eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت¹: با دیدن دوباره ی گنبد حرم امام حسین(ع) اشکی آرام از روی گونه ام سر میخورد و پایین میریزد. زیاد شلوغ نیست و افراد کمی در بین الحرمین دیده میشوند. سلام را که میدهیم میرویم سمت فرش کوچکی که لوله شده و گوشه ای افتاده. محمد دستی به خاک های رویَش میکشد و با شیطنت می پرسد: +بازش کنم؟ _نه بابا، چیکار به این داری! بیا بریم رو اونایی که باز شده بشینیم +نه دیگه، نشد _خادما گیر میدن بهت +این فرشا که مال خادما نیست، مال امام حسینه! و آرام هُلش میدهد.فرش با کلی خاک پهن میشود روی سنگ فرش ها؛ کفش هایمان را در می آوریم و مینشینیم روی فرشِ نسبتا قدیمی و قرمز رنگی که با خاک یکی بود. کتاب دعای جیبی اش را در می آورد و شروع میکند به خواندن زیارت عاشورا؛ با دست اشاره میکنم که بلند بخواند. زیارت عاشورا روبروی گنبد امام حسین(ع) آن هم با صدای آرامش بخش محمد مهدی! سرم را به بازویش تکیه میدهم که ناخواسته خوابم میگیرد... <چند دقیقه بعد> +ریحانه خانوم؟! ریحانه جان؟ ریحان؟؟ _بیدارم بیدارم +بنظر نمیادا، من میخوام برم زیارت،توهم بیا _من الان نمیام +عه! حیفه خانوم پاشو _محمد من فردا میام الان دارم از خواب میمیرم! کلید را از جیبش در می آورد و میدهد به من: +پس برو هتل تا من بیام، باشه؟ _باشه، التماس دعا بلند میشوم و از حرم بیرون میروم. پلک هایم را بزور بالا نگه داشته ام تا خوابم نبَرد. منتظر تاکسی یا اتوبوسی میمانم که بتوانم با آن بروم سمت هتل اما مگس هم در خیابات پر نمیزند. با خودم میگویم:« الان بخوای منتظر تاکسی بمونی صبح میشه،خودت برو! » هتل هم نزدیک بود. راه می افتم سمت خیابانی که موقع آمدن اسمش را دیده بودم... <چند دقیقه بعد> «چرا هرچی میرم نمیرسم!خدایا،اینجا دیگه کجاست» شماره ی محمد را میگیرم. بعد از دوتا بوق جواب میدهد: +سلاملکم ریحانه خانوم، رسیدی هتل؟ _محمد من گمشدم +چی؟ _گمشدم، نمیدونم کجام +خب، باشه،الان آروم باش _والا من آرومم تو استرس گرفتی +تابلویی چیزی جلوت نیست؟ _چرا یه مسجده درش بستس، بیتُ الزهراس اسمش +باشه اومدم _محمد؟!.. محمد! محمد مهدی؟!... قطع کرده. روی سکوی جلوی درب مسجد مینشینم، هوا سرد است و هر ازگاهی صدای موتور یا سگ من را میترساند. سایه ی مردی قد بلند به سمتم می آیدو... بله! آقا محمد بلاخره من را پیدا کرده و حالا هم باحالت طلبکارانه و دست به کمر من را نگاه میکند. بلند میشوم: +چه ماه عسلی شد واقعا! ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²: دستش را محکم میگیرم و راه می افتیم سمت هتل. <چند دقیقه بعد> کلید را در درب اتاق می پیچاند. در آرام باز میشود؛ به محض وارد شدن برق اتاق را روشن میکند. اتاقی کوچک ولی تمیز است که به جز دوتا تخت و حمام و سرویس بهداشتی چیز خاصی ندارد. لباسش را که عوض میکند روی تخت مینشیند و شروع میکند به تعریف کردن: +ریحانه نمیدونی! نزدیک ضریح که شدم دلم یه حالی شد. اول برای مامان بابای خودم بعدم مامان بابای تو و رها خانم، آخر سر هم برای زندگی خودمون حسابی دعا کردم! _چرا آخر سر برای خودمون؟ +آدم باید اول برای بقیه دعا کنه خانومم، بعدا نوبت خودمونم میرسه... واکنشی نشان نمیدهم. چند لحظه ای به چشمانم زل میزند و بعد با لحجه خاصی که ته مایه ی خنده دارد میگوید: +ریحانه میدونی من چقدر دوسِت دارم؟ _چقدر؟ +خیلی زیاد، حتی بیشتر از گناهام! لبخند محوی میزنم و لباس هایش را توی چمدان میگذارم و بعد هم که خواب و دیگر هیچ... <چند ساعت بعد> +ریحانه خانوم؟ پاشو اذانه، نمازتو بخون بعدم برو حرم آبی به دست و صورتم میزنم و چادرسفیدی که عزیز(مادر محمد) برایم از مکه آورده بود را سر میکنم. نمازم که تمام میشود لباس سورمه ای با گل های ریز صورتی تنم میکنم اما محمد که با آن لباس مرا میبیند ابرویش را بالا میدهد و میگوید: +این نه، اون مانتو سبزه رو بپوش! _عه؟! چرا؟ +با لباس من ست باشه خودش پیراهن سبز کله غازی با شلواری کرم رنگ پوشیده؛ مانتوی سبزم را میپوشم و شالی کرمی هم لبنانی دور سرم میبندم.استایلم را که میبیند لبخندی از روی رضایت میزند و با خنده میگوید: +به به، حالا میدونی چی کمه؟ _میدونم چادرم را سر میکنم: +عا باریکلا، حالا شد _بریم؟ +بریم هوا کم کم روشن میشود و جمعیتی که توی حرم هستند بیشتر؛ سلام که میدهیم دستی به موهای لَختش میکشم و مثل مامان هایی که بچه شان میخواهد برای چند سال از کره ی زمین خارج شود میگویم: _من میرم زودم میام، توهم همینجا بشین تا بیام +چشم قربان _آفرین، کاری نداری سرباز؟ +خیر فرمانده جان! و پایش را به نشانه احترام روی زمین میکوبد.داخل حرم که میشوم موج جمعیتی باور نکردنی به سمتم می آید. عرب هستند و هیکلی؛ جلوتر میروم و زیارت میکنم. بعد از زیارت گوشه ای دنج مینشینم و شروع میکنم به خواندن زیارت عاشورا.تلفنم زنگ میخورد... ادامه دارد...
