15.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ممنون ِخداوندم ابالفضل آفریده✨
هدایت شده از بنرتبادل
′ تـبــادلــاتِ حضـرتِ ابـوتـراب ′
ـ
آمـــار بـــالــای ′ 3k ′ قــبـــول مـیکـنـم 🪴
پایینتر فقط ویو فول ✓
جــذب تا 145 هم داشتیم 🔥
ـ
جهت شرکت در تبادلات | @H_AZIZI_128 |
یهدوستِخارجیداشتیمڪهمیگفت:
ببینسیّدعلیڪیهڪه
ژنرالسلیمـٰانیسربـٰازشه....
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
#صدوچهل_ویکم حاج آقا موسوی هم نگاهش کرد. -جانم؟ -آدم اگه بخواد سرباز باشه باید چکار کنه؟ حاج آقا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#صدوچهل_ودوم
علی چند ثانیه سکوت کرد.بعد گفت:
_تو تا حالا مرگ رو یه قدمی خودت دیدی؟
-نه.
-من دیدم..یه قدمی هم نبود،خیلی نزدیک تر بود..همه چی روی دور آهسته بود،مثل فیلم ها..یکی میل گرد آهنی برداشت تا به سر من بزنه.میدونی اگه میل گرد به سر کسی بزنن،چی میشه؟ درجا میمیره...میل گرد رو برد بالا،صدم ثانیه هم نشد ولی برای من مدتی طول کشید.با خودم گفتم اگه الان بمیرم چی میشه؟ ترسیدم،از مردن..تا اون موقع از خدا فقط یه اسم شنیده بودم.گفتم خدایا اگه واقعا وجود داری یه کاریش بکن...تکان خوردن موهام بخاطر ضربه میل گرد رو حس کردم ولی تو همون چند سانت موهام اتفاقی افتاد که اون میل گرد به سرم نخورد...هنوز از اون مهلکه نجات پیدا نکرده بودم که بازم به خدا شک کردم،گفتم اتفاقی بوده...به دقیقه نکشید که دوباره مرگ رو دیدم..گفتم خدایا اگه الان هم یه کاریش بکنی دیگه بهت شک نمیکنم..تا جمله م تمام شد، نجات پیدا کردم.
-گذشتن از عشق و حالت برات سخت نبود؟
-بود،خیلی سخت بود..بعضی ها به پوچی میرسن و از همه چی دست میکشن..ولی من به پوچی نرسیده بودم. من غرق عشق و حال خودم بودم..برای همین گذشتن از عشق و حال برام سخت بود.ولی من آدمی نبودم که خودمو گول بزنم،بگم خواب و خیال بوده...راستشو بخوای جرأتشم نداشتم،میترسیدم اگه یه بار دیگه شک کنم،واقعا بمیرم.ولی ایمان هم نداشتم.رفتم دنبالش،خیلی گشتم،تا پیداش کردم..نمیگم پام نلغزید، نمیگم سخت نبود ولی ارزششو داشت.
-من به پوچی رسیدم..فکر میکنی برای من راحت تره؟
-اسمت چیه؟
-فرید...فرید نعمتی.
یک سال از مرگ فاطمه میگذشت.
زینب سه ساله بود.خیلی خوب صحبت میکرد.اخلاق و تن صداش و لحن صحبت کردنش،شبیه فاطمه بود.وقتی حرف میزد،همه فکر میکردن فاطمه داره صحبت میکنه.
زهره خانوم از علی خواست سر راهش، جلوی فروشگاه پیاده ش کنه.ولی علی ماشین رو پارک کرد و با زهره خانوم وارد فروشگاه شد.
با صبر و حوصله همراهیش میکرد،
و با شوخی درمورد خرید هاش نظر میداد.زهره خانوم هم همیشه مهربانی های علی رو با محبت های مادرانه جواب میداد.
وقتی برمیگشتن خونه،زهره خانوم به علی نگاه کرد و گفت:
_پسرم.
-جانم مامان خانوم
-هر مادری دوست داره خوشحالی و خوشبختی بچه هاشو با چشم خودش ببینه..تو واقعا پسرم هستی.منم مادرم. دوست دارم تو زندگیت آرامش داشته باشی،کنار کسی که بهش نگاه کنی و باهات حرف بزنه.کسی که همدمت باشه،مونست باشه.
علی متوجه منظور زهره خانوم شد. ناراحت گفت:
_از دست من خسته شدین یا دارین امتحانم میکنین؟
-هیچکدوم علی جان.شما وقتی ازدواج کنی،عضوی به خانواده ما اضافه میشه، عروس من میشه..پسرم،حقیقت اینه که فاطمه دیگه نیست ولی شما زنده ای،باید زندگی کنی.
چشم های علی پر اشک شد.
-زندگی من فاطمه ست..من الانم دارم با فاطمه زندگی میکنم و خوشبختم.
