28.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشنوید از داغی که
هزار و چهارصد ساله،
سرد نشده (: 💔
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
اَللّهُمَ اَرزُقنـٰا فِی اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن
وَ فِی اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن
خدایا روزی ما را در دنیا زیارت کربلا و در
آخرت شفاعت امام حسین علیه السلام قرار بده؛
حاجمهدیرسولی:
یهقسمتازروضهاش،خطاببهاوناییکه
کربلانرفتنمیگه:الهیبمیرمبرایدلت،
چجوریزندهای🥺💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه نفر هست که بفهمه دردمو🥺
میبره از دل زائراش غمو
اگه عمری عاشق محرم و کربلام
به خدا میدون لطف شمام....❤️
‹#شـٰاه_خرآسان›
هدایت شده از یه گَنگِ گُنگ.
سید این پیامو فور کن ..
منم یکی از پستاتو فور میکنم .
تگ چنلتو بفرس برام ؛ @underline_m
❤️رمان شماره : 18
💜نام رمان : تمام من 💜
💚نام نویسنده: دختر ماه 💚
💙تعداد قسمت : 50 💙
🧡ژانر: مذهبی_عاشقانه🧡
🤍خلاصه:
گفته نگیم 😉
توجه توجه
کپی از رمان ممنوع میباشد
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت¹:
با دیدن دوباره ی گنبد حرم امام حسین(ع) اشکی آرام از روی گونه ام سر میخورد و پایین میریزد. زیاد شلوغ نیست و افراد کمی در بین الحرمین دیده میشوند. سلام را که میدهیم میرویم سمت فرش کوچکی که لوله شده و گوشه ای افتاده. محمد دستی به خاک های رویَش میکشد و با شیطنت می پرسد:
+بازش کنم؟
_نه بابا، چیکار به این داری! بیا بریم رو اونایی که باز شده بشینیم
+نه دیگه، نشد
_خادما گیر میدن بهت
+این فرشا که مال خادما نیست، مال امام حسینه!
و آرام هُلش میدهد.فرش با کلی خاک پهن میشود روی سنگ فرش ها؛ کفش هایمان را در می آوریم و مینشینیم روی فرشِ نسبتا قدیمی و قرمز رنگی که با خاک یکی بود. کتاب دعای جیبی اش را در می آورد و شروع میکند به خواندن زیارت عاشورا؛ با دست اشاره میکنم که بلند بخواند. زیارت عاشورا روبروی گنبد امام حسین(ع) آن هم با صدای آرامش بخش محمد مهدی! سرم را به بازویش تکیه میدهم که ناخواسته خوابم میگیرد...
<چند دقیقه بعد>
+ریحانه خانوم؟! ریحانه جان؟ ریحان؟؟
_بیدارم بیدارم
+بنظر نمیادا، من میخوام برم زیارت،توهم بیا
_من الان نمیام
+عه! حیفه خانوم پاشو
_محمد من فردا میام الان دارم از خواب میمیرم!
کلید را از جیبش در می آورد و میدهد به من:
+پس برو هتل تا من بیام، باشه؟
_باشه، التماس دعا
بلند میشوم و از حرم بیرون میروم. پلک هایم را بزور بالا نگه داشته ام تا خوابم نبَرد. منتظر تاکسی یا اتوبوسی میمانم که بتوانم با آن بروم سمت هتل اما مگس هم در خیابات پر نمیزند. با خودم میگویم:« الان بخوای منتظر تاکسی بمونی صبح میشه،خودت برو! » هتل هم نزدیک بود. راه می افتم سمت خیابانی که موقع آمدن اسمش را دیده بودم...
<چند دقیقه بعد>
«چرا هرچی میرم نمیرسم!خدایا،اینجا دیگه کجاست» شماره ی محمد را میگیرم. بعد از دوتا بوق جواب میدهد:
+سلاملکم ریحانه خانوم، رسیدی هتل؟
_محمد من گمشدم
+چی؟
_گمشدم، نمیدونم کجام
+خب، باشه،الان آروم باش
_والا من آرومم تو استرس گرفتی
+تابلویی چیزی جلوت نیست؟
_چرا یه مسجده درش بستس، بیتُ الزهراس اسمش
+باشه اومدم
_محمد؟!.. محمد! محمد مهدی؟!...
