مۅۍِلُختَترابِپۅشـٰانبَرقِلَبَتراپـٰاڪڪُن
دِلبَرۍهـٰایَتبِمـٰانَدزیرِچـٰادُر..🫠🩵
#یـٰادگارمادرمونھ
مـٰاعَـڪسِتۅرابِہڪۅۍۅمِیدانزَدِهایم
تَصۅیرِتۅرابِہپَـردِهجـٰانزَدِهایم
دَرصَفحِـہقـٰامۅسِلُـغَـتبَعداَزتۅ
بَرمَعنۍِعِـشقخَـطبَطلـٰانزَدِهایم..🥺🫀
#حضرتِمـٰاه
هر ڪَس ڪه راهِ ڪربُبَلا شد طریقہ اش
بوےِ حُسیْن مےچڪد، از هر دقیقہ اش
دردانہے خداسٺ حُسیْـن بن فاطمـہ
احسنٺ و آفریـن بہ خُـدا و سلیقہ اش..🥹🫀
#سلطـٰانکربلا
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان تواب💗 #پارت۲ من تمام مدت از رفتار این دختر کوچولو متعجب بودم! چرا نگفت من حولش د
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان تواب💗
#پارت۳
یادم میاد بچه که کوچک بودم اولین باری که میخواستم
تو مسجد اذان بگم خیلی استرس داشتم.
همراه بابام به مسجد رفتم.
بابام خیلی تشویقم میکرد (و باهام تو خونه خیلی تمرین میکرد) من تو خونه باهاش تمرین کرده بودم و آماده ی آماده بودم.
اتفاقا اون روز یکی از پسرای همسایه مون که پدرش یکی از خیرین هم بود
میخواست اذان بگه
اما برای اذان گفتن به من اجازه دادن.
هادی یه آدم کینه هست.
همیشه دوست داشت خودش اولین نفرتو هرکاری باشه....
اومد رو به روی من نشست وگفت:
_تو صدات خوب نیست بزار من اذان بگم.
بهت میخندن از ما گفتن بودن.
و از کنارم بلند شد رفت.
بلند شدم خواستم شروع کنم همین که گفتم: _الله اکبر....
هادی به باباهاش ( با صدای که من می شنیدم) برگشت گفت:
_بابا داره اشتباه میخونه
همنیجور یواش پچ پچ میکرد که اعصاب من رو بهم بریزه که آخرهم موفق شد!
من یه عادت بدی داشتم
وقتی استرس و عصبانیت می اومد سراغم همه چیز یادم می رفت.
هرچی که تمرین کرده بودم فراموش کردم و همین باعث شد بزنم زیر گریه ...
هادی که از خدا خواسته بود با خنده گفت:
_بیا بشین از اول گفتم بزار من اذان بگم.
یکی از پیرمردهای مسجد هم گفت:
_تو که بلد نیستی چرا بلند میشی اذان بگی؟
( بابام وقتی دید گریه می کنم)
اومد دستم رو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت:
_گریه نکن بابا...
حتما استرس گرفتی یادت رفته اشکالی نداره.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان تواب💗
#پارت۴
هادی شروع به اذان گفتن کرد و (من می شنیدم که که از گوشه کنار مسجد همه دارن میگند)به به چه صدای داره و از این جور تعریفها بعد نیم نگاهی به من میکردند.
منم خجالت زده سرم رو پایین انداختم.
دلم میخواست زمین وا بشه من برم توش...
بعد از نماز هادی اومد کنارم با صدای بلندی گفت:
_محمد اگه میخوای بخواهی اذان گفتن رو بهت یاد میدم؟
همین جمله باعث شد یقه اش رو بگیرم وعصبی داد بزنم
_من بلد بودم(خودم بلدبودم) تو باعث شدی هم چی یادم بره!
پدر هادی اومد جلو (ما رو از هم جدا کردو)گفت:
_واقعا که محمد چرا اینجوری میکنی؟
جواب محبت داری با بدی میدی؟
پسرم میخاد بهت اذان رو یاد بده
چرا اینجور میکنی؟
( دستمو از)
یقه هادی ول میکنم کشیدمو در حالی که آثار خشم روی صورتم بود بدون هیچ حرفی به سمت در مسجد میرم.
باز هم کسانی تو مسجد بودن مرا منو به خاطر رفتار بدم سرزنش و هادی رو به خاطر کارش موردتعریف قرار دادن.
صدای بابامو میشنیدم که داره از بابای هادی به خاطر رفتار بد من معذرت خواهی میکنه.
چقدر از این آدم ها مثل هادی و پدرش بدم میاد،بخصوص از مردمی که فقط میخوان با حرف از کسی تعریف و تمجید کنند یا تخریب...
این مردم با حرفاشون یکی مثل هادی رو بالا میبرن و یکی مثل من رو زمین می زنن...
( سرمو بلند کردم با بغض نگاهی به گنبد طلایی انداختم )
وارد حرم امام رضا(ع) شدم میشم...
این اولین سفری بود که مسافر مشهد بودم.
نه برای زیارت برای کشتن یه نفر!
البته دیگه اعتقادی ندارم...
اما نمیدونم چرا از بودن در اینجا آرامش داشتم.
سال ها پیش پدرمو تو حادثهء رانندگی از دست دادم،اون زمان من 8سالم بود...
آرزوی یه زیارت امام رضا به دلش موند بود.
همش میگن باید بطلبه!
کدوم طلبیدن؟؟!
لابد من رو هم برای کشتن اون مرد طلبیده؟