بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرش...
در حرمت سینه زنی خواهم کرد!💚
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آشفتمکربلا..💔🚶♂
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا برام نگهت داره؛)❤️🩹
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخ خانوم سهساله..
کربلای همه دستته💔
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•✨⛓•
خاك هم در مکتب ِ
امام حسین علیهالسلام محترم است ؛
وگرنه تربتاش خود ، بانی ِشفا نبود .
‹ #اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #تمامِمن پارت⁶: سوار اتوبوس میشویم و روی صندلیِ رزرو شده مینشینیم.اتوبوس بدون مکث را
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت⁷:
نگاهی پر مفهوم به سنگینی فیل کافی بود تا متوجه شود بهتر است سکوت کند تا بتوانم بخوابم.
<چند ساعت بعد>
سرم را آرام بالا میاورم؛ هوا تاریک شده و تقریبا ده یا دوازده نفر داخل اتوبوس نشسته اند. محمد نیست. با گیجی خاصی اطرافم را نگاه میکنم، اکثرا خواب یا مشغول خوردن غذا هستند. از توی کیف چرمی که عزیز(مادر محمد) از مکه برایم آورده بود گوشی ام را بیرون می آورم. به محمد زنگ میزنم. حواب نمیدهد. پیام را با استرس تایپ میکنم:
محمد کجایی؟ چرا جواب تلفنتو نمیدی؟
پیامک که ارسال میشود محمد و چند نفر دیگر با پلاستیک های پر از خوراکی وارد اتوبوس میشوند. چشم غره ای رو به محمد میروم و خوراکی هارا کنار کیفم میگذارم.با اخم میگویم:
_چرا جواب تلفنتو نمیدی؟
+همین بغل بودم رفته بودم آب معدنی بگیرم
پلاستیک را بالا می آورم:
_آب معدنی یا تنقلات؟
+هردو
در بطری آب معدنی کوچک را میپیچانم. باز نمیشود. بطری را سمت محمد میگیرم. دربطری را میچرخاند و بطری به راحتی باز میشود. با غرور به من نگاه میکند:
_من شل کرده بودم درشو وگرنه نمیتونستی باز کنی
+اون که صد البته
مقداری از آب را مینوشم و بطری را داخل پلاستیک میگذارم.محمد نگاهی به من میکند.میخواهد چیزی بگوید اما حرفش رامیخورد.میپرسم:
_چیزی میخواستی بگی؟
+نه!
_من میشناسمت ،چشمات یه چیز دیگه میگه!
+خب راستش یه چند وقتی بود میخواستم بهت بگم،وقت نمیشد،حامد رو که میشناسی؟
_اره!
+اونشب توی هیئت رها رو دیده و خوشش اومده،روش نمیشد پا پیش بزاره،منم بهش قول دادم وقتی از این سفر برگشتیم به خانوادت بگم ،که خب گفتم!
مغزم هنگ کرده بود:
_جدی؟نمیدونستم رها انقدر خاطر خواه داره!
لبخندی میزند و کمی آب مینوشد...
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت⁸:
به رشت رسیده بودیم و حالا با تاکسی در راه خانه بودیم.محمد از زمانی که سوار شده بود تا الان یک ریز با راننده حرف میزد.راننده هم پسر جوانی نسبتا همسن خودش بود که با اشتیاق به حرف هایش گوش میداد.محمد از زمین و زمان تعریف کرد. از هیئت و برنامه هایش تا بحث های سیاسی!به خانه که رسیدیم مادر محمد و پدر و مادر من با اسپند به استقبالمان آمدند. بعد از روبوسی و احوالپرسی اطراف را نگاه کردم؛رها را ندیدم:
_پس رها کجاست؟
+داخل خونه اس،داره چایی آماده میکنه
داخل رفتیم .رها سینی چای را روی میز گذاشت و با آغوش باز به استقبالم آمد.
«چند ساعت بعد»
عزیز دسته ی چمدان را میکشد و در را باز میکند.با حالت بچه گانه ای میپرسم:
_حالا نمیشد امشبو بمونین بعد برین؟
+نه عزیزم،فردا باید برم سرکار واسه امشبم بلیت گرفتم
_هرجور صلاح میدونین!
