˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
#رمانِسـرباز #پارت۴۶🤍 -ولی من الان دارم درمورد برادر شما فکر میکنم. -افشین هم به اندازه مهدی برای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمانِسـرباز
#پارت۴۷🤍
حاج محمود سرشو آورد بالا،از دیدنش تعجب کرد.
-سلام...آقا مهدی!!
بعد از احوالپرسی،مهدی و حاج محمود روی صندلی نشستن.
-راستش..آقای نادری من برای عذرخواهی اومدم.
-عذرخواهی برای چی؟!!
-شرایط کارم تغییر کرده و باید مدتی تو یه شهر کوچک معلم باشم.نمیتونم اونجا شرایط مناسبی برای زندگی و تحصیل دخترتون فراهم کنم..اینه که با عرض عذرخواهی...از ازدواج #منصرف شدم.
مهدی هم متوجه علاقه افشین به فاطمه و حال بدش تو مسجد و بعد خاستگاری تو کوچه شد.
بعد از چهار روز فکر کردن،
تصمیم گرفت بهانه ای جور کنه و بگه از ازدواج منصرف شده.هیچ وقت،هیچکس حتی فاطمه و افشین و حاج آقا هم متوجه دلیل اصلی مهدی نشدن،فقط خدا میدونست.
شب حاج محمود با دسته گلی که مهدی آورده بود به خونه رفت.زهره خانوم و فاطمه به استقبالش رفتن.
فاطمه به زهره خانوم گفت:
_خوش بحالت مامان خانوم.بابا چه گل خوشگلی برات خریده.ببین باباجونم چه خوش سلیقه ست.
حاج محمود به فاطمه گفت:
-قشنگه؟
-بله،خیلی.
-خب برای تو.
فاطمه تعجب کرد.
-یعنی چی؟!! مگه برای مامان نخریدین؟!!
-نه.مال مامانت نیست..منم نخریدم.
-پس کی خریده؟
-آقای مهدی موسوی.
-به چه مناسبت؟!!
-عذرخواهی.
زهره خانوم گفت:
-عذرخواهی برای چی؟!!
-امروز اومد پیشم.گفت شرایط کارش عوض شده و نمیخواد ازدواج کنه.
همه به فاطمه نگاه کردن.فاطمه تو فکر بود.امیررضا گفت:
-شما بهش چی گفتین؟
-چی باید میگفتم؟..گفتم ان شاءالله خیره.موفق باشی.
فاطمه گفت:
-همین؟!!
همه باتعجب نگاهش کردن.
-باید میومد شرایط جدیدشو میگفت، شاید من شرایط جدیدشم قبول میکردم.
زهره خانوم گفت:
-مگه تو،مهدی رو با شرایط قبلش قبول کرده بودی؟!
مکثی کرد و گفت:
-دیگه فرقی نمیکنه.
بلند شد و به آشپزخونه رفت تا چایی بیاره.
حاج آقا جریان رو برای افشین گفت. افشین خیلی تعجب کرد.
-شما به آقامهدی چیزی گفتین؟!!
-نه،هیچی.
لبخندی زد و ادامه داد:
_حالا افشین جان شما هم بخت خودتو امتحان کن،شاید قرعه ی فال به نام تو دیوانه زدن.
افشین هم لبخند زد.
-نه حاج آقا.حداقل فعلا نه.
-چی بگم بهت.حرف گوش نمیدی.
یک ماه گذشت....
#رمانِسـرباز
#پارت۴۸🤍
یک ماه گذشت.
یه شب حاج آقا تو سخنرانی درمورد روزی حلال گفت.بعد سخنرانی سوالهای زیادی برای افشین به وجود اومد.
تا صبح مطالعه کرد.
فردای اون شب هم به مؤسسه رفت و سوال هاشو پرسید.
به این نتیجه رسید که....
خونه ای که توش زندگی میکنه،
ماشینی که داره،
و کلا پولی که پدرش به کارتش میریزه، حلال نیست.
خیلی با خودش فکر کرد.خب چکار کنم؟ ...
همه چیز رها میکنم ... بعدش چی؟ ...
باید کار پیدا کنم ... چه کاری؟
درواقع افشین نه تخصصی داشت و نه تحصیلاتی.افشینی که تو پر قو بزرگ شده بود،حالا باید با سختی زندگی کنه.براش سخت بود.
سراغ کمد لباس هاش رفت.
همه لباس هاش هم از مال حرام بود.یه دست لباس پیدا کرد که مادربزرگش قبل از فوتش بهش هدیه داده بود.درآمد اونا حلال بود.گرچه از اون لباس خوشش نمیومد و حتی یکبار هم نپوشیده بود،اما چاره ای نبود.
لباس پوشید و تو آینه به خودش نگاه کرد.از تیپ جدیدش خنده ش گرفت.با خودش گفت اگه فاطمه منو با این لباس ببینه از تعجب شاخ درمیاره.
تلفن همراه شو برداشت.
یه کم نگاهش کرد..نه اینم حلال نیست. گذاشت سرجاش..
ساعت؟..نه.. پول؟..نه. کارت های بانکی؟..نه.