قطع کرده. روی سکوی جلوی درب مسجد مینشینم، هوا سرد است و هر ازگاهی صدای موتور یا سگ من را میترساند. سایه ی مردی قد بلند به سمتم می آیدو... بله! آقا محمد بلاخره من را پیدا کرده و حالا هم باحالت طلبکارانه و دست به کمر من را نگاه میکند. بلند میشوم:
+چه ماه عسلی شد واقعا!
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت²:
دستش را محکم میگیرم و راه می افتیم سمت هتل.
<چند دقیقه بعد>
کلید را در درب اتاق می پیچاند. در آرام باز میشود؛ به محض وارد شدن برق اتاق را روشن میکند. اتاقی کوچک ولی تمیز است که به جز دوتا تخت و حمام و سرویس بهداشتی چیز خاصی ندارد. لباسش را که عوض میکند روی تخت مینشیند و شروع میکند به تعریف کردن:
+ریحانه نمیدونی! نزدیک ضریح که شدم دلم یه حالی شد. اول برای مامان بابای خودم بعدم مامان بابای تو و رها خانم، آخر سر هم برای زندگی خودمون حسابی دعا کردم!
_چرا آخر سر برای خودمون؟
+آدم باید اول برای بقیه دعا کنه خانومم، بعدا نوبت خودمونم میرسه...
واکنشی نشان نمیدهم. چند لحظه ای به چشمانم زل میزند و بعد با لحجه خاصی که ته مایه ی خنده دارد میگوید:
+ریحانه میدونی من چقدر دوسِت دارم؟
_چقدر؟
+خیلی زیاد، حتی بیشتر از گناهام!
لبخند محوی میزنم و لباس هایش را توی چمدان میگذارم و بعد هم که خواب و دیگر هیچ...
<چند ساعت بعد>
+ریحانه خانوم؟ پاشو اذانه، نمازتو بخون بعدم برو حرم
آبی به دست و صورتم میزنم و چادرسفیدی که عزیز(مادر محمد) برایم از مکه آورده بود را سر میکنم.
نمازم که تمام میشود لباس سورمه ای با گل های ریز صورتی تنم میکنم اما محمد که با آن لباس مرا میبیند ابرویش را بالا میدهد و میگوید:
+این نه، اون مانتو سبزه رو بپوش!
_عه؟! چرا؟
+با لباس من ست باشه
خودش پیراهن سبز کله غازی با شلواری کرم رنگ پوشیده؛ مانتوی سبزم را میپوشم و شالی کرمی هم لبنانی دور سرم میبندم.استایلم را که میبیند لبخندی از روی رضایت میزند و با خنده میگوید:
+به به، حالا میدونی چی کمه؟
_میدونم
چادرم را سر میکنم:
+عا باریکلا، حالا شد
_بریم؟
+بریم
هوا کم کم روشن میشود و جمعیتی که توی حرم هستند بیشتر؛ سلام که میدهیم دستی به موهای لَختش میکشم و مثل مامان هایی که بچه شان میخواهد برای چند سال از کره ی زمین خارج شود میگویم:
_من میرم زودم میام، توهم همینجا بشین تا بیام
+چشم قربان
_آفرین، کاری نداری سرباز؟
+خیر فرمانده جان!
و پایش را به نشانه احترام روی زمین میکوبد.داخل حرم که میشوم موج جمعیتی باور نکردنی به سمتم می آید. عرب هستند و هیکلی؛ جلوتر میروم و زیارت میکنم. بعد از زیارت گوشه ای دنج مینشینم و شروع میکنم به خواندن زیارت عاشورا.تلفنم زنگ میخورد...
