˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
قبل از ورود به مراسم عزاداری اباعبدالله بگوییم:
خدایا اگر در وجود من مانعی از کسب فیض
اباعبدالله عليه السلام هست، آن را برطرف بفرما ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشهمحبوب ِمن❤️🩹(:
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوردونـــه؛)💔
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
روضہۍرقیہشنیدیموزندھایـم
مـٰارـآبہسختجـٰانۍِخوداینگمـٰاننبود💔!
#شـٰاہبـٰانو
هدایت شده از یه گَنگِ گُنگ.
این پیامو فور کنید ،
نقطه قوتِ چنلتون رو میگم.
عضوِ کانالمون باشید*.
تگ ؛ @hich_v
میدونی با اینکه حسابی از ما
ناراحته ولی خیلی دوستمون داره؟!
_مهدیِ صاحبَ الزمان
🔴دهه هشتادیاااا کجایین ⁉️
پاشین بیاین که امامرضا جانمون💚دعوتمون کرده😌
دوره جدید بینهایتشو♾ شروع شده 😍
با هزاران جایزه باحال و بدون قرعه کشی🤍
برای ثبت نام رایگان 👇
💌 عدد ۵ رو به ۱۰۰۰۸۸۸پیامک کن
یا
🌐 از اینجا ثبت نام کن http://bn.javanan.org
اینم کد معرف 👈
1072690👉 موقع ثبت نام حتما واردش کن😇❤️(بزن روش کپی شه) 💌راستی اگه سوالی داشتی من اینجام 👇👇👇 @Safir_biinahayat
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
توبهکردم به کسی عشق نخواهمورزید . .
روضهخوانگفت حسین ، توبهٔما ریختبهم (:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای پسر غرور آفرین ام البنین...❤️🩹
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🔴دهه هشتادیاااا کجایین ⁉️ پاشین بیاین که امامرضا جانمون💚دعوتمون کرده😌 دوره جدید بینهایتشو♾ شروع ش
من دوره بینهایت رو گذروندم عالیه👌🏻😉
ز همه دست کشیدم تا تو باشی همه ام
با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد حـــســـیـــن؛))))
با یِک نَفَس تمامِ جهنم شود بِهِشت
گویند اگر جَهنميان يك صدا حسين ..
#یااباعبدالله
ترکی.mp3
30.44M
‹ #مـدآحۍ_ٺآیـم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
enc_16425901633231929922671.mp3
3.33M
‹#مـدآحۍ_ٺآیـم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزاداری و گریه پسر بیمار در کنار آقای پویانفر🙂❤️🩹
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بآبآ دیدیِ تمُوم شُدهِ...💔
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـــابـــایی...💔
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 به وقت دلدادگی 💗 قسمت 100 اشک فاخته در آمد از صبح که استرس داشت حالا هم که اینجور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت101
در باز شد و فرصت جواب دادن از فرهود را گرفت. سربازی که تو رفته بود اسم نیما را صدا زد
-پورداوودی
سریع بلند شد.به صدای فرهود برگشت
-نیما اگر شاهدی چیزی خواست.صدام کن باشه
تایید کرد. از فرهود در مورد ادعای مهتاب از او پرسیده بود.اوهم در مورد گیر دادنهای مهتاب توضیح داده بود.تمام پیامکهای مهتاب را نگه داشته بود و یکی از مکالماتشان را ضبط کرده بود تا در چنین روزی به عنوان مدرک رو کند. داخل رفت.همان مرد نشسته بود و مثل مادر مرده ها گریه میکرد. نیما هم نشست و منتظر به دهان سروان چشم دوخت
-ما از شما خیلی معذرت می خوایم آقای پورداوودی. این آقا روشن شدن مساله براش خیلی مهم بود .این خانم عقد موقت این آقا بودن
ناگهان از جا بلند شد. افتضاح بود!!!! این یعنی اوج رذالت این زن.وقتی فکرش را می کرد با زنی در رابطه بوده که کلا حرام و حلالی حالیش نبود مو به اندامش سیخ شد
-چی دارین می گین؟ ؟؟
صدای گریه مرد بلند شد
-همه زندگیمو به پاش ریختم.بخاطر خودخواهی و زیاده خواهیش زندان افتادم.زنیکه می گفت منتظرم می مونه.بعد که بیام بیرون عقد دایم میشیم.بعد یه سال که بدهی هام و دادم اومدم بیرون.دیدم شکمش بالا اومده. من بخاطر این زن از خانواده طرد شدم اما گفتم ارزشش رو داره. داشتن مهتاب ارزشش رو داره.بدبختم کرد.کثافت آشغال. بهم گفت فقط با تو بوده.برام جواب آزمایش مهم بود.باید میدیدم چقدر به من خیانت کرده
ناباور پوزخندی زد
-فقط یه بار به خود من خیانت کرده.کجای کاری.تو از منم پخمه تری
سروان از جایش بلند شد
-در مورد مرگ بچه هم ...نوزاد کلا مادرزاد نارس بوده و قبلا در شکم این خانم مرده بوده. ما دیگه کاری با شما نداریم.ببخشید که امروز از کار مهم خودتون واسه این مساله موندین
برآشفت و فریاد زد
-فقط یه ببخشید..آره !! تموم شد و رفت
رو کرد به مرد
-حالا فهمیدی بابای اون بچه من نبودم چی کار می خوای بکنی عوضی. ...هیچ غلطی نمی تونی بکنی. بدبخت تا الان مگه چی کار کردی .فقط من موندم که امروز زنم جراحی مهمی داشت بخاطر اثبات شبهات شما.اگر مشکلی پیش بیاد از هیچ کدومتون نمی گذرم
ناگهان مرد خشمگین بلند شد و از در بیرون رفت سروان بار دیگر از او عذرخواهی کرد.نیما اینبار سراسیمه بیرون رفت.فرهود جلو رفت.