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #تمامِ‌من پارت²: دستش را محکم میگیرم و راه می افتیم سمت هتل. <چند دقیقه بعد> کلید ر
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت³: تلفنم زنگ میخورد: _الو؟! +سلام فرمانده جان، اجازه هست بیام داخل؟ بیرون خیلی گرمه! _باشه سرباز، منم الان میام پیشت +دستوری نیست _نه خدافظ قطع میکنم و بلند میشوم.از در که خارج میشوم محمد را میبینم که دوربین گوشی اش را روی حالت سلفی گذاشته و مشغول عکاسی از خودِ عزیزش است. نزدیک که میروم بدون اینکه گوشی را پایین بیاورد و با همان لبخند میگوید: +خانوم بیا، یه عکس یادگاری داشته باشیم عکس را که میگیرد دستش را میگیرم و میرویم سمت حرم حضرت ابوالفضل (ع). <چند ساعت بعد> نماز عصرمان که تمام میشود میرویم سمت رستوران کوچکی که به حرم نزدیک بود. البته محمد گفته بود که نزدیک است. ده دقیقه ای میشد که در آفتاب و گرمای سوزانِ ظهرِ کربلا راه میرفتیم. نفسم واقعا گرفته بود که نیمکت رنگ و رو رفته و زنگ زده ای به دادم رسید: _محمد... تروخدا یه لحظه وایسا..دارم میمیرم! +عه، آب معدنی بگیرم بخوری؟ _نه، مگه نگفتی نزدیکه؟الان چند دقیقه ست داریم راه میریم؟ چرا نمیرسیم؟! +انقد غر نزن ریحااان! میرسیم، خودمم دفعه قبلی که با محسن و حامد اومده بودم با ماشین رفتم، الان پیاده ایم طبیعتا باید دور تر باشه! _برگردیم هتل؟ یه نون و پنیری چیزی میخوریم همونجا، یا... یا بریم همین رستورانای روبرو، اینا مگه چشونه؟ +نچ، هیچی شاوِرما های اون رستورانه نمیشه! (شاورما نام یکی از غذا های سوریه ای است) بلند میشوم تا مسیر را ادامه بدهم. از تشنگی و گرما گلویم میسوزد و چفیه نم دارِ روی سرم هم جواب نیست. به محمد که سکوت کرده و سرش را پایین انداخته خیره میشوم. نگاهش را که دنبال میکنم میفهمم در حال انجام دادنِ بازیِ<سعی کن پات روی خط نره>است. سنگینی نگاهم را که احساس میکند میگوید: +پات رفت رو خط سنگ فرشا، باختی ریحانه خانومممم! _نخیرم، به من نگفتی بازیه، از اول! +باشه، فقط ایندفعه ببازی تمومه ها تمام تمرکزم را روی سنگ فرشای کوچکی میگذارم که پای بچه ی یک یا دو ساله هم بزور در آن جا میشود، چه برسد به من! اما محمد حواسش به من است که مبادا جرزنی کنم و به روی خودم نیاورم.تمرکز روی بازی و گوش کردن به حرف های محمد زمان را کم میکند. به رستورانی کوچک و معمولی میرسیم که اگر اشتباه نکنم برای یکی از دوستانِ عربِ محمد باشد... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت⁴: صندلی را کمی عقب میکشم و همینطور که مینشینم کیف چرم قهوه ای رنگم را روی میز میگذارم.دست هایش را که میشوید روبروی من مینشیند و دست به سینه به صورتم زل میزند: + زیارتاتو کردی فردا می‌خوایم بریمااا! _ می‌دونم + خب منم میدونم که میدونی _از دست تو لبخند محوی میزند و قفل موبایلش را باز میکند. <چند ساعت بعد> بعد از نهار میرویم حرم و نماز مغرب و عشا را در بین الحرمین میخوانیم. شب است و برخلاف ظهر که از گرما لَه لَه میزدیم سرما و باد استخوان سوزی احساس میشود. لباس خنک و نازک پوشیدیم ولی سوئیشرت محمد اورا گرم میکند. همینطور که با تسبیح سبز رنگ صلوات می‌فرستد نگاهی به من می‌کند که چادرم را دور خودم گرفتم و از سرما بینی ام قرمز و لب هایم کبود شده. سویشرتش را در می‌آورد و می‌اندازد روی شانه ام: +بیا خانوم، سردت نشه _در نیار محمد، سرما میخوریا +اینجوریم شما سرما میخوری _من سرما بخورم کمتر اذیت میشم تا تو سرما بخوری، خودتم میدونی طاقت ندارم رو تخت بیمارستان ببینمت! اصرارم جواب میدهد و سوئیشرتش را تنش میکند.بعد از خواندن زیارت وارث و عاشورا نگاهی به ساعت کاسیوی که برای تولدش هدیه گرفته می اندازد و همزمان با ابرو بالا انداختنش میگوید: +اوه اوه! ریحانه دو ونیمه، پاشو که فردا پاشیم بیایم زیارت _با... باشه چند تا سرفه ریز میکنم و بلند میشوم. محمد که حالم را میبیند با حالت طلبکارانه و حق به جانب میگوید: +دیدی گفتم، سرما خوردی! _نه بابا انقدر زودم سرما نمیخورم که! +حالا ببینیم _میبینیم نمیفهمم فاصله حرم تا هتل را چگونه طی میکنیم، در را که باز میکند میروم داخل و خودم را روی تخت پرت میکنم.