˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
#رمانِبامن بمان #پارت43🤍 چشمامو باز کردم که متوجه شدم خوابم برده بود. پتویی که روم انداخته بودن رو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمانِبامن بمان
#پارت44🤍
-قراره کجا بریم؟؟
درحالی ک نگاش به جلو بود گفت:
_باغ.
-این موقع؟؟هوا داره تاریک میشه.
-مگه چه اشکال داره.
تازه کلی برنامه ها داریم دورهم.
دستمو زیر چونم گذاشتم که گوشیش دوباره زنگ خورد.
ای بابایی گفت وتلفنو پرت کرد رو صندلی عقب.
متعجب از کاراش از گوشه ی چشم نگاش کردم:
-ازاده خانوم؟؟
-بله؟
-یه سوال ازت درباره گذشتت بپرسم؟
-بفرمایید؟
-تو قبل اینکه مجبور شی با من ازدواج کنی به کسی دیگه ای علاقه داشتی؟؟
خواهش میکنم صادقانه جواب بده.
-نه.
-واقعا؟؟
-بله.کسی تو زندگیم نبود که بخوام بهش علاقه پیدا کنم،تنها چیزی که برام مهم بود مادرم بود که اونم تنهام گذاشت.
-مادرت چرا فوت کرد؟؟
-از دست کارای پدرم سکته کرد.
تمایلی نداشتم ادامه بدم اونم سکوت کرد.
-یادتونه ظهر میخواستم یه چیزی بهتون بگم؟
بهش نگاه کردم که گفت:
_در مورد خودمون.
قلبم تند تند میزد یعنی چی میخواست بگه،از استرس اینکه حرف از جدایی بزنه ناخونامو میجویدم.
-من میخوام از این بعد عادی باشیم،
یعنی اینکه مثل زن وشوهرای معمولی رفتار کنیم.
دیگه حرفای بقیه مهم نیست هرچی بود تو گذشته باید فراموش بشه
ولی...
تو دلم گفتم ولی چی
تلفنش زنگ خورد که با اعصاب داغون پوفی کشیدم.
_ولی چی؟بگو بهم.!
بیخیال و خونسرد به رانندگی اش ادامه داد.
اینقدر حرص خوردم که ناخونام کنده شدن.
اگه میخواد عادی باشیم پس این ولی که اخرش اورد چی بود؟
من چقدر حساس شده بودم رو تک تک کلماتش.اونکه نمیدونست خیلی وقته هر کلمه از حرفاشو ساعتها تو قلبم حلاجی میکنم.
با توقف ماشین به بیرون نگاه کردم که با دیدن نجمه و ندا و نرگس که به ماشین اقا محمد تکیه داده بودند و حرف میزدند ،از ماشین پیاده شدم...
#رمانِبامن بمان
#پارت45🤍
از محمد خواهش کردم که در مورد پدرم چیزی به فامیلای کمیل نگه.
رفتم تو که نرگس دستمو کشید و منو برد گوشه ی هال:
_محمد چی بهت میگفت؟؟
-در مورد اتفاقات گذشته و اون مهمونی ازم میپرسید!
-اها.
در همین حین محمد هم اومد تو که با دیدن نرگس و من سرشو انداخت پایین ورفت.
به نرگس نگاه کردم که دیدم تو خودش رفته و لبخند میزنه.
بازوشو تکون دادم که به خودش اومد و سرشو انداخت پایین.
------
تنها جایی که خالی مونده بود کنار کمیل بود. کنارش نشستم که کمیل سرشو خم کرد و زیر گوشم گفت:
_باهات حرف زد؟؟
سرمو به نشونه ی اره تکون دادم.
_بهش گفتم پی گذشته رو نگیره،ولی اون اصرار داره که منصورو پیدا کنیم و به سزای عملش برسونیم.
اگه همه چی خوب پیش بره پدرت به جرم شهادت دروغ محکوم میشه،از مشهد که برگشتیم باید بریم پیشش و راضیش کنیم که در مورد منصور بهمون اطلاعات بده!
عکس العملی نشون ندادم،درسته مهر پدرم از دلم رفته بود ولی بازم پدرم بود
چطور میتونستم بیتفاوت باشم.
