منم میگفتم من این چیزا حالیم نیست
تو عاشورا دو تا عرب باهم دعواشون شده خب به ما چه؟
اون دختر هم میگفت تو رو به زهرا قسمت میدم که کاری با من نداشته باشی
ولی من که نه زهرایی میشناختم نه حسینی!
دخترخانم چادری بهم گفت بیا فقط امشبو به خاطر حضرت زهرا گناه نکن ببین چجوری دستتو میگیره
اصلا اگه دستتو نگرفت برو هرکاری که میخوای بکن...
منم غیرتی شدم و اون دخترو دوباره رسوندمش دم حسینیه
اونم پیاده شد و همینجوری که گریه میکرد گفت خدا خیرت بده انشالله حضرت زهرا دستتو بگیره
منم که ضد حال خورده بودم رفتم خونمون کسی خونه نبود همه رفته بودن عزاداری چون فقط من توی خانواده لات و لوت بودم...
تلویزیون رو روشن کردم دیدم داره کربلا رو به صورت زنده نشون میده
من همونجا دلم شکست و تا جون داشتم گریه کردم،فریاد زدم،ناله کردم و حسابی خودمو خالی کردم
خالی کردم تموم بغضایی که این چند سال تو گلوم گیر کرده بود
نزدیکای سحر بود که مامان و بابام و داداشم اومدن یهو مامانم اومد گفت رضا کجا بودی؟
چقدر بوی حسین میدی؟چقدر بوی زهرا میدی:)💔
اوناهم از شدت خوشحالی گریه میکردن و میگفتن پسرم حسینی شده...
از اون شب به بعد تصمیم گرفتم برم هیئت
لباس مشکی هامو پوشیدم و رفتم زنجیر زدم!
به یاد تموم سیلی هایی که به مهدی فاطمه زدم زنجیر رو محکم تر میزدم..
خیلی یهویی یه نفر اومد گفت رضا میای بریم کربلا؟
هنوز ماه صفر تموم نشده بود یهو دیدم وسط بین الحرمینم:)))
اونجا گفتم حسین جان داری با دل من چیکار میکنی؟
یه شبه منو کربلایی کردی تو چیکار کردی با من یا زهرا💔
حدود یک سال بعد مامانم اومد بهم گفت رضا جان حالا که با امام حسین رفیق شدی حالا که آبروتو به دست اوردی بیا بریم برات خواستگاری...
منم قبول کردم و رفتیم خواستگاری
بابای دختره از قبل تحقیق کرده بود و منو برد تو اتاق گفت من از گذشته ی تو خبر دارم!ازت میخوام با حسین رفیق بمونی...
من دخترمو بهت میدم
اون دختر خانم هم با یه سینی چای اومد تا منو دید سینی از دستش افتاد و گفت یا زهرا:)💔
میخواست بره یهو خورد زمین!
همه اومدن بلندش کردن بردنش تو اتاق
منم فقط صدای گریه و یا زهرا میشنیدم
مامانم اومد گفت رضا میدونی این دختر چی میگه؟
گفتم چی میگه؟گفت میگه من دیشب خواب حضرت زهرا را دیدم که عکس پسر شمارو بهم نشون دادن
دیدی؟
دیدی حضرت زهرا چجوری خریدش؟
گناهی نبود که نکرده باشه ها!
ولی مادر همه رو میخره:)
چرا ناامیدی؟دیگه هرچی که باشی از این جوون که گناهکار تر نیستی!
امام حسینو که قبول داری...
خدا گفته بنده ی من هرگناهی کردی برگرد من مشتاق دیدار دوبارهی توام:)
پس تو چرا ناامید میشی وقتی خدا بخشندست؟
گاهی وقتا انقدر گناه میکنی که دیگه حالت از خودت بهم میخوره!میفهمم:)💔
ولی والله که ناامیدی راهش نیستا
ناامیدی بدترین گناهه...
میگن وقتی شیطان بخواد به انسان نفوذ کنه از راه ناامیدی وارد میشه!
گناه که کردی سریع برو یه وضو بگیر،سجادهتو پهن کن برو بشین با خدا حرف بزن بگو غلط کردم...
توبه کن،زار بزن...
مطمئن باش اون زمانی که توبه کردی پاکِ پاکی:))
بعد از توبه نگی نکنه خدا منو نبخشیده ها!!
اصلا شک کردن در اینکه خدا تو رو بخشیده یا نه خودش یه گناه دیگس...
همین الان که این صحبتامو شنیدی یاد چه گناهی افتادی؟
شاید همین الان به خودت بگی خاک بر سر من که فقط و فقط کارم شکستن دلِ امام زمانمه💔
ولی عیبی نداره!
وقت هست...هنوزم دیر نشده
هنوزم خدا داره صدات میزنه
هنوزم آقا منتظره که بری پیشش
همین الان برو توبه کن:)
خودت سبک میشیا!
انگار یه بار سنگین گناه از رو دوشت برداشته میشه..
خب چه چیزی قشنگ تر از اینکه توی نامه اعمالت نوشته شده باشه:
این بنده به خاطر تمام اشتباهاتش توبه کرده:)💔
اونوقت دیگه امام زمان هم دلش خون نمیشه به خاطر گناهای من و تو...