سردرد و خواب باهم ترکیب شدند و چه ترکیبی! بالای سرم می ایستد و با لجبازی میگوید: +بیا بریم دکتر _نمیام +بیا _ نمیخوام بیام! +هنوزم از آمپول میترسی ریحانه خانووووم؟ _عه محمد، اذیت نکن دیگه +چشم، ولی بیا بریم اصرار هایش سردردم را بیشتر میکند. سرگیجه و سردرد باعث میشود که قبول کنم برویم دکتر... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت⁵: سرگیجه و سردرد باعث میشود که قبول کنم برویم دکتر؛ وارد که میشویم بوی بیمارستان و الکل حالم را بد میکند. بعد از ویزیت دکتر میرویم سمت داروخانه؛ عربی را خوب بلد نیستم برای همین محمد بیشتر صحبت میکند.رویش را برمیگرداند و لبخند میزند: +گفتم سرم بده، چون از آمپول میتر... _محمد؟! +جانم _قرار شد دیگه نگی +باشه چشم فرمانده جان <چند دقیقه بعد> سرم را وصل کرده اند و محمد روی تخت کنارم نشسته: +ریحان؟! _جانِ ریحان +منو حلال کن _وا؟! واسه چی؟ +اوردمت ماه عسل بهت خوش بگذره مثلا، الان وضعمون اینه _خیلی هم خوبه، همیناس که تو ذهن میمونه، چند سال دیگه خودمون به خودمون میخندیم مدت کمی هر دو سکوت میکنیم. نگاهی به سرم میکنم؛ از نصف هم بیشتر است و اصلا تغییری نکرده. روبه محمد میگویم: _محمد بیزحمت یکم اینو تندش کن، اینجوری بگذره تا صبح اینجاییم! +باشه سرم با سرعت بیشتری تمام میشود. محمد نگاهی به سرم می اندازد: +حالت بهتره؟ _اره، خیلی! انرژی زائی چیزی ریخته بود توش؟ میتونم تا خودِ صبح دور بین الحرمین بدوئم! +عه؟! پس الان میریم حرم فرمانده جان تا خودِ صبح دور بین الحرمین میدوئه _سربازهم دنبالم میاد +نه دیگه سرباز فیلم میگیره میفرسته برای خواهرِ فرمانده ریحان! _عه؟! +بله مکالمه مان که تمام میشود پرستاری درشت هیکل سرم دستم را باز میکند.از بیمارستان که بیرون می آییم میرود سمت حرم؛ نگاهی پر از سوال به محمد می اندازم: _محمد؟ +بله فرمانده؟ _چرا داری میری سمت حرم؟ من شوخی کردماااا +میدونم، ولی بیست دقیقه دیگه اذان صبحه! _جدی؟! چقدر زود گذشت میروم سمتش و بعد از طی کردن یکی دوتا خیابان به حرم میرسیم.نماز صبح را میخوانیم و بار دیگر زیارت میکنیم و بعد هم خداحافظی.باهم سمت محلی که اتوبوس بود راه می افتیم. زیاد دور نیست... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت⁶: سوار اتوبوس میشویم و روی صندلیِ رزرو شده مینشینیم.اتوبوس بدون مکث راه میوفتد. روی شانع اش لَم میدهم و میگویم: _محمد؟ +جانم _حالا نمیشد بیشتر بمونیم؟ +نه دیگه، مامانت زنگ زددیشب، خوابت برده بود نفهمیدی. گفتن یه کار واجب پیش اومده زودتر بیاین _کارِ واجب؟! +اره _بزار یه زنگ بزنم ببینم چیشده قفل موبایلم را باز میکنم و شماره ی مامان را میگیرم. طولی نمیکشد که جواب میدهد: _الو مامان؟! +سلام ریحانه جانم، زیارت قبول، خوبی؟آقا محمد خوبن؟ _ ممنون خوبیم شما چطورین؟ بابا، رها، خودتون +شُکر خوبیم همه، کجایین؟ _ما تو اتوبوسیم، تازه راه افتادیم فردا شب میرسیم رشت +به سلامتی، مراقب باشینا _چشم، راستی مامان دیشب زنگ زده بودی به محمد کاری داشتی؟ +اها، اره! میخواستم بگم زودتر بیاین _اتفاقی افتاده؟ +نه والا، دلمون واستون تنگ شده بود میخواستیم ببینمتون _اها خب خداروشکر، ماهم همینطور +یه موضوعی هم بود درباره ی رها _چه موضوعی؟ +راستش، واسش خواستگار اومده! با پوزخندی که بیشتر از روی تعجب است می پرسم: _خواستگار؟ واسه رها؟! +آره خب _باشه باشه، ما میرسیم تا فردا +انشاءالله، کاری نداری؟ _نه، خدافظ مامان +خدا به همراهتون تلفن را که قطع میکنم بُهت زده به محمد زل میزنم. اول کمی با اخم و بعد آرام سرش را تکان میدهد: +چیزی شده؟ _برای رها خواستگار اومده! لب پایینش را گاز میگیرد تا خنده اش نمایان نشود. همینطور که نگاهش میکنم سرم را به صندلی جلویی تکیه میدهم. اتوبوس راه می افتد. قفل گوشی اش را باز میکند و سرگرم گشتن در فضای مجازی میشود. کم کم گنبد طلایی حرم امام حسین (ع) ناپدید میشود. محمد نگاهی به پنجره می اندازد و با لحن غمناکی میگوید:« خدا میدونه دوباره کی قسمت میشه بیایم!اصن خومون دوتا بیایم،یا بچه بغل! » لبخند ریزی میزنم و سرم را به بازویش تکیه میدهم. کمی تکان که میخورد میگویم: _سرباز انقد تکون نخور بزار بخوابم +ببخشید ریحانه خانوم! _قبلنا بهم میگفتی فرمانده جان، حالا چیشده میگی ریحانه خانوم؟ +شما هنوزم فرمانده جانِ منی، گفتم یه تغییری ایجاد کنم که مثل اینکه خوشتون نیومد! نگاهی پر مفهوم به سنگینی فیل کافی بود تا متوجه شود بهتر است سکوت کند تا بتوانم بخوابم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت⁷: نگاهی پر مفهوم به سنگینی فیل کافی بود تا متوجه شود بهتر است سکوت کند تا بتوانم بخوابم. <چند ساعت بعد> سرم را آرام بالا میاورم؛ هوا تاریک شده و تقریبا ده یا دوازده نفر داخل اتوبوس نشسته اند. محمد نیست. با گیجی خاصی اطرافم را نگاه میکنم، اکثرا خواب یا مشغول خوردن غذا هستند. از توی کیف چرمی که عزیز(مادر محمد) از مکه برایم آورده بود گوشی ام را بیرون می آورم. به محمد زنگ میزنم. حواب نمیدهد. پیام را با استرس تایپ میکنم: محمد کجایی؟ چرا جواب تلفنتو نمیدی؟ پیامک که ارسال میشود محمد و چند نفر دیگر با پلاستیک های پر از خوراکی وارد اتوبوس میشوند. چشم غره ای رو به محمد میروم و خوراکی هارا کنار کیفم میگذارم.با اخم میگویم: _چرا جواب تلفنتو نمیدی؟ +همین بغل بودم رفته بودم آب معدنی بگیرم پلاستیک را بالا می آورم: _آب معدنی یا تنقلات؟ +هردو در بطری آب معدنی کوچک را میپیچانم. باز نمیشود. بطری را سمت محمد میگیرم. دربطری را میچرخاند و بطری به راحتی باز میشود. با غرور به من نگاه میکند: _من شل کرده بودم درشو وگرنه نمیتونستی باز کنی +اون که صد البته مقداری از آب را مینوشم و بطری را داخل پلاستیک میگذارم.محمد نگاهی به من میکند.میخواهد چیزی بگوید اما حرفش رامیخورد‌.میپرسم: _چیزی میخواستی بگی؟ +نه! _من میشناسمت ،چشمات یه چیز دیگه میگه! +خب راستش یه چند وقتی بود میخواستم بهت بگم،وقت نمیشد،حامد رو که میشناسی؟ _اره! +اونشب توی هیئت رها رو دیده و خوشش اومده،روش نمیشد پا پیش بزاره،منم بهش قول دادم وقتی از این سفر برگشتیم به خانوادت بگم ،که خب گفتم! مغزم هنگ کرده بود: _جدی؟نمیدونستم رها انقدر خاطر خواه داره! لبخندی میزند و کمی آب مینوشد... ادامه دارد‌...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت⁸: به رشت رسیده بودیم و حالا با تاکسی در راه خانه بودیم.محمد از زمانی که سوار شده بود تا الان یک ریز با راننده حرف میزد.راننده هم پسر جوانی نسبتا همسن خودش بود که با اشتیاق به حرف هایش گوش میداد.محمد از زمین و زمان تعریف کرد. از هیئت و برنامه هایش تا بحث های سیاسی!به خانه که رسیدیم مادر محمد و پدر و مادر من با اسپند به استقبالمان آمدند. بعد از روبوسی و احوالپرسی اطراف را نگاه کردم؛رها را ندیدم: _پس رها کجاست؟ +داخل خونه اس،داره چایی آماده میکنه داخل رفتیم .رها سینی چای را روی میز گذاشت و با آغوش باز به استقبالم آمد. «چند ساعت بعد» عزیز دسته ی چمدان را میکشد و در را باز میکند.با حالت بچه گانه ای میپرسم: _حالا نمیشد امشبو بمونین بعد برین؟ +نه عزیزم،فردا باید برم سرکار واسه امشبم بلیت گرفتم _هرجور صلاح میدونین! خداحافظی میکنم و تا در آسانسور همراهی اش میکنم.وارد خانه میشوم و بعد از بستن در نفس عمیقی میکشم. داخل مغزم کار های نکرده را مرور میکنم: هنوز لباس ها را از چمدان بیرون نیاوردم،ظرف هارا نشستم و لباس هارا اتو نکردم! محمد گوشه ی اتاق نشسته و نماز میخواند.لباس ها را اتو میکنم و داخل کمد میگذارم.میروم سمت کوهِ ظرف های نشُسته که محمد جلو می آید: +من میشورم،تو خسته ای،برو بخواب _نه خودم میشورم! +میخوای بگی من تمیز نمیشورم؟ حرفی نمیزنم،در اتاق را باز میکنم و دراز میکشم.آرام آرام چشم هایم گرم میشود... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت⁹: نور شدید آفتابی که از پنجره روی صورتم می افتد باعث میشود بیدار شوم. پتو را کنار میزنم و بلند میشوم.چشمم را میمالم تا بهتر ببینم. محمد طبق روال همیشگی روی در اتاق یادداشتی گذاشته :«سلام فرمانده جان!صبحت بخیر، امروز کار داشتم زودتر رفتم.صبحونت روی میزه.اها راستی پروژه ی امروزت یادت نره!کاری داشتی بهم زنگ بزن» لبخندی ناخودآگاه روی لبم مینشیند. صورتم را میشویم و میروم در آشپزخانه و پشت میز مینشینم.لقمه ای میگیرم که موبایلم زنگ میخورد. تکه ی آخر لقمه ام را قورت میدهم و جواب میدهم: +الو ریحانه؟! _سلام سحر،چطوری ،چه خبرا؟ +کجایی دختر؟ساعتو دیدی؟ _ ساعت هشته دیگه! +نگو ساعتت عقبه؟! ساعت خانه یک ساعت عقب بود!به موبایلم نگاه میکنم،دیرم شده!سریع خداحافظی میکنم و لباس میپوشم. «چند دقیقه بعد» ماشین را جلوی درب محضر پارک میکنم.پروژه ی امروز عکاسی عقد بود.پله های محضر را طی میکنم و میرسم به طبقه ی دوم؛سحر و چند نفر دیگر که نمیشناختمشان مشغول عکاسی از عروس و داماد جوانی بودند.