دستام یخ کرده بودند گرمی دستایی رو احساس کردم که سرمو بالا گرفتم
لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
_نگران چیزی نباش،خدا بزرگه.
بهت که گفتم میخوام همه چی رو فراموش کنم،شاید بعد اینکه بی گناهیم ثابت شد پدرتو بخشیدم.
بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم:
_ممنونم.
ته دلم از این رفتارش ذوق کرده بودم
دست خودم نبود،لبخند از لبام نمیرفت.
نجمه و نرگس داشتند تو گوشی چیزی رو نگاه میکردند،نداهم مشغول سر زدن به شام بود.
محمد هم مرتب کانالای تلویزیونو عوض میکرد تا برنامه خوب پیدا کنه
صدای برخورد قطره های بارون به پنجره ی خونه میومد
دستمو از تو دستای کمیل خواستم بیرون بکشم و برم حیاط زیر بارون که ناگهانی برقا رفت.
صدای جیغ کشیدنی اومد که با ترس به مبل چسبیدم.
محمد خندید و گفت:
_چیزی نیست بابا، برقا رفته!
صدای نرگس اومد:
_خوب شدی گفتی برقا رفته خودمون نمیدیدیم!
-خواهش میکنم!
نجمه گفت:
وای من میترسم،شمعی چیزی نیست.
نوری کمی از اطرافمونو روشن کرد که ندا گوشیشو سمت ما گرفت و گفت:
_تکنولوژی پیشرفت کرده،گوشیتون که چراغ قوه داره!
_راس میگی ها،اصلاحواسم نبود!
کمیل با حالت شوخی رو به نرگس گفت:
_از بس مخی،فقط خوب بلدی جیغ بزنی!
خندیدم که صدای بسته شدن در یکی از اتاقا اومد.
همه با وحشت سمت عقب نگاه کردند...
هدایت شده از هیئت لثارات الحسین«ع» مؤسسه قرآن و عترت معراج
30.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دعای_روز_نهم
•
بـه نـام خـداونـد بـخـشـنـده بـخـشـایـشـگـر
خدایا برای من در این ماه بهره ای از رحمت گسترده ات قرار ده، و به جانب دلایل درخشانت راهنمایی کن، و متوجه کن به سوی خشنودی فراگیرت، به مهرت ای آرزوی مشتاقان❣
•
#ماه_رمضان
#هیئت_لثارات_الحسین(ع)
#موسسه_معراج_نور_گلدشت
🌐@Lasarat_Alhossinir
- بسماللهِالذیخَلقَالـمهدی -
-
ایظهورتدردهارابهتریندرمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
9.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینستاگرام بیچاره کرده جوونهارو!
هدایت شده از آقایِسایه
InShot_۲۰۲۴۰۴۲۴_۰۹۰۸۵۱۲۵۲.mp3
3.99M
مگر با تو طی کرده اند؟!
پادکست | هم مسیر
•گوینده : #آقای_سایه
•نويسنده: ب، سین
_ ___________
•|| https://eitaa.com/Mr_Sayeh
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
خوشـاآنکسکـہدردنیارفیقـےباوفادارد.🤌🏻 ‹ #رفیـق_گـراف› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j」
خوشـاآنکسکـہدردنیارفیقـےباوفادارد.🤌🏻
‹ #رفیـق_گـراف›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
هدایت شده از هیئت لثارات الحسین«ع» مؤسسه قرآن و عترت معراج
27.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دعای_روز_دهم
•
بـه نـام خـداونـد بـخـشـنـده بـخـشـایـشـگـر
خدایا مرا در این ماه از توکل کنندگان قرار بده، و قرار بده در این ماه از رستگاران نزد خود، و در این ماه از مقرّبان درگاهت قرار بده، به احسانت ای هدف جویندگان❣
•
#ماه_رمضان
#هیئت_لثارات_الحسین(ع)
#موسسه_معراج_نور_گلدشت
🌐@Lasarat_Alhossinir
- بسماللهِالذیخَلقَالـمهدی -
-
ایظهورتدردهارابهتریندرمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.