-پس چرا مثل سابق نمیخندی؟ مثل اون موقع هایی که صدای خندهت تو تمام خونه میپیچید..من مادرم علی.با اشک و بغضت میمیرم،با صدای خنده هات زنده میشم.
-من از زندگیم راضیم.همه ی غصه من دلتنگیه.دلم برای فاطمه خیلی تنگ شده.
ماشین رو کنار خیابان نگه داشت،
و پیاده شد.چند قدمی دور شد.با اینکه دوست داشت بازهم تو حال خودش باشه ولی اشک هاشو پاک کرد و رفت سمت ماشین؛با بغض.
بدون هیچ حرفی به خونه رسیدن.
زینب بدو رفت پیش علی.علی با لبخند و مهربانی بغلش کرد و باهاش حرف میزد؛با بغض.
خرید های زهره خانوم رو برد تو خونه.با زهره خانوم هم با محبت و مهربانی رفتار میکرد،مثل سابق.گرچه براش سخت بود ولی چون مادرش دوست داشت،بخاطر خدا دیگه بلند میخندید؛با بغض.
سه هفته گذشت.....
#صدوچهل_وسوم
سه هفته گذشت.
خانواده حاج محمود،مهمان داشتن.پویان و مریم و یکی از دوستان مریم. پویان و مریم بعد از ازدواج علی و فاطمه،زیاد میرفتن خونه حاج محمود،مخصوصا بعد از مرگ فاطمه.پویان برای حاج محمود و زهره خانوم،مثل امیررضا بود و برای علی و امیررضا برادر بود.
اون مهمانی برای آشنایی علی با سحر، دوست مریم بود.اما تمام مدت مهمانی، علی بهش نگاه هم نکرد.جواب سؤالات سحر رو هم مختصر میداد.سحر با زینب رابطه خوبی داشتن.پویان و مریم و دوستش رفتن.
زهره خانوم به علی گفت:
_پسرم،نظرت درمورد سحر خانوم چیه؟
-سحر خانوم کیه؟!
همه خندیدن.زهره خانوم گفت:
_دوست مریم خانوم دیگه،الان اینجا بودن.
علی تعجب کرد.
-نظری ندارم چون اصلا بهشون توجه نکردم.دلیلی هم نداشتم که بخوام توجه کنم.
امیررضا گفت:
_مامان جان،من بهتون گفتم قبلش به علی بگین..خب داداش من محجوب و سربه زیره،معلوم بود اصلا به اون خانوم دقت نمیکنه.
علی که تازه متوجه قضیه شده بود،
با تعجب به حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا که با لبخند نگاهش میکردن،نگاه کرد.
حاج محمود گفت:
_علی جان،ما میخوایم برای پسرمون آستین بالا بزنیم.میخوایم خانواده مون بزرگتر باشه.
زهره خانوم گفت:
_سحر خانوم،خانم خیلی خوبیه.بخاطر مشکلات اخلاقی شوهرش،ازش جدا شد.الان بچه نداره ولی بچه ها رو خیلی دوست داره،مخصوصا زینب رو.زینب هم خیلی دوستش داره.مطمئن باش من هر کسی رو لایق پسرم نمیدونم.
امیررضا گفت:
_داداش جان،ما دلمون عروسی میخواد.
علی سرش پایین بود و هیچی نمیگفت ولی تو دلش با خدا حرف میزد.
*خدایا اینم باید بخاطر تو انجام بدم؟! من نمیتونم مسئولیت زندگی کسی رو به عهده بگیرم که هیچ حسی نمیتونم بهش داشته باشم.همه قلب و احساس من مال فاطمه ست.ازدواج با هرکسی خیانت به احساس و قلب اون آدمه..میدونم تو هم به خیانت و تظاهر و دل شکستن راضی نیستی.
سرشو آورد بالا.با چشم های پر اشک به بقیه نگاه کرد و گفت:
_من نمیخوام ازدواج کنم.لطفا دیگه این بحث رو ادامه ندین.
به حیاط رفت.روی صندلی نشست.حاج محمود کنارش نشست.علی گفت:
_من دوست داشتم زندگی من و فاطمه، مثل شما و مامان باشه.کنار هم پیر بشیم.دختر عروس کنیم.پسر داماد کنیم.. هیچ وقت فکرشم نمیکردم فاطمه تنهام بذاره،اونم به این زودی..ولی حالا که فاطمه رفته..تنهام گذاشته،من با عشقش زندگی میکنم،به امید دوباره دیدنش.به امید بهشت با فاطمه روزهامو میگذرونم...این حرف ها فقط داغ دلمو تازه تر میکنه.نمک به زخم قلبم میزنه.
-علی جان،خواسته ی ما آرامش توئه، خوشحالی توئه...
علی با خودش گفت آرامش من زندگی کنار قبر فاطمه ست ولی خدا راضی نیست.
حاج محمود گفت:
_فاطمه ازم خواست کمکت کنم ازدواج کنی..
با تعجب به حاج محمود نگاه کرد....
#صدوچهل_وچهارم
با تعجب به حاج محمود نگاه کرد.
