6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علیمولا💚 ؛
برا غدیر کم نزاریم .
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸🇮🇷 ˓
•💛⛓•
عید حاجیان ُ اغیار امشب است ُ من ولی ،
عید میبینم همان وقتی که قربانت شوم👀♥️!'
‹ #عـاشقآنہ_ٺـآیم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸🇮🇷 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی 💗 قسمت 67 کنار هم روی پله های رو به حیاط نشسته بودند.فاخته زل زده بو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 68
از رویش بلند شد و فریاد زد
-دیگه دنبال تو یکی نمی گردم....بیا جمع کن جنازشو .برین جفتتون به جهنم.....لیاقت نداشتی فاخته .. لیاقت نداشتی
همانطور که به سرعت برق آمده بود و ویران کرده بود،به همان سرعت هم رفت.طاقت نیاورده بود بماند و ببیند که فاخته از اتاق فرهود بیرون می آید.فاخته را می دید به حای خورد شدن پودر میشد.حاضر نبود به چشم ببیند و بسوزد و خاکستر شود.با اعصابی داغان به خانه رسید و ماشین را پارک کرد و با سرعت از پله ها بالا رفت.به جلوی در خانه رسید و بادیدن فروغ و مردی که حدس می زد همسرش باشد اخمهایش در هم رفت.حوصله اینها را دیگر نداشت.
بدون توجه به آنها کلید را در قفل انداخت.صدای مرد توجهش را جلب کرد
-جناب پورداوودی
اعصاب نداشت...دیگر تحمل یک حرف دیگر نداشت....تا خرخره پر از ناراحتی و بغض و نفرت بود.نتوانست لرزش صدایش را کنترل کند
-چیه ...شما دیگه چه عرضی دارین...باز چه غلطی کرده من خبر نداشتم.....چرا همه خبرها یه شبه می رسه......برین به معشوق جدیدش حرفاتون بزنی
زن و شوهر هردو با هم به صدا در آمدند
-معشوق
کلافه بلندتر داد زد
-بفرمایین ...بفرمایین من دیگه طاقت شنیدن هیچ چیزی رو ندارم
مرد از رفتار بی ادبانه نیما ناراحت شد
-این چه طرز برخورده آقا....ما اومده بودیم مساله مهمی رو به شما بگیم.....بیا بریم فروغ با بعضیا کلا نباید هم کلام شد
با حرص کلید را در در چرخاند و در را باز کرد
-به سلامت
فروغ سراسیمه جلوی همسرش را گرفت
-ارسلان جان لطفا ...بزار من براش توضیح بدم
دوباره داد نیما بلند شد
-نمی خوام چیزی بشنوم خانوم بفرمایین. ..هری
داشت وارد خانه میشد دست فروغ سد راهش شد
-حتی اگه مساله مرگ و زندگی باشه.....حتی اگر به سلامتی فاخته مربوط باشه....من یه اشتباهی کردم باید درستش کنم....خیلی مهمه
آه لعنت به این فاخته که اسمش می آمد دل نیما هم مثل ماهی سر می خورد.خب گذاشته بود و رفته بود، این دل لرزیدنها معنی نمی داد دیگر .دندانهایش را با حرص روی هم فشار داد
-نمی خوام بشنوم
-خواهش می کنم آقا نیما!!!بخاطر فاخته!!!می دونم ناراحتین ازش ولی به حرفام گوش کنین....فقط ده دقیقه...اینجا نه بریم داخل. .....قول می دم یه راست برم سر اصل مطلب
با دستش در را هل داد و کنار ایستاد
-بفرمایین
سریع داخل رفتند و نیما در را بست.چند برگه از توی کیفش در آورد و جلوی نیما گرفت
-تقصیر من شد.....باید اول از همه اینا رو به شما نشون می دادم. ....فاخته واقعا داغون شد
عصبی شد
-از چی دارین حرف می زنین. ....داغون بود که با یکی دیگه نمی زاشت بره
با حیرت سر تا پای نیما را نگاه کرد
-از چی دارین حرف می زنین. ...کدوم رفتن
اینبار صدای ارسلان بلند شد
-پاشو فروغ جان... . ذهن خراب این آقا حرفهای تو رو حلاجی نمی کنه....
برگه ها را از دست فروغ کشید و روی کانتر پرت کرد
-ما وظیفه مو نو انجام دادیم حضرت آقا....وقت کردی به این برگه ها یه نگاه بنداز.....البته اگه فاخته برات مهم باشه.....پاشو بریم فروغ
دست فروغ را کشید.فروغ سراسیمه ایستاد
-اما ارسلان
ارسلان بلند داد زد
-نمی بینی چی می گی...چی رو می خوای براش توضیح بدی
دوباره بازوی فروغ را کشید .دیگر به نزدیک در رسیده بودند که فروغ دوباره ایستاد
-به هر چیزی می تونین شک کنین ..... اما به دوست داشتن فاخته.....به عشق قشنگ فاخته نسبت به خودت حق نداشتی شک کنی......فاخته دیوانه وار دوست داره
حرفهایش را بر سر نیما کوبید و رفت.فاخته دوستش داشت پس کجا بود؟!.....او در این سردخانه چه کار می کرد پس!!!!خواست نادیده بگیرد و برود اما حرفهای فروغ دوباره او را به اوج خواستن و دلتنگی برای فاخته رسانده بود.ناامید و بی حوصله برگه ها را برداشت و نگاه کرد.هر چه بیشتر نگاه میکرد قطرات اشک درشت تر از قبل روی حقیقت تلخ روی برگه می چکید.کاش می مرد و به اینجا نمی رسید.....کاش همین امشب عزرائیل سر می رسید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 69
داشت وسایلش را از روی میز جمع میکرد و داخل کیفش می ریخت. یک برگه روی زمین افتاد.آرام و با احتیاط خم شد اما بازهم گردنش درد گرفت .از درد صورتش جمع شد. همینکه فحشی نثار روح نیما کرد ،یک جفت کفش در آستانه در شرکت به چشمش خورد.اخمهایش در هم رفت.نگاهش را بالا داد تا روی صورت نیما نشست.یک نیما با چهره ای جدید.چشمانش کاسه خون شده بود و موهایش هر کدام یکطرف می رفتند. آنقدر از او دلخور بود که سریع بلند شد و نگاهش را گرفت. تند تند بقیه وسایلش را برداشت و نامنظم داخل کیفش ریخت
-داری میری؟!
