#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_نوزدهم🌈
چشمم میخورد به قاب عکس روی میز
فکر کنم شش سال دارم در این عکس. بلوز و شلوار نارنجی پوشیدهام و موهایم را خرگوشی بستهام. یک
.عروسک سیاه پوست و کچل هم بغلم است
!مهدیِ دوازده یا سیزده ساله کنارم ایستاده و نیشش تا بناگوشش باز است
!لبخندی میزنم و به دنبالش فکر میکنم اینروزها آمار لبخندهایم نجومی شدهاند
*
.در آینهی آرایشگاه، نگاهی به صورتم که آرایش کمی دارد میاندازم
.با وقار و مناسب برای یک جشن عقد خودمانی
.خودم خواسته بودم! حتی مقابل اصرارهای مکرر مادرم که باید لباس عروس بپوشی ایستاده بودم
مهدی سادگی را دوست داشت و من چیزی را که مهدی دوست داشت و من عاشق این عشقی بودم که
.مرا به خدا نزدیکتر میکرد، مثل عشق زلیخا به یوسف که بندهاش کرد، بندهی خالق
مهدی حتی به فاطمه و مریم و مینا سفارش کرده بود که راضیام کنند؛ اما مرغ من مثل بچگیهایم یک
.پا بیشتر نداشت
آخر سر هم کت و دامن شیری رنگ و باحجابی را همراه با روسری شیری که نقشهای طلایی و کرم
.داشت را انتخاب کردم و به دنبالش زهرا هم همین کار را کرد
.گفت حالا که همه چیزمان عین هم است و جشنمان یکی، پس باید لباسمان هم عین هم باشد
.بقیه هم که دیدند حالا دو به هیچ شدهایم، دیگر اصراری نکردند
.از روی صندلی آرایشگاه که بلند میشوم، همزمان با من کار زهرا هم تمام میشود
.مثل فرشتهها شده بود. تیلههای مشکیاش براقتر از همیشه بودند
لبخندی به من میزند و چادر سفید رنگم را دستم میدهد. هر دو چادرهایمان را سر میکنیم و با اشارهی
.آرایشگر بیرون میرویم
.مادرم و راحله خانم با دیدنمان کل میکشند و در آغوشمان میکشند
.بیرون از آرایشگاه که میرویم مهدی و عموسبحان سمتمان میآیند
دسته گلهای نرگس میان دستهایشان خودنمایی میکند. مثل هم لباس پوشیدهاند! پیراهن سفید و
.کت و شلوار مشکی. به سمتمان میآیند
.مهدی روبروی من و عمو روبروی زهرا
خدایا چقدر شکرت کنم بابت این لحظه که کمی، فقط کمی جبرانِِ خوبیهایت شود؟
*
.نگاهم خیره به آیاتِ قرآن است
.مینا بار دوم هم مرا میفرستد دنبال آوردن گلاب
عاقد که برای بار سوم میپرسد، چشمهایم را میبندم، در دل از خداوند و معصومین میخواهم ضامن
.خوشبختیمان شوند
:لبهایم را با زبان تر میکنم و مطمئن میگویم
.با اجازهی پدر و مادرم و بقیهی بزرگترها، بله -
*
.خب ما بریم دیگه... اتوبوس ما زودتر حرکت میکنه
عموسبحان این حرف را میزند و در حالی که او و زهرا سوار تاکسی میشوند برای همه دست تکان
میدهند... میروند و خانمجان هنوز گریه میکند... ته تغاری و پسرِ لوسش دیگر پیشش نیست! حق هم
دارد. صدای هقهق مادرم دنیا را روی سرم آوار میکند. چشمم که به چشمهای خیس از اشکش
میخورد، بغضی که راه گلویم را از ساعتها قبل سد کرده، راه خود را پیدا میکند و از چشمهایم میبارد.
