eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
- میگفت.. خدایاشڪرت‌بخاطرِگریه‌کردن.. که‌وقتی‌دِلِمون‌پُره، سجـاده‌روپَهن‌میکنیم‌‌وبااشڪ‌باهات‌‌ حرف‌میزنیم‌وعجیب‌سَبُک‌وآروم میشیم:)✨
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی💗 قسمت 9 آرام آمد و کنارش نشست و ملیح لبخند زد -چه جایی بهتر از پیش تو....می یام پیش خودت وای از این مسخره بازی دیگر حالش داشت به هم می خورد -خر گیر آوردی دیگه.. .هی پا لون روش بندازی ... از نیما جدا شد و با عصبانیت روبرویش ایستاد -کجا برم خب....جایی ندارم نیما هم بلند شد -اینو اون موقع که کثافت کاری می کردی و نیمای احمقو دور میزدی باید فکر می کردی اخم مسخره ابروانش حالش را بهم می زد -تو هنوزم فراموش نکردی.....هی چرا به روم می زنی.... انگشت تهدیدش را بالا آورد -بسه دیگه فیلم بازی نکن...خودتم می دونی دیگه هیچی نمی تونه بینمون باشه هول و دستپاچه در حالی که به لکنت افتاده بود جلویش قد علم کرد -عزیزم نیما...با مهتابی اینجور نکن....منکه به غیر از تو کسی رو ندارم.....درست میشم ...اصلا همونی میشم که تو می گی. ....فقط بزار اینجا بمونم این را گفت و خود را به نیما چسباند ..مهتاب را از خودش جدا کرد و بلند گفت -مثل اینکه نفهمیدی می خوام اینجا رو بفروشم....تو هم همش دو ماه دیگه با منی و مهلت صیغه فسق بشه شما رو بخیر و ما رو بسلامت.....یه دختری رم دیدم...ماه...آدم...نجیب....با وفا...قراره برم خواستگاری.....پس در کل هیچ صنمی با من نداری دیگه پشتش را به او کرد تا برود و خودش را از این مرداب نجات دهد اما مهتاب دوباره خودش را به محکمتر چسباند -تو نمی تونی عاشق کس دیگه ای بشی....فقط کافیه به من نگاه کنی نیما.....هیچ وقت زنی مثل من پیدا نمی کنی....تو در برابر من خیلی ضعیفی...هیچ کس و به من ترجیح نمی دی نیما فقط به خزعبلاتش دیوانه وار و هیستریک می خندید.در میان همان خنده های وحشیانه با دست نشانش داد -اتفاقا زنی مثل تو زیاد پیدا میشه. ...که کارتون فقط تیغ زدن جیب و احساس مرد ای بدبخته.....خوبش کمه باید خیلی بگردی از خنده ایستاد و اینبار فریاد زد -دنبال خونه باش مهتاب * همین که صدای در را شنیده بود و از رفتن نیما مطمئن شد از رختخواب بیرون پرید.دیشب یک لحظه هم چشم برهم نزده بود.دستشویی را با کلی اکراه رفت.دستانش را چندین بار شسته بود اما باز هم فکر می کرد کثیف است.شام هم که نخورده بود.باید فکری به حال و روز این خانه می کرد وگرنه فرارش از اینجا حتمی بود.با نوک انگشت راه را طی کرد تا به آشپزخانه رسید.آشپزخانه که نه میدان جنگ بهتر بود.فقط ظاهرا غذا را در خندق بلا ریخته بود و ظرف روی هم تلمبار کرده بود.آشغال بوی گند می داد.بلند گفت"اه ..اه...والا لونه موش از این تمیزتره".مانده بود این شنبه بازار را از کجا جمع و جور کند.این خانه کلی کار داشت.یکی یکی کابینتها را باز کرد تا بلکه پودر شستشوی پیدا کند که صدای زنگ تلفن بلند شد.صدایش ظاهرا از رو یکی از مبلها و از زیر خروارها لباس می آمد.سریع به سمت صدا رفت و لباسها را کناری دیگر پرت کرد.بلاخره گوشی تلفن را پیدا کرد و جواب داد -الو .....فاخته مادر خودتی با شنیدن صدای حاج خانم انگار دنیا را به او داده باشند با خنده جواب داد -سلام حاج خانم...چه خوب زنگ زدین.من شماره ازتون نداشتم صدای دلواپس زهرا خانم از آن ور خط رسید -چرا مادر چیزی شده.. نیمای من طوریش شده سریع جواب داد -نه نه.....خیالتون راحت.می خوام اینجا رو تمیز کنم ولی هیچی تو این خونه نیست.تو یخچال...راستش ....کلا اینجا ....وای ببخشید ولی خب صدای لبخند حاج خانم را شنید -باشه مادر جان... تو کمک لازم داری.الان نازنین و فاطمه خانوم رو با راننده برات می فرستم.راننده اومد هر چی می خوای بگو برا بخره.کارت دادم بهش کلی تشکر کرد مخصوصا بابت خرید.روز عقد حاج آقا به او به عنوان کادو یک کارت بانکی داده بود تا برای خودش باشد و از سود سپرده اش هم می توانست خرج کند اما حالا حاج خانم به او کمک کرد.جدای از اینکه می دانست پسرش او را نمی خواهد اما بسیار با او مهربان بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان وقت دلدادگی💗 قسمت 10 کلید را در در انداخت و وارد خانه شد.