🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
پارت19
---طبق تحقیقاتی که پلیس هفته ی پیش انجام داد حسام چند بار غیر قانونی از مرز خارج شده.
--چرا باید غیر قانونی خارج بشه؟
--منم نمیدونم اما طبق فرضیه های پلیس حسام وارد یه باند قاچاق اعضای بدن شده.
--ی...یعنی اعضای بدن آدمارو میفرستن اینور اونور؟
--بله تقریباً همینطوره.
از ترس دستام میلرزید و بغض کرده بودم
--چجوری آخه؟ح...حسام آزارش به مورچه هم نمیرسید!
تأسف وار سرشو تکون داد
--بله اما پیشنهادات چندین میلیاردی ممکنه هر کسیو خام کنه!
شروع کردم گریه کردن
--ا...ا..الان باید چیکار کنم؟
ناراحت گفت
--شما نمینونید کاری انجام بدید!
باید بزارید پلیس این قضیه رو پیگری کنه!
یه دستمال گرفت جلوم
--با گریه ی شما چیزی درست نمیشه!
دستمالو گرفتم و گذاشتم تو جیبم و گریم بند اومد.
با دیدن صبححونه با اینکه بیشتر خوراکی هایی که توش بود رو تا اون موقع ندیده بودم اما هیچ عکس العملی نشون ندادم.
--نکنه دوس ندارید اینارو؟
--نه دوس دارم. ممنونم.
دوتا لقمه نون و پنیر بیشتر نتونستم بخورم.
از سر میز بلند شدم
--من دیگه باید برم خیلی ممنون که از حسام خبر آوردین اگه خبر جدیدی بود حتماً بهم بگید.
از سر میز بلند شد
--کجا؟ شما که هنوز چیزی نخوردین؟
--ممنون سیر شدم.
--برسونمتون؟
--نه ممنون خودم میرم.....
بی هدف توی خیابون قدم میزدم و بیصدا گریه میکردم.
یاد حرفای اونشبی افتادم که میگفت من جوونم و باید کار کنم.
باورم نمیشد که حسام کاریو بکنه که ساسان میگفت.
با صدای سوت پشت سرم سرمو برگردوندم.
سه چهارتا پسر داشتن بهم نزدیک میشدن.
ناخودآگاه دستم رفت سمت جیب مانتوم تا چاقومو بردارم اما نبود.
یکیشون با حالت چندشی گفت
--نبینم غمتو دخترجون!
با اخم گفتم
--غم خودمه به خودمم مربوطه! مفتشی؟
به همدیگه نگاه کردن و خندیدن
--نــَـه میبینم زبون درازی داری!
با جلو اومدن اونا منم میرفتم عقب.
--اتـــفاقاً من خعلییی از دخترای زبون دراز خوشم میـــاد!
دهنم خشک شده بود و ضربان قلبم بالا رفته بود.
یکیشون که بهش میخورد کم سن تر از بقیه باشه گفت
--میخوای غمتو بخریم هم غمت بشیم؟
چشمک زد
--جـــون من نه نــیـــار!
عزممو جزم کردم و شروع کردم به دویدن.
از صدای پاهاشون فهمیدم دارن دنبالم میان.
یه دفعه پام گیر به یه سنگ و افتادم تو جوب آب.
خدا خدا میکردم بتونم بلند شم و فرار کنم اما نمیتونستم.
هر لحظه منتظر بودم هر چهارتاشون بیان بالاسرم اما خبری نشد.
--خانم حالتون خوبه؟
سرمو بلند کردم و ساسانو دیدم که با تعجب به من زل زده بود.
با دیدنش تو دلم هزاربار خداروشکر کردم.
--شما اینجا چیکار میکنی؟ کی این کارو باهات کرده؟
بغضم شکست
--میخواستم...میخواستم فرار کنم...اما..
از ترس و گریه نمیتونستم حرف بزنم.
--ا...ا...اما...
--خیلی خب آروم باشید!
بعداً بهم بگید چیشده.
میتونید بلند شید؟
--ن..نه!
موبایلشو درآورد و با اورژانس تماس گرفت.
--یکم تحمل کنید چند دقیقه ی دیگه میرسن......
آمبولانس اومد و دو نفر منو گذاشتن رو برانکارد و بردن تو ماشین.
یه نفر بهم سرم وصل کرد و وضعیت دست و پام رو چک کرد.
اما همین که دسش خورد به زانوم خیلی درد گرفت.
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد......
چشمامو باز کردم و دیدم تو بیمارستانم.
یه پرستار بالاسرم ایستاده بود.
--عه عزیزم بیدار شدی!
چشمک زد
--من برم به شوهرت بگم بیاد!
بنده خدا از بس گریه کرد چشماش کور شد.
همین که خواستم حرفی بزنم پرستار رفت بیرون و چند دقیقه بعد ساسان در زود و اومد تو اتاق.
یکم خودمو جمع و جور کردم و نشستم رو تخت.
سر به زیر نشست رو صندلی و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت
--حالتون بهتر شد؟
--بله.
--میشه بگید چرا افتادید تو جوب؟
--داشتم فرار میکردم.
--واسه چی؟
--شما ندیدین چهارتا پسر باهم دیگه اون اطراف باشن؟
--نه.
یدفعه سرشو آورد بالا و عصبانی گفت
--واسه چی میپرسید؟
--آخه وقتی از کافی شاپ رفتم بیرون حالم خوب نبود و فقط رفتم.