.خودم را در آغوشش میاندازم و صدای گریهام بلند میشود. من دلم برای این آغوش تنگ میشود
*
نگاهم را از جادهای که از شیشهی اتوبوس پیداست میگیرم. انگار تازه یادم افتاده که از شهر و دیارم در
حال دور شدنم. این اولین سالیست که گرمای شهریورِ دزفول را با طعم بستنیهای یخیِ پرتقالی حس
نخواهم کرد! اما میارزد! میدانم و یقین دارم که همهی این دور شدنها، همهی این دلتنگ شدنها،
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیستم 🌈
همهی این دل کندنها، میارزد به بودن کنارِ کسی که تپشِ قلبم کنارش آرام میشود؛ میارزد به بودن
.کنارِ کسی که نیمهی گمشده که نه، همهی وجودِ من است
سرم را روی شانهاش میگذارم، تکانِ آرامی میخورد، دستم را در دست میگیرد و انگشتش را روی
:حلقهام میکشد. آرام کنارِگوشم میگوید
ببخش هانیه... ببخش که اینقدر خودخواهم که بهخاطر اینکه باهام باشی از شهر و خانوادهت دورت -
...کردم
:با کفشم پایش را لگد میکنم! آخی میگوید و متعجب میگوید
!هانیه؟ -
:حق به جانب و طلبکارانه میگویم
تا تو باشی دفعهی دیگه از این حرفها نزنی... متوجه شدین ستوان؟ -
:با صدایی آرام که ته مایهی خنده دارد میگوید
.چشم فرمانده... اطاعت میشه -
:آرام میخندم
.آفرین شوهرِ خوب... الان هم میخوام بخوابم، رسیدیم نزدیکهای تهران بیدارم کنیها -
.باشه خانمِ خوابالویِ جناب ستوان -
.دوستت دارم -
.من بیشتر -
سرم که دوباره روی شانههایش قرار میگیرد و آرامش وجودش به رگهایم تزریق میشود، اسیر خواب و
.رویا میشوم
.هانیهجان؟... هانیه خانم؟... خانمم؟... بیدار شو، رسیدیمها -
صدای پر از آرامشش از دنیای بیخیالی و خواب جدایم میکند. سرم را از روی شانهاش برمیدارم، دستی
به گردنم میکشم و پشت سرش یک خمیازه. نگاهم به نگاهش میخورد که با شیطنت نگاهم میکند.
:گیج نگاهش میکنم
چیه؟ -
میدونی چند ساعته بنده تکون نخوردم تا جناب فرمانده راحت بخوابن؟ -
.وظیفهتون بوده ستوان -
اِ؟! اینجوریاست؟ -
.حالا واسه تشویق جایزه میدم بهت -
جایزه چی؟ -
.حالا باید روش فکر کنم -
میخندد. اتوبوس که میایستد بلند میشود و من هم بلند میشوم. پیاده میشویم و او چمدانمان را از
!شاگرد راننده میگیرد. پیش به سوی یک زندگی جدید
***
مقابل ساختمان هشتم میایستیم. اشاره میدهد که وارد شوم. از پلهها بالا میرویم. طبقهی چهارم،
دقیقا آخرین طبقهی این ساختمانِ سازمانی. دو در روبروی هم در طبقهی چهارم وجود دارد. چمدان را
:کنار در میگذارد و به دو جفت کفشی که دم در واحد روبروییست اشاره میزند و میگوید
!سبحان اینها زودتر رسیدن انگار -
:میخواهم بروم سراغشان که دستم را میگیرد
.ول کن خستهان، احتمالاً دارن استراحت میکنن -
به نشانهی تایید سری تکان میدهم. کلیدی را که از مسئول ِدژبانیِ پادگان تحویل گرفتهایم را میان قفل
در میاندازد و در را باز میکند. کنار میایستد تا اول من وارد شوم. لبخندی میزنم و وارد میشوم. کلید
.برق را که میزنم از دیدن اسباب و اثاثیهی وسط خانه آه از نهادم بلند میشود
.فکر کنم باید اول اینجا رو سروسامون بدیم -
به طرفش برمیگردم. دستهایش را در جیبش کرده و با دیدنِ نگاهِ پر از خستگیام شانههایش را بالا
:میاندازد
!تا اینجا خواب بودیها! باید انرژی داشته باشی تنبل خانم -
.خیلی هم انرژی دارم -
.پس بیا این اوضاع رو سروسامون بدیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 خوب درس بخوانید
آرزومہسرروضریحتبزارم
روضہبخونمگریہکنمببارم :)
تومثلِمنِبیچارهکمنداری
امامنبہجُزتوکسۍندارم :)💔..
وقتۍچادرسرتهوقتیحجابتکاملہ،
یعنۍتعھددارۍبهامامزمانت🖐🏻،
یعنۍتعھددارۍبهحضرتزَهراۜ،
وقتۍهمتعھدداری،
-بایدسفتومحکمباشی🙂💛"
#چادرانه🌿
#امام_زمان
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 أین عمار؟؟😭
🔹 حاج قاسم کجایی 💔
10.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱اگر کسی سنگ پرت کرد سمتت...
#پایان_مماشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #استوری
🔹 به قولت عمل کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 خوب درس بخوانید