eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
۳تاصلوات سهممون برای پیامبر-ص- وحضرت خدیجه-س-🪽💚
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادت رامیدهند، اما به "اهل درد" نه به بی‌خیال‌ها .
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
شهادت رامیدهند، اما به "اهل درد" نه به بی‌خیال‌ها .
مجنون ها رادر خیابان‌های منتهی به مزار ِشهدا می‌شود یافت . - آسمانی‌ها -
- بسم‌‌اللهِ‌الذی‌خَلقَ‌الـمهدی - - ای‌ظهورت‌دردهارابهترین‌درمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
من ُ ایوان ِ نجف ، قول ُ قراری داریم ، او مرا مست کند ، من بروم قربانش💛!(: - ] -
❤️‍🩹•°• نوشته بود: وقتی نصفه شب بی‌دلیل از خواب بیدار میشی و تا چند لحظه خوابت نمیبره، واسه اینه که یه فرشته بیدارت کرده. چون اون موقع خدا کنارت نشسته تا به درد و دلت گوش کنه(: بخاطر همین میگن وقتی یه دفعه از خواب بیدار میشی و خوابت نمیبره حتماً دعا کن و آرزوهاتو به خدا بگو...♥️🖇
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
دیدی بعضی اوقات انگار هیچکی کنارت نیست!؟ خدا اونجا برای لحظاتی واقعیت رو میاره جلو چشت که بگه تو غیرِ من کسیو نداری ای‌بنده، بیشتر بیا سمتِ تنها همدمت🫂
🤍 -اینا رو میگی که بذارم بری؟ -اولا اینقدر میفهمم که برای اینکه بذاری برم باید ازت تعریف کنم نه اینکه نداشته هاتو یادت بیارم.دوما الان اجازه رفتن تو هم دیگه دست خودت نیست.سوما تو که خوب میدونی من اگه بمیرم برام لطفه.تا اینکه زنده بمونم و اذیت شدن خانواده مو ببینم.بخاطر همین با آزار دادن اطرافیانم، آزارم میدادی. هر دو سکوت کردن.مدتی گذشت.افشین گفت: _نمیدونم چرا ولی میخوام کمکت کنم بری. به در دیگه سالن اشاره کرد و گفت: -ماشین من اونجاست.سویچ هم روشه. مستقیم میری.اونقدر میری که به یه جاده فرعی میرسی.اون جاده رو نیم ساعت با سرعت میری تا به موازات جاده اصلی میرسی.حدود بیست دقیقه دیگه میری تا بتونی به جاده اصلی بری.وقتی بری تو جاده اصلی دیگه در امانی. -تو چی؟ اونا زنده نمیذارنت. تعجب کرد.پرسید: -نگران منی؟!!...من سرشونو گرم میکنم تا بری.فقط با سرعت برو و پشت سرت هم نگاه نکن. دست های فاطمه رو باز کرد. فاطمه بلند شد،برای تشکر سر تکان داد و رفت. هنوز از در بیرون نرفته بود که در دیگه سالن باز شد و آریا وارد شد.وقتی فاطمه رو دید که داره میره،فریاد زد: -بایست. افشین هم داد زد: -برو. و یه میله آهنی برداشت، و سمت آریا رفت.با فریاد آریا سه مرد دیگه هم وارد سالن شدن.با افشین درگیر شدن.افشین یکی از مردها رو با میله آهنی زد. آریا سمت در رفت تا با ماشین دنبال فاطمه بره.افشین میله رو پرتاب کرد و به پای آریا خورد.دو نفر دیگه باهم میزدنش. روی زمین افتاد و دیگه توان دفاع از خودش نداشت.آریا میله آهنی رو برداشت و بالای سر افشین ایستاد.میله رو بالا برد. افشین که مرگ رو نزدیک دید،ترسید. چشمهاشو بست. تو دلش گفت خدایا اگه واقعا وجود داری یه کاری بکن. آریا میله رو پایین میاورد که در سالن از جا کنده شد.فاطمه با ماشین افشین با سرعت زیاد نزدیک میشد.آریا و مردهای دیگه ترسیدن و عقب رفتن.نزدیک افشین ترمز کرد.در عقب رو از داخل باز کرد و به افشین گفت: -زود باش سوار شو. افشین به سختی صندلی عقب سوار شد. هنوز درو نبسته بود که فاطمه با سرعت حرکت کرد. هوا تاریک شده بود.هیچی دیده نمیشد. -از کدوم طرف برم؟ -بهت گفته بودم دیگه.. -الان از اون یکی در اومدم بیرون.. -برو سمت راست. روی صندلی دراز کشید.با خودش گفت...