جلو میروم و سلام میدهم و بابت تاخیرم عذرخواهی میکنم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت¹⁰: کلید را میچرخانم و در را باز میکنم.از خستگی خودم را روی کاناپه ولو میکنم.قفل موبایلم را باز میکنم.محمد پیامکی فرستاده:«ریحانه جان من یکم دیرتر میام،نگران نشو» کوتاه جواب میدهم:«باشه». لباسم را عوض میکنم و خورشت یخ زده ای را از فریزر در می آورم.ظرف خورشت را که روی اپن میگذارم حرکت سریع جسمی را احساس میکنم‌.سرم را برمیگردانم.موشی به اندازه ی یک کف دست گوشه ی آشپزخانه به من نگاه میکند.برای چند لحظه مغزم هیچ دستوری نمیدهد اما با حرکت کوچک موش جیغ بنفش گلداری میکشم.خودم را میکشم بالای اپن؛موش نسبتا بزرگ میدود از زیر کاناپه ها و پرده خودش را میرساند به اتاق.موبایلم را برمیدارم و شماره ی محمد را میگیرم.بعد از دو سه تا بوق جواب میدهد: +الو ریحان؟ _محمد! +چیشده؟چرا گریه میکنی؟! _محمد موش اومده توی خونه! صدای خنده اش را از پشت تلفن میشنوم: +موش؟الان بخاطر موش گریه میکنی؟ _مسخرم نکن،بیا خونه! +باشه باشه، الان میام _بدو +تو راهم بدون خداحافظی قطع میکنم و دستی روی صورتم میکشم. «چند دقیقه بعد» محمد دست خالی از اتاق بیرون میاید.نگاهی به داخل اتاق می اندازم و میپرسم: _کُشتیش؟ +نه،پیداش نکردم _یعنی چی؟ +نبود _من امشب تو این خونه نمیخوابما،میرم پیش مامانم +فرمانده خانم؟بخاطر یه موش میخوای منو ول کنی بری؟ _خب توهم بیا بریم! متقاعدم میکند که امشب خانه بمانم.شام را گرم میکنم ... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت¹¹: شال کرِم رنگم را روی سرم صاف میکنم.چادرم را سر میکنم و با عجله کفش میپوشم.محمد که کنار آسانسور منتظر ایستاده میگوید: +بدو خانوم!بدو دیر شد! _اومدم میدوم سمت آسانسور و دکمه طبقه همکف را میزنم.دیشب جلسه دومی بود که خواستگار رها با خانواده اش آمده بود و حالا من و محمد مهدی داشتیم میرفتیم خانه ی مامانِ من؛محمد میشناختش،پسر سر به زیر و با حیایی بود.محمد تعریف میکرد همیشه نمازش را در مسجد میخواند.پایش از هیئت قطع نمیشد و اکثر اوقات خادم بود و در آشپزخانه مسجد مشغول بود.در ماشین را که میبندم محمد ماشین را روشن میکند.موبایلم را چک میکنم.رها پیامی فرستاده:آجی کجایین؟منتظرتونیم خانه ی مامان با خانه ی ما فاصله ی زیادی نداشت؛ فقط کافی بود از این سر شهر برویم آن سر شهر! چند ثانیه ای پشت چراغ قرمز منتظر میمانیم.محمد انگشت هایش را با ریتم روی فرمون ماشین میزند.نگاهی به من میکند؛چشمش را ریز میکند: +چقدر این روسریه بهت میاد!ازاین به بعد زیاد بپوش اینو _خودت واسم گرفتی ، یادت نیست؟ +مگه میشه یادم نباشه؟! خودمو کشتم تا بله رو دادی،منم واسه جایزه اینو واست خریدم!چقدرم ذوق کردی _اوهوم پایش را روی پدال گاز فشار میدهد و همینطور که به روبرو خیره شده ادامه میدهد: +دویست بار هی رفتیم،اومدیم،رفتیم،اومدیم تا خانم راضی شد؛چقدر زود گذشت _اصلا فکر میکردی یه روز باهم تو یه ماشین بشینیم؟ بادی به غبغبش انداخت و گفت: +به هر حال هر کسی آرزوی داشتن منو داره چشم غره ای میروم و بحث را تمام میکنم. |چند دقیقه بعد| جلوی درب خانه پارک میکند.پیاده میشوم و کیفم را روی شانه ام می اندازم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت¹²: _آخه دورت بگردم،توهم باید راضی باشی!اون بنده خدا قراره یه عمر باتو زندگی کنه! +والا،چی بگم... آب دهانش را قورت میدهد: +چیزه...پسر بدی نیستا..ولی..‌ _ولی چی؟ +خب..هیچی دستش را میگیرم و میپرسم: _دوسش داری؟ انگشت شصتش را روی بند انگشت اشاره اش میگذارد و میگوید: +انقد! لبخند که میزنم بابا در اتاق را باز میکند.سرش را داخل می آورد و میگوید: +خوشگلای من چیکار میکنن؟ _هیچی باباجون،داشتیم حرف میزدیم پشت سرش در را میبندد.میپرسم: _محمد کجاست؟ +داره با مادر زنش اختلاط میکنه _داره چُقُلیِ منو میکنه؟ +محمد؟چقلی؟نگو این حرفو در مورد دوماد من! _اوه اوه،معلومه محمدو خیلی دوست دارینا +دوسش نداشتم دختر نمیدادم بهش احساس میکنم بابا میخواهد با رها صحبتی خصوصی داشته باشد. بلند میشوم و در را باز میکنم. |چند ساعت بعد| با مامان و بابا خداحافظی میکنم و راه می افتیم سمت خانه.ماشین که راه می افتد چشم هایم آرام آرام گرم میشود. |چند دقیقه بعد| با صدای محمد چشمم را باز میکنم: +پاشو فرمانده جان،پاشو خانوم،رسیدیم.بیا بریم بالا بخواب _بیدارم بیدارم کمربندش را باز میکند. ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت¹³: برق اتاق را که روشن میکنم سلانه سلانه پشت میز مینشینم.