✍🏻دنیای شهیدانه ✨
حاج قاسم میگفتن:
شرط شهید شدن، شهید بودن است...
چقدر این جمله پر از معنا است؛
یعنی اگه عاشق شهید شدنیم،
باید اول دنیامون رو شهیدانه بسازیم...
مثل شهدا رفتار کنیم و اخلاقمون رنگ
و بوی خدا بده..
یعنی خودت رو یه جوری بساز،
که توی این دنیا هم شهید باشی💚
#شهیدانه
#جان_فدا
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
لینڪڪانالقـشݩگمــوݩ
‹🤎⃟🎻⸾⸾@sajad110j
50136162358687.mp3
11.08M
دلتنگ حرمتم به کی بگم
#مداحی
#مجتبی رمضانی
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
لینڪڪانالقـشݩگمــوݩ
‹🤎⃟🎻⸾⸾@sajad110j
50152167404151.mp3
13.25M
دلشوره هارو میبینی ..😔💔🚶
#مداحی 🏴
#حسین_طاهری 🖤
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
لینڪڪانالقـشݩگمــوݩ
‹🤎⃟🎻⸾⸾@sajad110j
هدایت شده از ⏌̈̇ࡄܣܢߺ࡙ࡅߊܢߺ߭ܣ⎾🇵🇸
رفقا یه دستی برسونید یکم زیاد شیم🚶🏻♂
#فور
#پروفایل
؏ـشق یعنے
همین ڪہ هستے ڪافیہ...❤️
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
لینڪڪانالقـشݩگمــوݩ
‹🤎⃟🎻⸾⸾@sajad110j
#پروفایل🖤
حســ♡ـین جـانـم
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
لینڪڪانالقـشݩگمــوݩ
‹🤎⃟🎻⸾⸾@sajad110j
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت19
صبح زود بیدار شدم
لباسامو پوشیدم رفتم پایین
مشغول صبحانه خوردن بودم که جواد و زهرا هم اومدن - سلام به عروس و دوماد
جواد: سلام بر خانم باج گیر
- عع باج نبود و شیرینی بود
زهرا: سلام - داداش جواد آدرس موسسه رو برات میفرستم حتمن صبح برو ،چون بعد ظهر باید برم اونجا
جواد: باشه
بلند شدم و کیفمو برداشتم و خداحافظی کردم رفتم سمت در - داداش
جواد: جانم - هنوزم خانم محمدیه؟
جواد: بازم آب خنک میخوای؟
خندیدم و خداحافظی کردم
رسیدم دانشگاه ،چشمم به سهیلا و مریم افتاد رفتم پیششون - سلام
سهیلا: به سلام خواهر شوهر عزیز
مریم: سلام خوبی؟ خوش گذشت؟
- اره جاتون خالی
سهیلا: بچه ها بریم داخل دارم قندیل میبندم
رفتم توی کلاس و بعد چند دقیقه احمدی وارد شد ،چشمم بهش خشک شد
مریم زد روشونم : الووو کجایی - جانم
سهیلا: بهار عاشق شدیااا - مگه دیونم
مریم : دیونه مگه شاخ و دم داره...
ساعت ۱۰ بود که جواد زنگ زد که میتونم برم واسه تدریس
از خوشحالی داشتم بال در می آوردم ولی علت خوشحالیمو نمیدونستم چیه
به سهیلا و مریم چیزی نگفتم
و بهونه آوردم که کار دارم تو دانشگاه
بعد کلاس ،یه دربست گرفتم رفتم سمت موسسه
وارد موسسه شدم رفتم سمت دفتر مدیریت در زدم ، رفتم داخل
- سلام
سلام - میتونم کارمو شروع کنم؟
- بله ،برین پیش خانم هاشمی راهنماییتون میکنن
-خیلی ممنون اقایه...