ادامه دارد...
enc_17206879870932037815874.mp3
2.99M
عمه دستمو رها کن الآن رفتنم لازمه
مقابلم مقتله یا کوچه بنی هاشمه؟!💔
‹#مـدآحۍ_ٺآیـم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
enc_17199582972212406533809.mp3
2.55M
دیگه واسه چی بمونم
حالا که تو بی سپاهی
تو رگام میجوشه خونم
حالا که تو قتلگاهی💔!
‹#مـدآحۍ_ٺآیـم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
*-ما به دیوار کسی تکیه نکردیم
-عمریست که در سایه دیوار خُداییم♥️
‹#خـدآ_جـٰآنم›
*-میگفت..*
هنگام غم و غصه دارشدن
به تمام مومنین و مومنات چه زنده
و چه مرده و به کسانی
که بعدا خواهند آمد استغفار کنید..🌱
*-حاجاسماعیلدولابی-*
‹#تأمـل_تآیـم›
*-دَعکَ مِنَ الظُّروف وَ فَکر بِقُوّة الله
الّذی تدعِیه..*
شرایط را رها کن و به قدرت خدایی که
به درگاهش دعا میکنی،فکر کن..🤍
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
در ُ دیوار اتاقت
کامپیتوترت ، موبایلت بوی
امامزمان میده ؟
آقا بگه دلاتونو بزارید روی
میز نوت بـوک ُ موبایل هاتونم
بزارید روی میز میخوام همه
رو باهم چک کنم ببینم رومون
میشه؟!
‹ حاجحسینیکتا ›
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
همیشهمیگفت:
قانونهفتساعتویادتوننره!
تاگناهۍمرتکبشدیدتا۷ساعت
فرصتتوبہدارید:)
- شهیدعباسدانشگر
‹#تـرك_گنـآـہ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
هدایت شده از ایستگاه ِ 𝟒𝟕𝟏 .
منهمـٰانخسـتهیِبیحوصـلهیِغـمزدهام ؛
آدمبدقـلقیکه رگخـوابشحـرماسـت(:❤️🩹
-إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً..
که دیگران ظهورش را دور میبینند
و ما نزدیک میبینیم..💚
-اللهمعجللولیکالفرج-
‹#منتظـرـآنه›
May 11
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #تمامِمن پارت²: دستش را محکم میگیرم و راه می افتیم سمت هتل. <چند دقیقه بعد> کلید ر
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت³:
تلفنم زنگ میخورد:
_الو؟!
+سلام فرمانده جان، اجازه هست بیام داخل؟ بیرون خیلی گرمه!
_باشه سرباز، منم الان میام پیشت
+دستوری نیست
_نه خدافظ
قطع میکنم و بلند میشوم.از در که خارج میشوم محمد را میبینم که دوربین گوشی اش را روی حالت سلفی گذاشته و مشغول عکاسی از خودِ عزیزش است. نزدیک که میروم بدون اینکه گوشی را پایین بیاورد و با همان لبخند میگوید:
+خانوم بیا، یه عکس یادگاری داشته باشیم
عکس را که میگیرد دستش را میگیرم و میرویم سمت حرم حضرت ابوالفضل (ع).
<چند ساعت بعد>
نماز عصرمان که تمام میشود میرویم سمت رستوران کوچکی که به حرم نزدیک بود. البته محمد گفته بود که نزدیک است. ده دقیقه ای میشد که در آفتاب و گرمای سوزانِ ظهرِ کربلا راه میرفتیم. نفسم واقعا گرفته بود که نیمکت رنگ و رو رفته و زنگ زده ای به دادم رسید:
_محمد... تروخدا یه لحظه وایسا..دارم میمیرم!
+عه، آب معدنی بگیرم بخوری؟
_نه، مگه نگفتی نزدیکه؟الان چند دقیقه ست داریم راه میریم؟ چرا نمیرسیم؟!
+انقد غر نزن ریحااان! میرسیم، خودمم دفعه قبلی که با محسن و حامد اومده بودم با ماشین رفتم، الان پیاده ایم طبیعتا باید دور تر باشه!
_برگردیم هتل؟ یه نون و پنیری چیزی میخوریم همونجا، یا... یا بریم همین رستورانای روبرو، اینا مگه چشونه؟
+نچ، هیچی شاوِرما های اون رستورانه نمیشه!
