˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_سیزدهم فاطمه 🧕🏼 مامان با تعجب گفت: مامان: همین الان، توی سفر ک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_چهاردهم
از تیپش کاملا میشد فهمید چجور آدمیه.....
تو سکوت خیره شده بود بهم...
مطمئنم داشت بر اندازم می کرد...
عوضی آشغال....
ابرو هامو توی هم گره کردم و با لحن محکمی گفتم...
من: چجوری روت شد این پیشنهاد احمقانه رو بدی به عمو احمدم؟؟؟
اصلا تو چی فکر کردی با خودت؟؟؟؟
هیچ فکر کردی اگه اون شب خدا کمک نمیکرد و آقا پناهم نمیشد و تو حالت بهم نمیخورد
الان چه بلایی سر من اومده بود؟؟؟
قربون حضرت زهرا بشم که به دادم رسید و تو بیهوش شدی...
قربون خدا برم که کلیدو رو در جا گذاشته بودی...
خدارو شکر که تونستم از رد پاهایی که رو برف مونده بود زود رد شم و برم...
توپم پر بود و میخواستم مسلسل بار خالیش کنم...
نذاشت و اومد وسط حرفم...
همینطور که اشکش میریخت روی گونشو بین ریش هاش گم میشد، فقط یه کلمه گفت
هامون: حلالم کن...
لال شدم...
توی این مدتی که دیدمش برای اولین بار بود صداشو میشنیدم...
این آدم حتی تن صداش و لحنش هم تغییر کرده بود...
آدم اون شب نبود، محترمانه و با التماس...
اشکشو با انگشت اشارش پاک کرد و گفت:
هامون: قسمت میدم به همین آقا...
حلالم کن فاطمه...
شل شده بودم....
چقدر قشنگ اسممو صدا میکرد...
انگار توپم خالی شده بود...
و حالا نوبت اون بود...
هامون: من هیچی با خودم فکر نکردم...
اگه خواستم ببینمت فقط واسه این بود که بگم غلط کردم...
تا حالا اگه بگم با صد تا دختر بودم دروغ نگفتم...!!!
اما همشون با خواست خودشون پیشم بودن...
تو اولین نفری بودی که میخواستم...
معذرت میخوام...
نفهمیدم چی شد...
ولی حکمت خدا بود....
اون شب نمیدونم چی شد و چجوری رفتی...
وقتی چشم باز کردم و ندیدمت تعجب کردم...ِحس کردم معجزه شده...
تو ملتمسانه از کسایی کمک خواسته بودی که اطمینان داشتی جوابتو میدن...
و برای من جالب بود...
اومدم بیرون دنبال تو...
اما پیدات نکردم....
اون شب نمیدونم چی شد که سر از هیئت در آوردم و با حاجی آشنا شدم...
ناخواسته هیئت می رفتم و انس پیدا کردم با مجلس حسین....
تو این ماجرا ها سردردهای عجیب و غریب امونمو بریده بود...
یه شب که تو جلسه حالم بد شد میبرنم بیمارستان...
اونجا فهمیدن که تومور دارم...
یه تومور خیلی بدخیم که حتی ریسک عمل کردنش بیشتر از عمل نکردنشه... دلم شکسته
بود... اصلا نمیخواستم پی درمونش باشم...
فقط زد به سرم که با حاجی بیام کربلا...
هرچی مصطفی و احمدآقا میگفتن برم دکتر میگفتم نه....
مگه شما نمیگید حسین دست رد به سینه ی کسی نمیزنه...
میام اونجا ببینم این حسین چیکار میخواد بکنه....!!
ته دلم اما روزنه ی امیدی نبود...
فکر میکردم دیگه آخرین روزای زندگیمه...
اطمینان نداشتم به اینکه خوب میشم...
مطمئن بودم از نظر پزشکی برگشتن به زندگی واسم یه درصده...
قبل از اومدنم آقا رو خواب دیدم...
به هق هق افتاده بود...
خیره شد به گنبدش و گفت:
هامون: آقا گفت قبل از اینکه بیای شفاتو میدم...
با معرفت و شناخت کامل بیا....
گفت به خاطر خواست خدا و دعای مادرمه که نگاهم کردن...
بلند شدم... خیلی زود رفتم دکتر...
در کمال تعجب حتی یه توده ی خوش خیم هم نبود چه برسه به بدخیم....
معجزه شده بود و من به زندگی برگشته بودم....
از اونجا شدم یه هامون دیگه و آقا رو شناختم...
عاشقش شدم و سعی کردم آدم شم...
از اون جا دیگه پای دختری به خونه ی هامون باز نشد...
از اونجا دیگه هامون عشقش شد حسین و هیئت و کربلا...
حالا یاد اون شب افتادم...
علاوه بر دعای خیر مادرم...
توهم گفتی بی دست کربلا دستمو بگیره...
و حالا حس میکنم دستم تو دستای بریده شده ی عباسه...
این خواست خدا بود که ببینمت و حلالیت بطلبم...
به همین خاک مقدس قسم من اون هامون اون شب نیستم... ازم بگذر....
اگه این پیشنهاد به قول تو احمقانه رو دادم فقط واسه این بود که باهات حرف بزنم...
وگرنه من هیچی با خودم فکر نکردم و مطمئنم زنم نمیشی...
بینیشو بالا کشید و گفت:
هامون: همین که دیدمت و به حرفام گوش دادی خدارو شاکرم و ممنون توام....
امیدوارم به خاطر آزار و ترسی که بهت رسوندم منو ببخشی....
نگاه کرد توی چشمام...
چشمای میشی رنگش مهربون و ملتمسانه بود، درست برعکس اون شب....
خیلی راحت این هامون جلومو باور کرده بودم....
با شرمندگی گفت:
هامون: حلالم میکنی فاطمه خانوم؟؟؟
سرمو تکون دادم و قطره ی اشکم سر خورد روی گونم....
خوش به حالش که مطمئن بود آقا نگاهش میکنه....
خوش به حالش که شفا گرفته بود و خودش انتخاب کرده بود عوض بشه...
گوشه ی چادرمو گرفت توی دستش و بوسید...
بین گریه هاش گفت:
هامون: خاک پاتم فاطمه....
بلند شد...
پشت کرد بهم که بره....
صدام از ته چاه بلند شد....
با لرزشی که توش پیدا بود گفتم:
من: آقا هامون...
برگشت سمتم....
نگاهمو انداختم پایین و گفتم:
من: خوشحال میشم....
هدایت شده از .
ادمین تبادلآت میشم🌱
آمار +5k
آمار +3k
آمار2k+
آمار 1k+به شرط ویوی خوب، پیوی مراجعه کنید . . . @delinv
خوابدیدم...
کھفرجآمدھدردولتِعشق
بازفرماندھقدساستسلیمانیِما ..🕶😌
@sajad110j
هدایت شده از .
ادمین تبادلآت میشم🌱
آمار +5k
آمار +3k
آمار2k+
آمار 1k+به شرط ویوی خوب، پیوی مراجعه کنید . . . @delinv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا راست میگفتن!
اینم از بسیج لندن همراه با عکس آقا😊🫀
.
.
گناهڪـارۍڪہبعدازگنـاه
بہترسواضطرابمیوفتہ
بہنجـاتنزدیڪتره
تاڪسۍڪہاهلعبـادتہ،
امـاازگناهنمۍترسہ !
بہهمریختگۍبعدازگنـاه،
نشونہیہوجدانبیداره🌿..!
#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•بِـسّمِاللـھِ الْـرَحمنِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•