از صدای نیما جا خورد. صدایی برای نیما نمانده بود.حنجره اش پاره شده بود گویا. سعی کرد نسبت به حالش بی تفاوت باشد.فقط سری تکان داد و کشوی میز را باز کرد.
-رفتم دم خونه ات نبودی...
برگه ای برداشت و داخلش چیزی نوشت و روی میز کناری که میز نیما بود گذاشت. تکیه اش به چهارچوب در ورودی بود و زل زده بود به قیافه درب و داغان فرهود.
-یه کار بگو بکنم منو ببخشی
با تمسخر خندید
-بخشیدمت..هه.هه ... برو خیالت راحت
مکث کرد و دوباره به سمت مجسمه نیما نگاه کرد
-آهان راستی من از دلم نیومده بود انحلال اینجا رو بزنم...ک.فردا می افتم دنبال کاراش.. حساب کتابم نمی خوام ازت....حق رفاقتی خوب رو تنم نشست....سهم منم بده بابت پول خونه به شاکی.... حساب اصلی من و تو بمونه اما با خدا....واگذارت کردم به همون......از این حقم نمی گذرم... اونشب که بیهوش شدم و نفهمیدم چیا بهم گفتی...ولی هر نسبتی بهم دادی خودتی
زیر چشمی نگاهش کرد تا تاثیر حرفهایش را روی صورت غمگین نیما ببیند.فقط زل زده بود به برگه های روی دستش ...اشک چشمانش را که به زور نگه داشته بود را هم دید.دستی به صورت دردناک و کبودش زد.کلید شرکت را از جیبش دراورد و روی میز پرت کرد. دوباره با عصبانیت به نیما نگاه کرد
-اینم کلیدهای شرکت...تو اون برگه هم آدرس خونه مادربزرگم رو که فاخته پیشش هست رو نوشتم.انقدر احمق و بیشعوری که حتی دلم نمی خواد دلیل کارم رو برات توضیح بدم...هر جوری که دلت می خواد فکر کن.
به سمت کیفش رفت تا درش را ببند صدای به شدت گرفته نیما درآمد
-سرطان داره!!
دستش روی قفل کیف ثابت ماند و نگاه پر از حیرتش روی صورت نیما.آخر سر اشکش ریخت و با در ماندگی به صورت فرهود چشم دوخت.صدایی برایش نمانده بود
-فاخته رو میگم... سرطان داره
همانجا در چهارچوب در سر خورد و نشست. چشمانش را بست اما اشک راه خودش را روی صورتش میرفت .آهسته اما پر درد اشک می ریخت.فرهود آرام قدم برداشت و کنارش زانو زد
برگه ها از دستش کشیده شدند. چشمانش را باز کرد و قیافه کبود فرهود را دید.داشت برگه ها را می خواند.دیشب آنقدر فریاد زده بود گلویش درد می کرد.بزور به حرف آمد
-کلیه.....یکی از کلیه ها که کلا مرخصه. باید سریع برداشته بشه تا جای دیگر و هم درگیر نکرده.وضع اون یکی هم زیاد جالب نیست گویا
با ناباوری به نیمای مبهوت زل زد.انگار هنوز از شوک بیرون نیامده بود
-وای خدای من
بغضش ترکید
-قراره بمیره مگه نه.....من طاقت ندارم جلوی چشمام بمیره.
محکم موهایش را گرفت
-قراره جلوی چشمام پرپر بشه
دست در بازوی رفیقش انداخت.
-پاشو....پاشو بیا تو .....زشته دم در
پاهایش انگار وزنه وصل کرده بودند.به زور از جایش بلند شد
سنگینی خودش را روی صندلی انداخت و سرش را با دستانش گرفت.سرش داشت منفجر میشد.دو باره به فرهود زل زد
-چه جوری برم پیشش. ....
دوباره اشکش چکید.دستی روی شانه اش قرار گرفت
-باید وقتی میری پیشش قوی باشی.اون تو رو با این حال ببینه زودتر هم نا امید میشه. اونروز ...من اتفاقی دیدمش.ایستاده بود کنار خیابون و مثل ابر بهار گریه می کرد. ازم خواست ببرمش یه جایی تا آروم بشه .دیدم حالش خرابه به خواستش احترام گذاشتم.بعدم که جواب بچه دار بودن مهتاب دیدم فکر کردم دلیلش همینه.....پس بهت نگفتم تا خودش تصمیم بگیره...ولی اونشب داشتم میومدم بهت بگم.