-بریم تو راه برات می گم.فقط سریع بریم بیمارستان فرهود
سریع از در کلانتری بیرون رفتند.تلفن نیما زنگ زد پدرش بود.داشتند فاخته را به اتاق عمل می بردند و او به فاخته نرسیده بود.داشت تند و تند برای فرهود ماجرا را تعریف می کرد که ناگهان صدای جیغ زنی از خیابان آمد.
به طرف صدا برگشتند.زنی را دیدند که از ماشینی پیاده شده بود و به این سمت خیابان دوید. فرهود زودتر زن را تشخیص داد
-هی نیما....اون مهتاب نیست...اون مرده داره دنبالش می دوئه
نیما کمی چشمانش را تنگ و دقیقتر نگاه کرد.مهتاب بود.با ظاهری آشفته که هیچوقت او را اینجور ندیده بود هراسان و فریاد زنان به این سمت خیابان می آمد.می خواست از دست مرد که دیوانه شده بود به پلیس پناه ببرد.بلند جیغ می زد و کمک کمک می کرد. ناگهان یاد فاخته افتاد. الان در اتاق عمل بود و او اینجا ایستاده بود و به جیغ و داد مهتاب نگاه می کرد.بیخیال نگاه کردن به بلائی که مهتاب خودش با رفتارهای نادرستش بر سر خود آورده بود به بازوی فرهود زد
-بیخیال بابا!!!هر خری..فرهود من عجله دارم
فرهود هم نگاه گرفت و داشتند از در کلانتری بیرون می آمدند که صدای شلیک گلوله ای و جیغ چند عابر باز هم آنها را بر سر جایشان میخکوب کرد.صدای لرزان فرهود آمد
-این یارو دیوونه شده.الان می خوره به یکی دیگه
اندام مهتاب ظاهر شد.دوان دوان به سمت آنها می آمد. فریاد زد
-نیما کمک!!!
صدای شلیک گلوله و جیغ عابران اینبار ماموران پلیس را هم بیرون ریخت.مرد ایستاده بود و شلیک می کرد.فرهود کمی نیما را عقب زد
-نیما بیا بریم او نور این زن احمق چرا داره می یاد طرف ما.
ماموران بیرون آمده و ایست دادند.بدون توجه به ماموران فریاد زد
-وایستا بدکاره احمق
شلیک کرد و یکی از ماموران هم وقتی دید توجه به ایست آنها نکرد شلیک کرد.گلوله ای به پای مرد خورد
و روی زمین افتاد .صدای جیغ و فریاد از یک خیابان سوت و کور در نزدیکیهای ظهر ،آشفته بازاری از همهمه و فریاد ساخته بود.همه از پنجره ساختمانها هم بیرون آمده و نگاه می کردند.نیما و فرهود مستاصل از وضعیت بوجود آمده قدرت هرگونه عکس العملی را از دست داده بودند.مهتاب دیگر در دو قدمی آنها بود که با بلند شدن صدای شلیک بعدی تن فرهود با ضرب به نیما خورد و پخش زمین شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 102
با برخورد تن فرهود او هم تعادلش بهم خورد و زمین افتاد.مثل برق گرفته ها به تن غرق در خون فرهود و چشمان بسته اش خیره ماند.اما کمی بعد از شوک در آمد سر فرهود را بغل کرد و بالا آورد.آرام به گونه اش زد
-فرهود
چشمانش بسته بود و سخت نفس میکشید.دست روی گردنش گذاشت. نبض کندی را زیر انگشتش احساس کرد.دوباره به گونه اش زد
-فرهود
نگاه به اطراف انداخت .به مهتاب که همان جا که پایش پیچید و افتاد و باعث شد تیر به سینه فرهود بخورد نشسته بود و تن غرق در خون فرهود را نگاه می کرد. مثل دیوانه ها کمی می خندید و بعد ساکت به گوشه ای زل می زد.دوباره به فرهود نگاه کرد و بلند تر نامش را صدا زد
-فرهود!تورو خدا چشماتو باز کن
هیچ حرکتی از فرهود ندید .اشکش ریخت و فریاد زد
-فرهود
تکانش داد اما چشمان بسته فرهود باز نشد.فریاد زد
-کمک!یکی کمک کنه!زنگ بزنین آمبولانس! داره می میره.