-..گرچه اگه فاطمه هم نمیگفت من اینکارو میکردم ولی گفت که بهت بگم خودش گفته...پسرم،شما با ازدواج کردن چیزی رو از دست نمیدی.نه ما رو،نه فاطمه رو،نه بهشت با فاطمه رو...در موردش بیشتر فکر کن.
حاج محمود رفت.
علی یه کم تو حیاط نشست.بعد سوار ماشین شد و رفت پیش فاطمه.حالش مثل روزهای اول مرگ فاطمه بود.
با غصه و بغض گفت:
خدایا تا حالا خیلی کارها بوده که دوست داشتم انجام بدم ولی چون تو دوست نداشتی انجام ندادم.خیلی کارها بوده که دوست نداشتم انجام بدم ولی بخاطر تو انجام دادم..حالا هم هرچی تو بگی..اگه تو میخوای ازدواج کنم...هرچی تو بگی.... ولی من نمیفهمم چه کاری درسته،تو چه کاری دوست داری..خودت یه جوری بهم بفهمون.
نماز شب و نماز صبح هم همونجا خوند. هوا روشن شده بود.علی قرآن میخوند. حاج محمود رو دید که بهش نزدیک میشد.ایستاد و با احترام و محبت سلام کرد.حاج محمود هم با مهربانی جوابشو داد.هردو نشستن.حاج محمود برای فاطمه،فاتحه خوند.بعد گفت:
_خواب فاطمه رو دیدم.گفت بهت بگم مجبور نیستی ازدواج کنی.
علی نفس راحتی کشید،
و برای اولین بار بعد مرگ فاطمه از ته دلش لبخند زد.چشم هاشو بست و از خدا تشکر کرد که امتحان سخت تری ازش نگرفت.وقتی چشم هاشو باز کرد،حاج محمود رو دید که داشت میرفت.به سنگ قبر فاطمه نگاه کرد و گفت:
*از وقتی رفتی،یک بار هم به خواب من نیومدی..دلم برات تنگ شده فاطمه،خیلی تنگ شده.
دیگه کسی درمورد ازدواج علی چیزی نگفت.روزها میگذشت،روزهای بدون فاطمه.علی تو پیاده رو راه میرفت.
خانمی داد زد:
_دزد..دزد..
پسر نوجوانی به سرعت از کنارش دوید. علی رفت دنبالش.پسر میدوید،علی هم میدوید.تا اینکه پسر زمین خورد.حدود شانزده ساله بود.معلوم بود ترسیده و ذاتا شرور نیست.علی بهش نزدیک شد. دست شو گرفت و بلندش کرد.لباس هاشو براش تمیز کرد.هرچی پول تو جیبش داشت،بهش داد.شماره تلفن و آدرس خودش هم روی کاغذ نوشت و بهش داد.بغلش کرد و گفت:
_من علی هستم.هروقت پول خواستی بیا پیش من.اگه خواستی کار کنی،من کمکت میکنم.فقط دیگه اینکارو نکن.
کیف اون خانوم رو از روی زمین برداشت، دوباره با مهربانی نگاهش کرد،خداحافظی کرد و رفت.
چند روز گذشت.
علی مشغول کار بود که یکی سلام کرد.
نگاهش کرد.لبخند زد.نزدیک رفت.دست شو آورد بالا و گفت:
_سلام.
همون پسر نوجوان بود.
مؤدب و شرمنده ایستاده بود.سرشو آورد بالا و به علی دست داد.علی راهنماییش کرد بشینه.
-من علی هستم.شما اسمت چیه؟
-بهزاد.
-بهزادجان،از دیدنت خوشحال شدم. چکاری میتونم برات انجام بدم؟
-چرا میخوای کمکم کنی؟
-چون یه روزی یکی به من کمک کرد.
هنوزم از یاد لطف فاطمه شرمنده میشد.
با لبخند به بهزاد نگاه کرد و گفت:
_بهزاد جان،کافیه لب تر کنی.هرکاری از دستم برمیاد انجام میدم.
بهزاد نصف پولی که علی بهش داده بود، روی میز گذاشت و گفت:
_مشکل من با نصف اون پول حل میشد. بقیه ش هم پس میدم.
علی با لبخند نگاهش میکرد.
-گفتین اگه کار بخوام،کمکم میکنین.
-چه کاری؟
-فرقی نداره.
-نیمه وقت؟
-نه،تمام وقت.
-مگه مدرسه نمیری؟
-دیگه نمیخوام برم.
-به پولش نیاز داری؟ یا...
-پول لازم دارم ولی صدقه نمیخوام.
-قرض چی؟ قرض هم نمیخوای؟
-خب باید کار کنم تا پس بدم.
-چقدر لازم داری؟
-پنج میلیون.
دقیق تر به بهزاد نگاه کرد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امام رضا (ع)...
هر کجا شکستیم
آدرس شما رو به ما دادند!
ای پناه دل شکستگان... 💔