محمد کت آبی رنگش را مرتب میکند و با نگاهی سنگین میگوید: +عزیزم، هنوز ساعت هفتِ صبحه.یکم دیگه بخواب بعد بیا کارتو انجام بده _صد و خورده ای عکسو باید اِدیت بزنم تا ظهر،وقت ندارم نفس عمیقی میکشد: +باشه،هرجور خودت میدونی شانه ای به موهایش میکشد و خداحافظی میکند. |چند ساعت بعد| باقی مانده ی چای ام را سر میکشم و میرون سراغ عکس آخر؛فکر نمیکردم دوساعته تمام شود.عکس را که باز میکنم صدای آیفون را میشنوم‌. بلند میشوم و اتاق را ترک میکنم.آیفون را برمیدارم: _کیه؟ +منم آبجی! رها بود.در را باز میکنم و تعارف میکنم بیاید داخل؛چند لحظه ای طول میکشد تا با آسانسور چهار طبقه بالا بیاید و برسد به واحد ما.بعد از سلام و احوالپرسی مفصل میپرسد: +آقا محمد که نیستن؟ _نه سرکاره،راحت باش چادرش را در می آورد و روسری گلدارش را کمی شُل میکند؛روی کاناپه مینشیند و به کوسن لَم میدهد. کمی چای در قوری میریزم و میگذارم روی سماور تا دم بکشد.میپرسم: _خب،نظرت چیه؟ +راجب چی؟ _همون پسره،چی بود اسمش...وایسا الان میگم +زحمت نکش،اسمش جواده _اها،اره همون +والا پسر خوبیه؛به بابا هم گفتم _لباس بخرم پس؟ +شاید... ادامه دارد...
?✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت¹⁴: سینی را روی میز میگذارم؛تشکر میکند.نگاهی به کامپیوتر می اندازد و میگوید: +عکسای هفته ی پیش رو ادیت زدی ؟ _اره،تا الان مشغول بودم +عه؟!خوب شدن حالا؟ _اره خیلی،عروس دوماد حرف گوش کنی بودن کمی از چای را مینوشد. |چند ساعت بعد| نیم ساعتی میشد که رها برگشته بود خانه و من مشغول آماده کردن نهار بودم. برنج را که روی گاز گذاشتم درب قابلمه ای که خورشت داغ در آن قُل میزد باز کردم که انگشت اشاره ام به درب قابلمه برخورد کرد.درب فلزی را انداختن و دستم را به سرعت زیر آب سرد گرفتم.دستمالی دور دستم پیچیدم که محمد در را باز کرد.در را نبسته بود که چشمش افتاد به دست من؛همینطور که کفشش را در می آورد گفت: +سلام فرمانده جان،دستت چیشده؟ _علیک سلام،هیچی خورد به در قابلمه سوخت +ای بابا،خب دختر بیشتر مواظب باش _باشه،کجا بودی؟ +سرکار طبیعتا _کفشت چرا گِلی شده پس؟ +اها،هیچی چیز خاصی نیست؛دم در پام رفت تو گِل _بارون شدید بود نه؟! +بد نبود،خداروشکر در قابلمه را آب گرفتم و غذا را آماده کردم.محمد قیمه دوست داشت و این هم شده بود بهانه ی من؛هفته ای سه چهار وعده قیمه داشتیم.دستش را با حوله خشک میکند و پشت میز مینشیند... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت¹⁵: دستش را با حوله خشک میکند و پشت میز مینشیند. کمی برنج برای خودش میکشد و شروع میکند به تعریف کردن از رنگ و لعاب غذا؛منم همینجور خیره به خوردنش نگاه میکنم. وقتی با اشتها غذا میخورد سیر میشوم.انگار تمام هدفم از درست کردن غذا دیدن غذا خوردن محمد مهدی بود. چند دقیقه ای سکوت میکند؛نه سکوت از روی حرف نداشتن،اتفاقا حرف زیاد داشتیم اما یا وقت نداشتیم برای صحبت ویا هر موقع که میشد باهم صحبت کنیم هرچه حرف گفته و نگفته بود از ذهنمان میپرید. محمد با جمله ای بحث را شروع میکند: +ریحانه،اگه من برم سوریه... جوری سرم را بالا آوردم که بنده ی خدا لحظه ای ترسید و حرفش را قطع کرد: _اگه تو بری سوریه؟ +والا اکثر رفیقام رفتن،منم خیلی وقته تو ذهنمه که برم،گفتم به تو بگم اجازه بگیرم،بعد اگه تو راضی بودی... حرفش را قطع میکنم: _من راضی نیستم،اگه یه وقت خدایی نکرده بری اونجا و اتفاقی برات بیوفته چی؟ +خب ،اگه راضی نیستی که بیخیالش میشم _بله ،بیخیالش شو،عزیز من تو هنوز جوونی تازه اول زندگیته میخوای کلی کار انجام بدی بعد بری اونجا ... +نترس،خدا به هرکسی مثل منو تو که لیاقت شهادت نمیده که نگاهی سنگین می اندازم: +به هرکسی مثل من لبخند زورکی میزنم و مشغول غذا میشوم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت¹⁶: تصمیم جدی گرفته بود و مخالفت من سد راهش شده بود.ازآن روزی که ماجرا را مطرح کرده بود یکی دو هفته ای میگذشت.با خانواده ی احمدی(خواستگار ریحانه) قرار عقد را گذاشته بودیم.قرار بود نزدیک یک ماه دیگه رها و جواد عقد کنند و رها هم میرفت سراغ زندگی خودش و دوران مجردی اش تمام میشد.روزی نبود که بازار را زیر پا نگذارم برای خرید لباس و کفش؛عکاس مراسم خودم بودم.دوسالی میشد که عکاسی را به طور حرفه ای و با دوربین شروع کرده بودم. تقریبا نصف روز را برای ادیت و فتوشاپ عکس ها وقت میگذاشتم و بقیه روز هم کارهای روزمره؛ حالاکه داشتیم برای مراسم عقد و عروسی هم آماده میشدیم وقت سر خاراندن هم برایم نمانده بود.