خداحافظی میکنم و تا در آسانسور همراهی اش میکنم.وارد خانه میشوم و بعد از بستن در نفس عمیقی میکشم. داخل مغزم کار های نکرده را مرور میکنم: هنوز لباس ها را از چمدان بیرون نیاوردم،ظرف هارا نشستم و لباس هارا اتو نکردم!
محمد گوشه ی اتاق نشسته و نماز میخواند.لباس ها را اتو میکنم و داخل کمد میگذارم.میروم سمت کوهِ ظرف های نشُسته که محمد جلو می آید:
+من میشورم،تو خسته ای،برو بخواب
_نه خودم میشورم!
+میخوای بگی من تمیز نمیشورم؟
حرفی نمیزنم،در اتاق را باز میکنم و دراز میکشم.آرام آرام چشم هایم گرم میشود...
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت⁹:
نور شدید آفتابی که از پنجره روی صورتم می افتد باعث میشود بیدار شوم. پتو را کنار میزنم و بلند میشوم.چشمم را میمالم تا بهتر ببینم. محمد طبق روال همیشگی روی در اتاق یادداشتی گذاشته :«سلام فرمانده جان!صبحت بخیر، امروز کار داشتم زودتر رفتم.صبحونت روی میزه.اها راستی پروژه ی امروزت یادت نره!کاری داشتی بهم زنگ بزن»
لبخندی ناخودآگاه روی لبم مینشیند. صورتم را میشویم و میروم در آشپزخانه و پشت میز مینشینم.لقمه ای میگیرم که موبایلم زنگ میخورد. تکه ی آخر لقمه ام را قورت میدهم و جواب میدهم:
+الو ریحانه؟!
_سلام سحر،چطوری ،چه خبرا؟
+کجایی دختر؟ساعتو دیدی؟
_ ساعت هشته دیگه!
+نگو ساعتت عقبه؟!
ساعت خانه یک ساعت عقب بود!به موبایلم نگاه میکنم،دیرم شده!سریع خداحافظی میکنم و لباس میپوشم.
«چند دقیقه بعد»
ماشین را جلوی درب محضر پارک میکنم.پروژه ی امروز عکاسی عقد بود.پله های محضر را طی میکنم و میرسم به طبقه ی دوم؛سحر و چند نفر دیگر که نمیشناختمشان مشغول عکاسی از عروس و داماد جوانی بودند.جلو میروم و سلام میدهم و بابت تاخیرم عذرخواهی میکنم...
ادامه دارد...
الحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي..
لاٰ یُغْلَقُ بَابُهُ
سپاس خدایی را
که در رحمتش بسته نشود..🤍🌱
- دعایافتتاح-
‹#خـدآ_جـٰآنم›
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-من قلبم برا بارون لک زده
-دیدم کربلا بارون اومده..♥️
‹#اربـآب_حـسیݩ›
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
من حاضرم در بهشت غیبت بخورم
درهیئت تو اضافه خدمت بخورم...(:💔
‹#بیـو_ٺایم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
-میگفت..
محالاستانسانی؛
بهجزازراهسیدالشهداعلیهالسلام
بهمقامتوحیدبرسد...!
-آیتاللهقاضی-
‹#بیـو_ٺایم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دین و آیینم یا اباعبدالله:)❤️🩹
‹#اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•❤️🩹✨•
دل ِ واموندهام ؛
بیقراره ازهمون سالی که جامونده💔..
‹ #اربعین ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
* . . مذهبی هستیُ این چنل رو نداری ؟ 😐
پس مداحیاتونو از کجا برمیدارین !!!🧑🦯
klic klic klic klic klic klic👇🏽♥
⊱ https://eitaa.com/joinchat/3948086096C39a7047240
از عکاسیاش نگم براتون ، عکاس حرم انشالله 😭🤍 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبری نیست ...
‹#اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•💛🍃•
چهزیباستایننصیحتشھدا:
ماازحلالشگذشتیم
شماازحرامشبگذرید...🕊
‹#شهیـدآنه›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」