مدارک شناسایی شو برداشت،
با یه دست لباسی که تنش بود،از خونه بیرون رفت.
خب حالا چکار کنم؟..باید اول دنبال یه کاری بگردم.
به اطراف خوب نگاه میکرد.
چند تا آگهی استخدام پشت شیشه چند مغازه دید.هربار با خودش میگفت من برم همچین کاری انجام بدم؟!!.. نه.
خیلی گشت.
حتی پول نداشت سوار تاکسی بشه.فقط پیاده میرفت.خسته شد.اذان ظهر شد.به مسجد رفت.
بعد از نماز دوباره به خیابان رفت،
تا زودتر کاری پیدا کنه که پولی به دست بیاره تا شب بتونه بره هتل.
ولی هیچ کاری رو در شأن خودش نمیدید.
شب شد.
هم غذایی نخورده بود و حسابی گرسنه بود،هم خیلی خسته بود.تصمیم گرفت بره خونه استراحت کنه،صبح دوباره دنبال کار بگرده.
جلوی در ساختمان بود که با خودش گفت این خونه حلال نیست ... خب توش نماز نمیخونم.فقط یه کم بخوابم ... وقتی حلال نیست،حلال نیست دیگه.باید دیگه نری تو اون خونه،هیچ وقت.
چند ساعتی اونجا بود.چند قدم سمت خونه میرفت،باز برمیگشت.خیلی خسته تر شده بود.اونقدر رفت و برگشت که اذان صبح شد.
به مسجد رفت.....
- بسماللهِالذیخَلقَالـمهدی -
-
ایظهورتدردهارابهتریندرمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
همیشہمیگفـت↓..!
بـٰانو؎دوعـٰالممـزارنداره؛
اگہشھیدشدیم؛بایدخجـٰالتبڪشیم
مـزارداشتہبـٰاشیم..!
شھـیدشدوپیڪرشبرنگشت...シ!🖐🏻"
-شهید میثم نظری
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
شَهادت را بـاید اَز خـادم الـرضا یاد گـرِفت ؛🖤😔
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
درتاریکترینلحظاتت،بدونهیچترسیمنتظر
روشنترینلحظاتتباش-!) ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مال ِ او میشوید ..🤍!(:
May 11
May 11
- بسماللهِالذیخَلقَالـمهدی -
-
ایظهورتدردهارابهتریندرمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
—
آرزویِدیدن ِجنتنکردمهیچوقت ..
من.خوشمبادیدن ِریگ ِبیابان ِنجف؛
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
—
تاراج دل به تیغ دو ابروی دلبر است
بختش بلند هر که گرفتار حیدر است...
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
—
بر بلندای فلک ذکر ملائک یا علی ست
هر که گوید یا علی در روز محشر با علی ست
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
—
یاعلی گفتم و دیدم که علی گفت حسین!
پدرش رفته به قربان اباعبدالله
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
#رمانِسـرباز #پارت۴۸🤍 یک ماه گذشت. یه شب حاج آقا تو سخنرانی درمورد روزی حلال گفت.بعد سخنرانی سواله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمانِسـرباز
#پارت۵۰🤍
به مسجد رفت.
بعد از نماز از خستگی خوابش برد.بعد مدتی از گرسنگی بیدار شد.
هوا روشن شده بود.
به اطراف نگاهی کرد،هیچکس نبود.بلند شد.متوجه پتویی که روش انداخته بودن،شد.پیرمردی سینی به دست،اومد و با لبخند به افشین نگاه کرد.
-سلام
-سلام پسرم.خیلی خسته بودی.کنار سجاده ت خوابت برده بود.
-بله،خیلی خسته بودم.
پیرمرد سفره کوچکی پهن کرد و چای و نان و پنیر گذاشت و رو به افشین گفت:
_بسم الله.
افشین هم که خیلی گرسنه بود بی تعارف مشغول خوردن شد.بعد از خوردن صبحانه تشکر کرد و رفت.با خودش گفت امروز حتما باید کار پیدا کنم.
بازهم تا ظهر پیاده تو خیابان ها میگشت. ولی کار مناسبی برای خودش پیدا نمیکرد.
ظهر رفت مسجد،
و دوباره به خیابان ها رفت.عصر شد، شب شد.دوباره رفت مسجد.بعد نماز به سجده رفت.تو سجده خوابش برد.کسی بیدارش کرد و گفت:
_میخوایم در مسجد رو ببندیم.
بلند شد و رفت.
چشمش به مسافرخانه افتاد.خواست بره اونجا ولی یادش اومد هیچ پولی نداره. دیگه رمقی براش نمونده بود.تو ایستگاه اتوبوس نشست و فکر میکرد.
به هیچ نتیجه ای نمیرسید.
از خستگی نشسته روی صندلی خوابش برد.با صدای اذان بیدار شد.به مسجد رفت.
خیلی خسته و کلافه و گرسنه بود. هیچکس تو مسجد نبود.خادم مسجد هم بهش گفت:
_میخوام درو ببندم.
افشین هم رفت.
هیچ دوست و آشنایی نداشت که بره پیشش یا ازش پول بگیره.