توی ذهنم تمام کار های روز و هفته را مرور میکنم و کتاب را ورق میزنم. محمد مهدی این اواخر تغییر کرده بود؛ حسابی توی خودش بود. کمتر حرف میزد و زیاد در خانه نمیماند؛ آرام و قرار نداشت.از حرف های رها فهمیده بودم مدتی است که جواد هم عزم رفتن دارد و منتظر برگزاری مراسم عقد و عروسی است. رهذ برعکس من هیچ مشکلی با رفتن جواد و حتی خدانکرده شهادتش نداشت؛ به خاطر همین هم عروسی سه ماه بعد از عقد برگزار میشد. خانوادگی داشتیم سنگ تمام میگذاشتیم برای لباس و کفشو کیف!صفحه سوم را که ورق میزنم موبایلم زنگ میخورد. محمد است؛ جواب میدهم: _سلام +سلام فرمانده،من دارم میام خونه، محموله ای تیری فشنگی چیزی نمیخوای؟ _نه سرباز، فقط یکم ماست بگیر +چشم فرمانده، کاری نداری؟ _نه فقط مواظب باش +چشم _حواستو جمع کنیا، آروم بیا گوشیتم خاموش نکن +باشه چشم، کاری نداری؟ _نه، دیگه نگم بهتا محمد، تصادف مصادف نکنی باز محمد چند ماه پیش قبل از عروسی تصادف کرده بود و پایش شکسته بود: +منم دوست دارم ریحانه جان، دیگه کاری نداری؟ _نه خدافظ +خداحافظت! تلفن را قطع میکند... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت¹⁷: فردا صبح مراسم عقد بود. همین قدر زود گذشت. شب خانه مامان مهمان بودیم؛ بساط اسم فامیل و بگو بخند به راه بود. پدر و مادر جواد تازه از سفر برگشته بودند، برای همین شب به مهمانی نیامدند و قرار را گذاشتند برای همان روز عقد یعنی فردا. سینی چای روی میز و بشقاب‌های میوه جلوی مهمان‌ها بود. آقا جواد و محمد از چند ماه پیش تا به حال که با هم آشنا شده بودند شده بودند رفیق گرمابه و گلستان هم! محمد جا که می‌خواست برویم به من می‌گفت:«یه زنگ بزن ببین جواد ورها هم میان یا نه» حالاکه فهمیده بود جواد هم قصد رفتن به سوریه را دارد، اصرارش بیشتر شده بود. من هم وعده سر خرمن به او داده بودم. بنده خدا فکر می‌کرد بعد از عروسی با جواد و چند نفر دیگر از دوستانش راهی می‌شود؛ که البته همینطور هم شد. بگذریم... نوبت بابا شد که حرفی از حروف الفبا انتخاب کند. بابا هم طبق معمول سین (س) را انتخاب کرد. همه مشغول نوشتن شدند؛ بازی در سکوت مطلق ادامه یافت. چند دقیقه بعد که رها زودتر از همه استُپ را گفت همه شروع کردند به بیان کردن اسم‌هایی که نوشتند. هر کس چیزی می‌گفت: +استُپ استُپ، خودکارا بالا +سمیه +سارا +سام +سمیرا مامان همینطور که دوبارت روی کاغذ خم میشد گفت:«همه ده بدین!» و بعد ادامه داد:«خب حرف بعدیو من میگم،با قاف(ق)» و باز هم همه مشغول نوشتن شدند. |چند ساعت بعد| به خانه که رسیدیم اولین کاری که کردم این بود که باتری دوربین را شارژ کنم که یه وقت برای عکاسی فردا شارژش تموم نشود. و اما اولین کار محمد در آن ساعت از شب فقط ولو شدن روی تخت و خواب بود... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت¹⁸: شومیزو دامن کــِرِم رنگم را میپوشم و شالم را میبندم. محمد هم یقه ی کت طوسی رنگش را مرتب میکند. میروم کنار آینه و کنارش می ایستم.موهای لَختش را با زور تافت بالا نگه داشته و مدام دکمه های کتش را باز و بسته میکند. بدون اینکه نگاهش را از روی خودش بردارد میپرسد: +خوب شدم؟ _مگه میشه شما خوب نباشی؟اونم با کت و شلواری که من خریدم +بله بله حق با شماست. نگاهی به ساعت کاسیوش می اندازد و باعجله در اتاق را باز میکند: +دیر شد بریم! _کیف دوربین را برمیدارم: _بریم! |چند دقیقه بعد| وارد اتاق محضر میشویم. دور اتاق حدود ۱۲تا صندلی است. مامان وبابا یک طرف و خانواده ی جواد یک طرف دیگر نشسته بودند. جواد یک خواهر ۱۳ساله و یک برادر متاهل داشت که همگی یک طرف نشسته بودند. با همه سلام و احوال پرسی کردیم و رفتیم سمت عروس و داماد؛ جوادبا کت و شلوار مشکی اش لاغر تر و بلند قد بنظرمیرسید.رها لباس گلبهی رنگ با آستین های مرواریدی و روسری سفید بر تن داشت. با دیدنش چشمانم برقی زد و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.به آغوش کشیدمش و حسابی تبریک گفتم. عاقد بعد از خواندن آیاتی شروع میکند: +دوشیزه ی مکرمه، سرکارخانم رها میرعلمی، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی آقای جواد حیدری در بیاورم؟ مادر جواد بلند میگوید: +عروس رفته گل بچینه و این امر سه بار تکرار میشود؛ بله! رها کوچولوی شش هفت ساله ی ما عروس شده بود.