صالحی هستم - بله ،بازم ممنونم
رفتم بیرون ،دنبال خانم هاشمی میگشتم که صدایی شنیدم رفتم دنبال صدا
دیدم احمدی مشغول درس دادن فیزیک بود
هاشمی: خانم صادقی - بله
هاشمی : میتونی برین اتاق شماره ۳ ، بچه ها اومدن - چشم
اتاقم کنار اتاق احمدی بود
درو باز کردم ،تعدادی پسر روی صندلی هاشون نشسته بودن
خودمو معرفی کردمو درسو شروع کردیم
بعد از تمام شدن کلاس رفتم بیرون از موسسه داشتم خارج میشدم که اقای صالحی صدام زد
آقای صالحی: خانم صادقی
- بله
اقای صالحی: امروز چه طور بود - خوب بود
همین لحظه احمدی از اتاق اومدی بیرون وااای گند زدم با دیدنم تعجب کرد
اقای صالحی ،متوجه قیافه هامون شد
آقای صالحی: ببخشید شما همدیگه رو میشناسین؟
- بله با آقا احمدی همکلاسی هستیم
آقا صالحی: چه خوب، سجاد جان چه طور بودن امروز بچه ها
احمدی(با اینکه هنوز تو شوک بود) خوب بودن
- ببخشید من برم دیرم شده
صالحی: به سلامت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت20
قلبم داشت میاومد تو دهنم ،نمیدونستم چیکار کنم که یه دفعه یکی صدام زد برگشتم نگاهش کردم ،احمدی بود آخ آخ آخ
بهار الان پوستتو میکنه
احمدی دوید سمتم
از نگاهش پیدا بود توپش پره پره
ابروهاش تو هم رفته بود
احمدی: میشه بپرسم اینجا چیکار میکنین ؟
- خوب همون کاری که شما میکنین...
احمدی: منو تعقیب کردین ؟ - نه
احمدی: آها پس اتفاقی اومدین اینجا،نمیدونم چرا اینکارا رو انجام میدین ،ولی این کاراتون بیشتر نفرت انگیزه تا ....
لطفا با آبروی من بازی نکنین
من خشک شده بودم که چی بگم بهش، چقدر راحت به من توهین کرد ، من که کاره اشتباهی نکردم
بغض داشت خفم میکرد
باید حرفامو بهش میزدم
به خودم اومدم دیدم رفته
مثل دیونه ها تو خیابون پرسه میزدم
گوشیم زنگ خورد ،مامان بود - جانم مامان
مامان: کجایی بهار ،دیر کردی نگرانت شدم - مامان جان کلاسم تازه تمام شده ،میرم بازار یه کاری دارم بر می گردم
مامان: باشه ،زودتر بیا خونه ،تا هوا تاریک نشده - باشه ،اگه شب شد آژانس میگیرم نگرانم نباش ،خدا نگهدار
تصمیممو گرفتم ،باید میرفتم میدیدمش
اما کجا ،میرم خونشون ،برای آخرین بار حرفامو بهش میزنم
دوتا شاخه گل یاس خریدم و رفتم سمت خونشون
رسیدم دم خونه قلبم تن تن میزد
دستمو روی زنگ فشار دادم
یه دختری چادری درو باز کرد
قلبم ایستاد ،نکنه واقعن این خانومشه &سلام بفرمایید - ببخشید ،منزل آقای احمدی؟
بله بفرمایید
- همسرتون هستن؟
همسر؟
- بله آقا سجاد !
آها ،داداش و میگین نه نیستن،کاری داشتین باهاش؟ ( یه نفس راحتی کشیدم )
- یه کاری داشتم باهاشون بفرمایید داخل ،الاناست که پیداش بشه - نه خیلی ممنونم ،میرم یه روز دیگه میام ( دستمو کشید و داخل حیاط برد)
بیا عزیزم ،چرا اینقدر خجالت میکشی
یه دفعه در خونه رو باز کرد ،مشخص بود مادر احمدی باشه فاطمه جان کیه ؟
فاطمه: یه خانومیه ،با داداش کار داره
مادر آقای احمدی اومد داخل حیاط: خیلی خوش اومدی دخترم ،بیا اینجا بشین تا سجاد بیاد - خیلی ممنون
گوشه حیاط یه میز چوبی بود که روش یه فرش پهن بود
رفتم نشستم ،داشتم از خجالت آب میشدم
فاطمه: ببخشید اسمتونو میگین؟
- بهار
فاطمه: چه اسم قشنگی
- خیلی ممنونم
فاطمه: شما داداشو از کجا میشناسین ؟
- هم دانشگاهی هستیم
فاطمه : عع ،چه خوب، باورم نمیشه داداش سجاد با یه دختر صحبت کنه...
مادر آقای احمدی:
فاطمه جان برو یه چایی واسه بهار جان بیار
فاطمه: چشم
بعد رفتن فاطمه
مادر احمدی یه نگاه به گل انداخت : از کجا میدونین که سجاد گل یاس دوست داره
سرمو پایین آوردم و چیزی نگفتم...