May 11
May 11
شهیدان برفتند و ماندند ولی
نماندند و رفتند به عشقِ ولی
شهیدان شنیدند آوای نور
تو بشنو از آنان پژواک نور
درخت وجود شهیدان به دور
ز هر تیرگی و بدی و غرور
فروزان شد آهنگ ایمان در او
پدیدار شد شفق های ایمان او
نوشتم چند این بیت به عشق شهید
شهیدان! شهیدان! شهیدان! شهید!
ز بهر تو دارم فروغ امید
قریبا! غریبم دستم بگیر
تو نوری! خموشم، دستم بگیر...
«{ شهیدانه }»
اون دختری که عکس خودش رو..
عکس پروفایلش نمی زاره
به این معنا نیست که قیافه خوبی نداره...
شاید یه چیزی داشته باشه که بقیه
دخترا نداشته باشن
مثل(:حیا........🌺
#بیوگرافی
#ڪپۍحلالرفیق🙂🌱!
#تلـــــنگࢪانھ 🚶♀️
بزرگی،معرفت ،ادب؛ و نجابت آدمیان را
به هنگام خشم و عصبانیت بیازمائید
نه در زمانی که همه چیز
بر وفق مرادشان است...!
May 11
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #اول
مجید و مینا دختر خاله و پسر خاله بودن ...
و چون با مادرهاشون هر روز میرفتن خونه مادر بزرگ از کوچیکی تا الان که 8 سالشون بود باهم بزرگ شدن...
.
خونه مامان بزرگشون یه خونه قدیمی بود با یه حیاط بزرگ و یه حوض فیروزه ای وسط حیاط که دور تا دورش گلدونهای شمعدونی رنگی رنگی چیده شده بود
و وگوشه حیاط هم یه گلخونه ی شیشه ای برای زمستون بود ...
.
یه درخت آلوچه هم گوشه حیاط بود که مجید دزدکی ازش بالا میرفت و آلوچه برا مینا میکند ❤️
و چون خودش دوست نداشت نمیخورد و همه رو میداد به مینا.
مینا هم از سر بچگی هسته ها رو تو حیاط مینداخت و مامان بزرگ فک میکرد کار مجیده..
مجید خیلی مینا رو دوست داشت و از بچگی بهش احساس مسئولیت میکرد...
مثلا وقتی تو کوچه میرفتن نمیزاشت پسرا مینا رو اذیت کنن😡
یا اگه تو بازی ای مینا رو به خاطر دختر بودن راه نمیدادن مجید هم بازی نمیکرد و میرفتن تو حیاط با مینا لی لی بازی میکردن😊
همیشه وقتی مینا خراب کاری میکرد...
مثلا گلدونهای حیاط خونه مامانبزرگ رو میشکست یا توپ رو اشتباهی شوت میکرد تو شیشه ی گلخونه ی گوشه ی حیاط مامانبزرگ و گریش میگرفت مجید سریع اشکای مینا رو پاک میکرد و میگفت تو هیچی نگو☺...
اونوقت خودش جلو میرفت و به همه میگفت که کار اون بوده که شکسته و گاها کلی هم از مامانش کتک میخورد ولی حس خوبی داشت که نزاشته مینا کتک بخوره....😕
در مورد خانواده مجید و مینا بگم که پدر و مادر مینا مذهبی بودن ولی مجید خونوادش آزاد تر بود...
یه روز مادر مینا بهش گفت:
_دخترم تو دیگه داری به سن بلوغ میرسی....خوب نیست دیگه با مجید بازی کنی و بگردی...باید با دخترهای هم سن و سال خودت بگردی...
مینا هم فردا این حرف رو به مجید رسونده بود...
مجید از شدت ناراحتی چشماش سرخ شده بود ولی نمیخواست جلو مینا گریه کنه...😞💔
سرشو انداخت پایین و گفت:
_یعنی دیگه نمیتونیم باهم فوتبال بازی کنیم؟!😒
-نه..مامانم گفته از سال دیگه منو کمتر میاره اینجا...شایدم ماهی یبار...😔
_مگه سال دیگه چی میشه مینا؟!😟
-مامانم گفت به سن تکلیف میرسم 😕
-یعنی چی؟! یعنی تکلیفای مدرست بیشتر میشه؟! خوب میاری اینجا باهم انجام میدیم 😞
-نه...میگفت از سال دیگه مجید بهت نامحرم میشه...😐
-من؟؟؟ 😯
-آره..
-من که از همه بیشتر مراقبتم 😕
-به مراقبی نیست که😕یه چیزاییه که مامانم میدونه...
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی