eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁰: کارت دعوتنامه عروسی را برای مائده فرستادم. تقریبا یک ماه دیگر مراسم عروسی برگزار می‌شد. چادر نمازم را روی سرم انداختم و سجاده را باز کردم دستم را بالا آوردم که نیت کنم که ناگهان در باز شد محمد سراسیمه رفت داخل اتاق و کشوی مدارک را باز کرد پشت سرش وارد اتاق شدم کمی نگاهش کردم و پرسیدم: _چیشده تو چرا این شکلی هراسون اومدی؟ + برای پیش ثبت نام باید شناسنامه‌مو ببرم با کارت ملی که ایشالا اگه خدا بخواد چند هفته بعد از عروسی راهی می‌شم سمت سوریه غم عجیبی می افتد در دلم؛ مثل بچه‌های پنج شش ساله‌ای که برای اولین بار مادر و پدرشان را ترک می‌کنند. شناسنامه کارت ملیش را برمی‌دارد و خداحافظی می‌کند و در را می‌بندد. قفل موبایلم را باز می‌کنم. پیامکی از طرف رها آمده: +آبجی میای بعد عروسی یه سر بریم مشهد؟ به جواد گفتم گفت به شما بگم با هم بریم که بیشتر خوش بگذره تایپ می‌کنم: _باشه اجی با محمد صحبت کنم ببینم چی میشه هم من می‌دانستم هم خودش که محمد نگفته حرفم را قبول می‌کند و شروع می‌کند به فراهم کردن وسایل سفر از الان؛ خودش هم قبلاً پیشنهاد داده بود که با هم یک سفر خانوادگی برویم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²¹: با پیراهن آبی رنگی که طبق معمول با شلوار آبی که کمی پررنگ‌تر از پیراهن است ست کرده؛ آب هویج به دست از بستنی فروشی که از قبل از عقد شده بودیم مشتری پروپاقرصش به سمت ماشین می‌آید. یکی از آب هویج‌ها را به دست من می‌دهد و خودش سوار می‌شود. همیشه هر وقت هوس آب هویج می‌کردم لباسی تنش می‌کرد و ده دقیقه‌ای بطری آب هویجی از همین مغازه می‌خرید. البته خودش هم آب هویج را خیلی دوست داشت؛ یعنی امکان نداشت از جلوی بستنی فروشی رد شویم و محمد آب هویج نگیرد ‌. می‌توانم بگویم آب هویج جزو اولویت‌های زندگیش بود. کمی از آب هویج را در سکوت کامل می‌خوریم؛ از همان سکوت‌های پر از حرف و خاطره که می‌توانم بگویم آن یک سال زندگی مشترکمان پر از همین سکوت‌ها بود. اصلاً نیازی به حرف زدن نبود! کافی بود لحظه‌ای به چشم‌هایش خیره شوم؛ چشم‌های مشکی و کشیده ی درشت که همیشه هاله‌ای از سرمه داشت و وقتی حتی یک قطره اشک از آن جاری می‌شد مثل کاسه خون قرمز می‌شد؛ همه حرف‌های گفته و ناگفته‌اش را مثل یک تله پاتی می‌فهمیدم. وقتی می‌خندید و چروک‌های ریزی دور چشم‌هایش به وجود می‌آمد. عزیز هم تایید می‌کرد که محمد چشم‌های حساسی دارد. برایم در دوران عقد تعریف کرده بود که محمد در نوجوانی وقتی که در کارگاه نجاری کار می‌کرد تا بتواند خرج خانواده‌اش را در بیاورد؛ تکه چوب کوچکی توی چشمش پریده بود و راهی بیمارستان شده بود... ادامه دارد...
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
شاید دیگه به اونجا رسیدم که باید بگم : اصلا میشنوی این صدامو💔؟..
•❤️‍🩹🖇•
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•❤️‍🩹🖇•
گره خورده دلم به پرهای عَلَمت،علمدار❤️‍🩹:) › ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
👣🧠ده خصلت آدمای موفق: 👑 درگیر آدم های منفی نمیشوند؛ 🕶 در مورد دیگران غیبت نمیکنند 👑 وقت شناس هستند؛ 🕶 بدون انتظار میبخشند؛ 👑 مثبت می اندیشند؛ 🕶خود بزرگ بینی ندارند؛ 👑قدردان هستند؛ 🕶مودب هستند؛ 👑 بهانه تراشی نمیکنند؛ 🕶 بدون برنامه ریزی مهربانند، نه فقط با اشخاصی که برایشان نفع دارند. ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j」›
33.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی با اکیپمون میریم کلاس آموزشی 😎😌 ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j」›