یاد حاج آقا موسوی افتاد،
ولی خجالت میکشید بره پیشش.هوا کم کم روشن شده بود.تصمیم گرفت هر کاری شد انجام بده ولی یه پولی به دست بیاره که حداقل یه کلوچه ای بخره و بخوره.
هرجایی آگهی کار میدید،میرفت.
ولی همه معرف و ضامن میخواستن. افشین فهمید حتی کارگری هم نمیتونه بره.
خیلی ناامید شده بود.
سه شبانه روز بود که خوب نخوابیده بود.تمام سه شبانه روز فقط یه وعده نان و پنیر خورده بود و مدام هم درحال پیاده روی بود.دیگه توان راه رفتن هم نداشت.
بارها خواست به مغازه دارها یا ساندویچی ها التماس کنه چیزی بهش بدن که بخوره ولی غرورش اجازه نمیداد.
ساعت ها به سختی میگذشت.
شب شد.گرسنگی به شدت بهش فشار میاورد.به ساندویچی رفت و گفت:
_میشه به من یه ساندویچ بدین؟
-ساندویچ چی میخوای؟
-هرچی،فرقی نداره.
ساندویچ آوردن و افشین با ولع میخورد. وقتی تمام شد،بلند شد،بره که فروشنده گفت:
-پولش یادت رفت.
افشین تازه فهمید،
فروشنده اصلا متوجه نشده بود که پول نداره.رفت پیشش و آروم گفت:
-پول همراهم نیست.
فروشنده بلند گفت:
_اون موقع که دو لپی میخوردی یادت نبود پول نداری! سر و وضعت که به بدبخت بیچاره ها نمیخوره،پولشو رد کن بیاد.
همه به افشین نگاه کردن.خجالت کشید.
آرام گفت:
_من الان پول همراهم نیست.چرا آبروریزی میکنی؟ برات میارم.
-هه..ما از این بعدا ها زیاد دیدیم.
نمیدونست چکار کنه.تو دلش گفت خدایا یه کاریش بکن.
یکی از پشت سرش گفت:
_حالا مگه پول یه ساندویچ چقدر میشه که اینجوری با آبروی یه آدم بازی میکنی؟!!
افشین به پشت سرش نگاه کرد.
از خجالت سرشو انداخت پایین...
#رمانِسـرباز
#پارت۵۱🤍
از خجالت سرشو انداخت پایین، فاطمه بود.
فاطمه پیش فروشنده رفت،
و پول ساندویچ رو حساب کرد.به اندازه ده تا ساندویچ بیشتر بهش داد و گفت:
_اگه کسی اومد و گفت پول همراهش نیست،بهش ساندویچ بدین.
برگشت و به افشین گفت:
-بفرمایید.
افشین رفت و فاطمه هم پشت سرش. قبل از اینکه افشین چیزی بگه،از کنارش رد شد و گفت:
_خدانگهدار.
منتظر جواب نشد،
و سوار ماشینش شد.متوجه شرمندگی افشین شده بود.
تلفن همراهش زنگ خورد و شروع به صحبت کرد.افشین تو پیاده رو راه میرفت.
به نظرش عجیب اومد.
وقتی تماسش تمام شد،حرکت کرد.به افشین رسید،پیاده شد و صداش کرد.
-آقای مشرقی
افشین سعی میکرد به فاطمه نگاه نکنه.
-بفرمایید.
-ماشین تون رو کجا پارک کردید؟!!
-ماشین نیاوردم.
-ماشین که نیاوردین،پول هم که همراهتون نیست،پس چطوری میخواین برین خونه؟!
افشین موند چی بگه.فاطمه مطمئن شد مشکلی هست.
-آقای مشرقی،اتفاقی افتاده؟
-چه اتفاقی مثلا؟
-شما ماشین ندارین،پول همراهتون نیست،لباس پوشیدنتون هم که..؟! ورشکست شدین؟
افشین ساکت بود.
بعد از ماه ها فاطمه باهاش حرف میزد. تازه فهمید چقدر دلش برای فاطمه تنگ شده بود.
-میشه جواب منو بدید؟
چند قدم رفت.
نفس عمیقی کشید.برگشت سمت فاطمه و بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
_چی میخوای بشنوی؟ اینکه تغییر کردم؟ معلوم نیست؟
-اینکه ماشین نداری،پول نداری هم جزو این تغییراته؟
افشین نمیخواست از اوضاعش به فاطمه بگه.ساکت بود.
-چرا جواب سوال منو نمیدید؟
-دوست ندارم درموردش به شما توضیح بدم.
-باشه،هرطور صلاح میدونید.خدانگهدار.
سوار شد و استارت زد.
باخودش گفت اینجا دیدن افشین اتفاقی نبوده،حتما حکمتی داره ... خدایا خب خودش نمیخواد بگه.من دیگه چکار کنم؟ ... شاید چون همش داری دعواش میکنی نمیخواد بگه.
شیشه رو پایین داد، بدون دعوا ولی رسمی گفت:
-آقای مشرقی،میشه سوار بشید؟ باید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم.
افشین دوست نداشت سوار بشه ولی..