دوباره با بغض و فریاد تکانش داد
-فرهود
ماموران مرد را دستگیر کرده بودند.او هم زخمی بود و در گوشه ای نشسته بود و از درد فریاد می زد. مامور پلیس دیگری نزدیک شد و ضربان را کنترل کرد
-الان آمبولانس می رسه
فقط اشک ریخت و بدن غرق در خون دوستش را بغل زد.سرش را به سر فرهود چسباند
-فرهود دووم بیار داداش.. بخدا بری خیلی نامردی
آرام آرام اشکش ریخت و او را در بغلش نگه داشته بود.بیست دقیقه ای تا آمدن آمبولانس طول کشید.بیست دقیقه جانکاه. بیست دقیقه ای که ماندن و رفتن یک نفر را خیلی راحت رقم می زد.دقایقی که برای جراحت در سینه فرهود بسیار طولانی بود.آتش به جان نیما افتاد وقتی فقط چشمانش را باز کرد و با نهایت توانش لبخند زد
-نیما
نیما با شنیدن صدای فرهود با شوقی وصف ناپذیر گونه اش را بوسید
-الان آمبولانس می رسه به خودت فشار نیار...دووم بیار فرهود
باز هم لبخند زد
-باید برم....رویا طاقت نداشت منو با کس دیگه ای ببینه..داره منو می بره پیش خودش
گریه امانش نمی داد
-خوب میشی دووم بیار.....نامرد می خوام ساقدوشت بشم
فریاد زد
-پس کو این آمبولانس لا مصب
موهای فرهود را از پیشانی اش کنار زد.دوباره چشمانش را باز کرد
-فاخته منتظر ته برو
-تنهات نمی زارم ...
-دارم میرم...تو هم برو پیش زنت
دوباره چشمانش را بست.صدای فریادش در کلانتری پیچید
-فرهود..نه....فرهود...نباید بری
او هنوز همانجور بی هوش در بغل نیما بود.بالاخره امبولانس لعنتی رسید.فرهود را از بغل نیما جدا کردند و روی برانکار می گذاشتند که تلفنش زنگ خورد
-الو
با شنیدن صدای پدرش بغضش ترکید
-نیما بابا!تو کجایی پسر جان...گفتی داری می یای
با صدایی لرزان پدرش را صدا زد
-بابا
-چی شده نیما بابا
همینطور که روی زمین نشسته بود دست خونی اش را لای موهایش کرد.نالید
-بابا فرهود!بابا
-چی شده بابا فرهود چی؟؟؟
با گریه فریاد زد
-بابا....کشتنش بابا....تیر خورد
-چی داری می گی..الو
تلفنش را قطع کرد و با صدای بلند گریه کرد.هنوز در شوک بود.اصلا باورش نمی شد ....همانجا نشسته بود روی زمین ...احمقانه منتظر بود تا فرهود بیاید و با هم به بیمارستان بروند.دستانش را خون دوستش رنگی کرده بود.نگاهش به سوئیچ ماشینش افتاد.که از جیبش بیرون افتاده بود.تلخ خندید...یاد شوخی هایش افتاد که دائم می گفت سهم منو بده از این پراید خلاص بشم.اشکش را با دست خونی اش پاک کرد......بلند شد.چشمانش سیاهی رفت.نگاهش به مهتاب انداخت که هنوز همانجا نشسته بود.با تمام نفرت نگاهش کرد
یه روزی بد می میری مهتاب....با فلاکت می میری. اینم نفرین من برای تو...هرچند می گن نباید کسی رو نفرین کنی
از کنارش رد شد.ضجه مهتاب دوباره بلند شد.باید حالا حالاها ضجه می زد.عدالت نبود فرهود بمیرد و مهتاب باز هم در کنار مردهای دیگر لوندی کند.به خیابان رفت.دزدگیر ماشین را زد تا ببیند پراید فرهود کجا پارک شده است. دویست متری پائینتر بود.به طرف پراید سفید دوستش رفت.در را باز کرد و پشت فرمان نشست.اشکش را پاک کرد و استارت زد.روشن نشد.دوباره اشکش ریخت.یادش آمد باطری ماشینش خراب بود و باید عوضش می کرد.با هزار بدبختی و استارت زدن ماشین روشن شد به آدرسی که از آمبولانس گرفته بود حرکت کرد.