اشکی از سر ذوق روی گونه ام سر میخورد. جواد هم بله را میگوید و من دوربین را برای عکاسی روشن میکنم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت¹⁹: از عقد ی یک ماه گذشته بود و تا عروسی فقط دو ماه مانده بود. همه ذوق و شوق عروسی و عجله برای خرید لباس داشتیم. از آن طرف اصرار محمد برای رفتن و مخالفت من برای نرفتنش هم داستانی شده بود. عزیز(مادر محمد) هم که پوکر بودن و بی حوصلگی محمد را دیده بود ماجرا را از من پرسیده بود و من هم که گفتم محمد عزم رفتن به سوریه را دارد عزیز هم شروع کرد به نصیحت من که بگذارم برود و امکان ندارد محمد شهید شود و اینجور حرف ها؛ که البته خودشان هم می‌دانستند محمد اگر برود ممکن است برنگردد و این هارا برای دلخوشی من میگفتند.مخالفت های من شدیدتر شده بود. در نبود محمداین فکر را می‌کردم که اگر مانع رفتنش شوم بعداً چگونه پاسخ امام زمان(عج) و حضرت زینب(س) را بدهم؟ اگر حضرت زینب(س) از من پرسید که در آن شرایط که حرم رو به نابودی بود چرا مانع رفتن محمد شدم چه بگویم؟ از طرفی هم فکر نبود محمد چشمانم را پر از اشک می‌کرد و بغضی را سر می‌داد در گلویم؛ دلم را به این گرم می‌کردم که محمد حتی اگر رضایت من را بگیرد متوجه می‌شود که من از ته ته دلم راضی نیستم و نمیرود؛ نمی‌دانستم همچین اتفاقی نخواهد افتاد.بگذریم... انگشتر یکی از همکارانش را قرض گرفته بود تا مدل مد نظرش را برای خرید انگشتر به من نشان دهد. مدل موبایلش هم آنقدر بالا نبود که بتواند نوشته های روی انگشتر را ثبت کند. آن شب کمی دیر کارش تمام شد و دیرهم به خانه برگشت. مدل انگشتر را که به من نشان داد بعد از نگاه انداختن به ساعت کاسیوش به همکارش پیامکی داد تا مطمئن شود که بیدارند؛ همکارش که جواب پیامکش را داد بدون معطلی رفت و انگشتر را داد و برگشت که مبادا همکارش از او دلخور شود... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁰: کارت دعوتنامه عروسی را برای مائده فرستادم. تقریبا یک ماه دیگر مراسم عروسی برگزار می‌شد. چادر نمازم را روی سرم انداختم و سجاده را باز کردم دستم را بالا آوردم که نیت کنم که ناگهان در باز شد محمد سراسیمه رفت داخل اتاق و کشوی مدارک را باز کرد پشت سرش وارد اتاق شدم کمی نگاهش کردم و پرسیدم: _چیشده تو چرا این شکلی هراسون اومدی؟ + برای پیش ثبت نام باید شناسنامه‌مو ببرم با کارت ملی که ایشالا اگه خدا بخواد چند هفته بعد از عروسی راهی می‌شم سمت سوریه غم عجیبی می افتد در دلم؛ مثل بچه‌های پنج شش ساله‌ای که برای اولین بار مادر و پدرشان را ترک می‌کنند. شناسنامه کارت ملیش را برمی‌دارد و خداحافظی می‌کند و در را می‌بندد. قفل موبایلم را باز می‌کنم. پیامکی از طرف رها آمده: +آبجی میای بعد عروسی یه سر بریم مشهد؟ به جواد گفتم گفت به شما بگم با هم بریم که بیشتر خوش بگذره تایپ می‌کنم: _باشه اجی با محمد صحبت کنم ببینم چی میشه هم من می‌دانستم هم خودش که محمد نگفته حرفم را قبول می‌کند و شروع می‌کند به فراهم کردن وسایل سفر از الان؛ خودش هم قبلاً پیشنهاد داده بود که با هم یک سفر خانوادگی برویم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²¹: با پیراهن آبی رنگی که طبق معمول با شلوار آبی که کمی پررنگ‌تر از پیراهن است ست کرده؛ آب هویج به دست از بستنی فروشی که از قبل از عقد شده بودیم مشتری پروپاقرصش به سمت ماشین می‌آید. یکی از آب هویج‌ها را به دست من می‌دهد و خودش سوار می‌شود. همیشه هر وقت هوس آب هویج می‌کردم لباسی تنش می‌کرد و ده دقیقه‌ای بطری آب هویجی از همین مغازه می‌خرید. البته خودش هم آب هویج را خیلی دوست داشت؛ یعنی امکان نداشت از جلوی بستنی فروشی رد شویم و محمد آب هویج نگیرد ‌. می‌توانم بگویم آب هویج جزو اولویت‌های زندگیش بود. کمی از آب هویج را در سکوت کامل می‌خوریم؛ از همان سکوت‌های پر از حرف و خاطره که می‌توانم بگویم آن یک سال زندگی مشترکمان پر از همین سکوت‌ها بود. اصلاً نیازی به حرف زدن نبود! کافی بود لحظه‌ای به چشم‌هایش خیره شوم؛ چشم‌های مشکی و کشیده ی درشت که همیشه هاله‌ای از سرمه داشت و وقتی حتی یک قطره اشک از آن جاری می‌شد مثل کاسه خون قرمز می‌شد؛ همه حرف‌های گفته و ناگفته‌اش را مثل یک تله پاتی می‌فهمیدم. وقتی می‌خندید و چروک‌های ریزی دور چشم‌هایش به وجود می‌آمد. عزیز هم تایید می‌کرد که محمد چشم‌های حساسی دارد. برایم در دوران عقد تعریف کرده بود که محمد در نوجوانی وقتی که در کارگاه نجاری کار می‌کرد تا بتواند خرج خانواده‌اش را در بیاورد؛ تکه چوب کوچکی توی چشمش پریده بود و راهی بیمارستان شده بود... ادامه دارد...