(شاورما نام یکی از غذا های سوریه ای است)
بلند میشوم تا مسیر را ادامه بدهم. از تشنگی و گرما گلویم میسوزد و چفیه نم دارِ روی سرم هم جواب نیست. به محمد که سکوت کرده و سرش را پایین انداخته خیره میشوم. نگاهش را که دنبال میکنم میفهمم در حال انجام دادنِ بازیِ<سعی کن پات روی خط نره>است. سنگینی نگاهم را که احساس میکند میگوید:
+پات رفت رو خط سنگ فرشا، باختی ریحانه خانومممم!
_نخیرم، به من نگفتی بازیه، از اول!
+باشه، فقط ایندفعه ببازی تمومه ها
تمام تمرکزم را روی سنگ فرشای کوچکی میگذارم که پای بچه ی یک یا دو ساله هم بزور در آن جا میشود، چه برسد به من! اما محمد حواسش به من است که مبادا جرزنی کنم و به روی خودم نیاورم.تمرکز روی بازی و گوش کردن به حرف های محمد زمان را کم میکند. به رستورانی کوچک و معمولی میرسیم که اگر اشتباه نکنم برای یکی از دوستانِ عربِ محمد باشد...
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت⁴:
صندلی را کمی عقب میکشم و همینطور که مینشینم کیف چرم قهوه ای رنگم را روی میز میگذارم.دست هایش را که میشوید روبروی من مینشیند و دست به سینه به صورتم زل میزند:
+ زیارتاتو کردی فردا میخوایم بریمااا!
_ میدونم
+ خب منم میدونم که میدونی
_از دست تو
لبخند محوی میزند و قفل موبایلش را باز میکند.
<چند ساعت بعد>
بعد از نهار میرویم حرم و نماز مغرب و عشا را در بین الحرمین میخوانیم. شب است و برخلاف ظهر که از گرما لَه لَه میزدیم سرما و باد استخوان سوزی احساس میشود. لباس خنک و نازک پوشیدیم ولی سوئیشرت محمد اورا گرم میکند. همینطور که با تسبیح سبز رنگ صلوات میفرستد نگاهی به من میکند که چادرم را دور خودم گرفتم و از سرما بینی ام قرمز و لب هایم کبود شده. سویشرتش را در میآورد و میاندازد روی شانه ام:
+بیا خانوم، سردت نشه
_در نیار محمد، سرما میخوریا
+اینجوریم شما سرما میخوری
_من سرما بخورم کمتر اذیت میشم تا تو سرما بخوری، خودتم میدونی طاقت ندارم رو تخت بیمارستان ببینمت!
اصرارم جواب میدهد و سوئیشرتش را تنش میکند.بعد از خواندن زیارت وارث و عاشورا نگاهی به ساعت کاسیوی که برای تولدش هدیه گرفته می اندازد و همزمان با ابرو بالا انداختنش میگوید:
+اوه اوه! ریحانه دو ونیمه، پاشو که فردا پاشیم بیایم زیارت
_با... باشه
چند تا سرفه ریز میکنم و بلند میشوم. محمد که حالم را میبیند با حالت طلبکارانه و حق به جانب میگوید:
+دیدی گفتم، سرما خوردی!
_نه بابا انقدر زودم سرما نمیخورم که!
+حالا ببینیم
_میبینیم
نمیفهمم فاصله حرم تا هتل را چگونه طی میکنیم، در را که باز میکند میروم داخل و خودم را روی تخت پرت میکنم.سردرد و خواب باهم ترکیب شدند و چه ترکیبی! بالای سرم می ایستد و با لجبازی میگوید:
+بیا بریم دکتر
_نمیام
+بیا
_ نمیخوام بیام!
+هنوزم از آمپول میترسی ریحانه خانووووم؟
_عه محمد، اذیت نکن دیگه
+چشم، ولی بیا بریم
اصرار هایش سردردم را بیشتر میکند. سرگیجه و سردرد باعث میشود که قبول کنم برویم دکتر...
ادامه دارد...