یدفعه دیدم اونجام و چندتا پسر میخواستن مزاحم بشن که فرار کردم و اینجوری شد.
اومد حرفی بزنه اما به جاش گفت
--لا اله الا الله!
بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
با تعجب به رفتنش نگاه کردم.
پشت سرش همون پرستار اومد تو اتاق.
--چرا تو اینجوری نشستی؟
--ببخشید مگه نشستم چشه؟
--چش نیست عزیزم پاته!
با دیدن گچ پام تازت فهمیدم پامو گچ گرفتن
با تعجب گفتم
--این دیگه چیه؟
خندید
--زیادی عاشقیا! مراقب خودت باش.
جدی گفت
--ببین عزیزم کشکک زانوت به شدت آسیب دیده و خیلی باید مراقبش باشی!
الانم به جای اینکه برِ و بِر منو نگاه کنی مراقب پات باش.
داشتم به خودم بد و بیراه میگفتم که موبایلم زنگ خورد اما فقط صداش اومد.
صداش قطع شد و صدای ساسان از بیرون اومد.
--بیمارستان.
خورده زمین پاش آسیب دیده.
گفتم که پاش آسیب دیده.
نه لازم نیست خودم میارمش.
باشه.......
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
من در سن بیست و یک سالگی با محمدحسین ازدواج کردم.این برای من مهم بود که با آدمی زندگی کنم که معیارهایم همخوانی داشته باشد و لذا محمدحسین جزو کسانی بود که همه جوره با معیارهای من همخوانی داشت.
محمدحسین دو مرتبه به خواستگاری من آمد که بار اول،به دلیل این که برخی از شرایط من مثل اشتغال را قبول نکرد،نتوانستیم به توافق برسیم.اما بار دوم این موضوع را قبول کرد و ازدواج کردیم.
بعد از مراسم عروسی بلافاصله به مشهد رفتیم اما بعد از این که از مشهد برگشتیم،محمدحسین حدود ۱۲ الی ۱۳ روز به ماموریت رفت.
در آن ابتدای زندگی از وضعیت مالی چندان خوبی برخوردار نبودیم و تمام وامهایی که بابت مراسم ازدواج گرفته بود،از حقوقش کسر میشد.
محمد حسین در سپاه مشغول به کار بود و برخلاف آن چیزی که در تصور برخی وجود دارد،حقوق چندان زیادی دریافت نمیکرد.
بیشتر حقوق محمد حسین خرج اقساط وام میشد و لذا مجبور بود در برخی موارد برای گذراندن زندگی با ماشین پدرش کار کند.
همسر#شهیدمحمدحسینمرادی
مومن ضعیف همونیه
ڪه دلش میخواد
ڪیلومترها پیاده بره
تا حرم امام حسین رو
زیارت ڪنه
اما دلش نمیاد از
خواب سحر بزنه
و نماز صبحش رو بخونه💔
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعا
میدونیتنهاگناهشهداچیبوده؟!
ترکنمازشبیبدونوضوبودن.
فکرکناماگناهماچیه؟!
اصلایکبارمنمازشبخوندی؟
اصلاغصهخوردیمکهنمازموندیرشده!
بهترهباخودمونیکمصادقباشیم
دیگرانومسخرهمیکنیمغیبتمیکنیم
دروغمیگیم!
آخرشماسمخودمونومیزاریممذهبی!💔
کاشگناهماهممثلگناهشهداباشه!
سادهنگذرازاینجملهیکمبشینفکرکنشاید
تغییرکردی !!
امامزمان(عج)برایاومدنبه
تغییرهایمانیازدارهها . .🖐🏽!!'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هروقت خسته و ناامید شدی....
#تلنگرانه🌱
زندگی هر چقدر هم بد به نظر برسد،
باز هم کارے وجود دارد ڪه میتوانی انجام دهی
و در آن موفق شوے.
تنها رفیقی که دورت نمیزنه
مهدی فاطمهست:))!♥️🙃☝️🏻
الباقی همه فکر خودشونن ...
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
اللّٰھمعجللولیڪالفرج🥀
دلانہ✨
میگفت:
همهی عمرتان را صرف این بدنـۍ که قرار است سرآخر غذاۍ کرمها شود، نکنید!
صرف آن چیزۍ بکنید که فرشتگان میخواهند بردارند و ببرند..🌿'
#دلانه
حسرتنداٰشتنخیلےازچیزهاٰ
بودندرحصاٰرگناهاٰنخُوداست
مثلِشھادٺ... !💔
کلام شهید
⚡️شهید جهاد مغنیہ:
امام زمانت را یارۍ کن...!
و خـودت را بہ گونہاۍ آماده کن
کہ یارۍ کننده امام زمانت باشۍ
#شهید_جهاد_مغنیه🌷
بِھِشگٌفتَم:
حـٰاجۍمَنخِیلےگناھکَࢪدَم..🚶♂
فکرکنمآقامحٌـسِین
کلًابیخیـالِمـآشده..!💔
گفت:
گناھاٺازشِمࢪلَعنَتاللهبیشٺࢪھ؟!
لَبَمࢪوگازگِࢪِفتَمگٌفٺَم:
اَستَغفِࢪٌالله،نہدیگہدَࢪاونحَد!🌿
گٌفت:شِمراگهازسینہۍِ
حَضࢪَتمِیومدپایینو
توبہمیڪࢪد،
آقادستشُمیگرفت..!✋🏻シ
〔 #تلنگرانه ‹.🙃🌱.› 〕