بوی یاس می آمد .کمی نفس عمیق کشید و در را بیشتر باز کرد. اما ناگهان به گمان اینکه اشتباه آمده سریع عقب رفت خواست در را ببندد که یادش آمد با کلید خودش باز کرده.پس خانه خودش بود.دوباره وارد شد و با دهانی نیمه باز همه جا را با چشم گذراند.همه جا برق می زد.از در و دیوار خانه طراوت بود که می بارید.روح زندگی جریان داشت.یک لحظه از بوی غذا یاد مادرش افتاد.دلش هوای مادرش را کرد.در را بست و کفشهایش را در آورد -حاج خانوم.....نازنین زهرا -بیزحمت صندلای دم درو بپوشید با شنیدن صدای فاخته روح از تنش رفت.فراموش کرده بود دختری با زور در اینجا جا خوش کرده است.بدش آمد به او گفته بود صندل بپوشد.از این سوسول بازی ها خوشش نمی آمد.در دلش گفت"بشین بابا جوجه.. مرد باید راحت باشه"بدون توجه به حرفی که شنیده بود وارد هال شد.روکش مبلها هم تمیز بود.باز هم زمزمه کرد"واسه من که زن نمی شی اما کنیز خوبی میشی" به سمت در اتاقش رفت و وارد شد.عجب اتاقی ...به به...برق می زد.آرام در را بست و مشغول لباس عوض کردن شد.لباسش را عوض کرد و در را باز کرد اما در همان حین یک جفت صندل جلوی پایش جفت شد -بپوشید لطفا...جای پاتون می مونه رو سنگ با پایش صندل را به کناری پرت کرد و با اخم و تخم وارد آشپزخانه شد.در یخچال را باز کرد و از دیدن آنهمه مواد خوراکی حسابی کیف کرد. خیلی وقت بود اصلا خرید نمی کرد.برگشت و چشمش به دختر ریزه میزه و لاغر روبرویش افتاد و اخمهایش در هم رفت. دوست نداشت دائم جلو چشمش باشد -چیه هر طرف می چرخم مثل جن همونوری هول شد و دستانش را در هم قلاب کرد -شا...م....خوردین با عصبانیت لیوان را روی کانتر کوبید -از این کارای مکش مرگ ما نکنا.....فقط جلوی چشمم نباشی کافیه.خیلی مهمونم باشی فقط سه چهار ماه.بعدشم هررری سرد و یخی چشمان درشت و آهویی اش را در چشمان نیما دوخت.خیلی آهسته شانه ای بالا انداخت و به سمت اتاق خودش رفت.در اتاق را باز کرد و ارد اتاقش شد در را که بست همانجا پشت در نشست و حجم غرور شکسته شده اش را از چشمانش بیرون فرستاد.کمی مهربانی مگر عیبی داشت.یک دستت درد نکند معمولی.خستگی به تنش ماند....او را نمی خواست ....خب باشد.....تشکر کردن چه ربطی به نخواستن او داشت.دلش لرزید از اینکه مهمان سه چهار ماه خانه اش بود.اشکش را پس زد.چند بار پشت هم پلک زد تا دیگر اشکهایش نیاید.....در بین آنهمه گریه چرا فاخته به چشمان نیما فکر می کرد **** فاخته که در اتاقش را بست او هم به اتاق خودش رفت.دائم غر می زد"اصلا کی گفته من از یه همچین دختری خوشم می یاد....ریزه میزه و بی زبون"روی تختش دراز کشید و فکر کرد به زمانی که زیبایی خیره کننده مهتاب عقل و هوشش را برد. مهتاب از همان تیپهایی بود که خوشش می آمد .فوق العاده زیبا،شیک و امروزی. لوند و اغواگر.....از همانها که برای به دست آوردنش حاضری جان بدهی......اما جان داد نیما... .عاشق یک سراب بود و بس...خیلی فکر کرد به زمانی که واقعا برای او همه کار می کرد....اعتقاد داشت زنها تشنه محبت هستند پس وقتی از آن به وفور باشد عاشق و وفا دار می مانند...غافل از اینکه برخی گربه صفت هستند...هر چه محبت کنی آخر سر پنجه می کشند.نیما همه چیزش را باخته بود...ایمانش را.. ..اعتمادش را...احساسش....قلبش دیگر تهی بود......این نیما نتیجه به دنبال سراب رفتن بود.سرابی که گاهی هنوز هم گول ظاهرش را می خورد...
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
‹💔🚶🏿‍♂›
-کی‌درست‌میشه؟! +وقتی‌تسلیم‌خدابشیم...🌱
به عنوان حرف آخر اگه بدی از بنده دیدید شرمنده ام حلال کنید 🤍:)
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
به امید این زنده‌ام ك دستم یه روز برسه به قفـل ضریحت ارباب‌مـن!🫀 ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
چراوقتۍحالمون‌بده... شروع‌میڪنی بہ‌گذاشتن‌پروفایل‌و استورےهاۍدپ ؟! چراباخالقمون‌حرف‌نمیزنیم ؟! بیایم‌وقتےکہ حالمون‌خوب‌نبودبا خدامون‌حرف‌بزنیم ... دورکعت‌نمازبخونیم حتےشده‌یک‌صفحہ‌قرآن... ♥️ بخداآروم‌میشیم:) ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j