eitaa logo
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
99 دنبال‌کننده
1هزار عکس
129 ویدیو
0 فایل
‌‌﷽️کـارے از انجـمݩ باۼ گرڊو نکتـه هایی براے تفڪر و ټـدبر ️مختصـر ۆ مفـیـد 🔻نشآنۍ باݞ https://eitaa.com/joinchat/893845586Cdbed134827 🔻ݩمایشـگاه باۼ https://eitaa.com/joinchat/3109486626C599256fa61 ▪️ځمایـت مـان ڪنیـد ڪه ید اللّه مـع الجـماعة
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪهڪشان ࢪاه شیࢪێ۲ شب بود و همه جا تاریڪ . شیࢪ مادࢪ می خواست بچه اش را به دنیا بیاورد . شیر پدر دنبال دڪتࢪ رفت. سر راهش به مادرش خبر داد و گفت : تا من دکتر می آورم جان شما و جان زنم...🌿 شیر پدر، سر راهش سفارش زنش را به کل فامیل کرد. وقتی او به خانه دکتر رسید، نگاهی به پشت سرش انداخت. شیرهای فامیل از خانه دکتر تا خانه او را با چراغهای کوچک روشن کرده بودند. بعد از به دنیا آمدن شیر کوچولوهای دوقلو، اسم این راه را کهکشان راه شیری گذاشتند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام رضا (علیہ السلام ): هࢪ ڪہ غدیࢪ را گࢪامۍ بداࢪد ، در زمࢪه ێ شهدا خواهد بود ...✨ 『@salam1404』 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علــ♡ـے 『@salam1404』 🌱
●اشک شوق نزدیک غروب بود. زیر درخت نخلی کنار برکه غدیر نشسته بودم درختی بلند و قدیمی که فصل ثمر دادنش بود و خرما های تازه از آن اویزان ...🌿 هوا کمی نسبت به ظهر خنک تر شده بود صحرا پر از جمعیت بود. چند دقیقه ای می شد که خطبه پیامبر به اتمام رسیده بود همه در حال تبریک گفتن به جانشین پیامبر بودند صدای "بخن بخن یاعلی" صحرا را پر کرده بود شور و اشتیاق را می شد به وضوح در چهره مردم دید روی لب پیامبر تبسم زیبایی نشسته بود، انگار ایشان از همه شاد تر بودند. چند نفر به دستور رسول خدا در حال برپایی خیمه ای بودند تا مردان بروند و با جانشین پیامبر بیعت کنند. از دور پسرم را دیدم که داشت به سمتم می‌آمد به قد و بالایش نگاه کردم و در دل قربان صدقه‌اش رفتم... خدا خیرش بدهد، تا فهمید دوست دارم به زیارت خانه خدا بروم با هر مشقتی بود مرا از یمن به حجاز رساند... صدایش رشته افکارم را پاره کرد . -مادر ...مادر... -جانم عمار؟ با لبخند گفت: -چند بار صدایتان کردم، نشنیدید... -پیریست و هزار درد بی درمان...سنگینی گوش هم یکی از آنهاست -اگر منظورتان از پیر، مادر من بود؛ که باید خدمتتان عرض کنم سرکار علیّه تازه اول جوانیشان هست...☘ اگر به حال خودش رهایش می کردم کم کم می رسید به پیدا کردن شوهر برای من... میان حرفش امدم و با خنده گفتم: -شیرین زبانی کافیست دلبندم، انگار با من کاری داشتی... -بله بله، امدم بگویم خیمه ها برپا شده اند ...شما برای بیعت با جانشین رسول خدا نمی روید؟ با تعجب پرسیدم: مسخره ام می کنی عمار؟ انگار فراموش کرده‌ای که من یک زنم...مگر بیعت یک زن اهمیتی دارد؟ با شیطنتی که طبق معمول چاشنی صدایش کرده بود گفت: معلوم است که اهمیت دارد! مخصوصا اگر ان زن مادر من باشد! نگاه جدیم را که دید لحنش را عوض کرد و حرفش را ادامه داد: -خود رسول خدا دستور داده‌اند که زنان برای بیعت با امام مسلمین به خیمه نساء بروند! ناخود اگاه اشک از چشمانم جاری شد عمار با نگرانی پرسید: -چرا گریه می کنید مادر!؟ خدا مرا ببخشد اگر شما را آزرده باشم... لبخندی زدم و گفتم: -این اشک شوق است ...شوقی امیخته با اندوه... عمار نگاه منتظرش را به چشمانم دوخت... -سی سال پیش،یعنی پنج سال قبل از تولد تو،خدا به من و پدرت یک دختر داد دختری سفید و زیبا..! پدرت هنگام به دنیا امدن نوزاد، در سفر بود. وقتی برگشت کودکم پنج روز داشت. پدرت هنگامی که فهمید نوزاد دختر است بر آشفت! می گفت:"داشتن دختر ننگیست که من نمی توانم آن را تحمل کنم..." همان روز دخترم را از آغوشم جدا کرد... حالم بد بود اما به هر سختی بود دنبالش رفتم به سمت دشت پشت خانه مان راهی شد و من در تمام مسیر با گریه التماسش می کردم که کودکم را رها کند. اما او انگار اصلا صدایم را نمی شنید! جلوی چشمانم دخترم را فقط به جرم دختر بودن زنده زنده در گور کرد... چشمان عمار هم مانند چشمان خیس شده بود. با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و گفتم: -هیچ وقت حتی تصور نمی کردم روزی برسد که زن در میان عرب چنین ارزشی پیدا کند... عمار لبخندی زد و گفت: -سپاس خدایی را که ما را از نعمت اسلام و پیامبر و جانشینان ایشان برخوردار کرد... دستم را گرفت و گفت: -اجازه بدهید کمکتان کنم به خیمه نساء بروید... از بین جمعیت عبور کردیم، چون پیر و سالخورده بودم عده ای از روی احترام و عده ای از روی ترحم مرا جلو فرستادند. وارد خیمه شدم. تشت بزرگ آبی وسط خیمه بود. در یک طرف جانشین پیامبر، علی(؏)، نشسته بود و در طرف دیگر زنانِ مشتاق بیعت با امیر... پرده ای میان زنان و علی (؏) حائل شده بود تمام زنان دستمان را در اب فرو بردیم و به این صورت با امام مسلمانان بیعت کردیم در هیچ روزی از ایام عمرم به اندازه ان روز احساس شادی نکرده بودم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
●دست‌هایت را در میان دستانش گرفت و رو به مردم کرد و گفت: ای مؤمنین! یک لحظه ما را ببینید، لبخندی زد و گفت: می‌دانید در دستان من، دست چه کسی قرار گرفته است؟ نام او عشق است، بله عزیزان من! او را خوب می‌شناسید. نام او علی‌ست. @salam1404』 🌱
_چرا خدا رو نمیتونیم ببینیم؟ کاشکی دوربین خدا داشتیم میتونستیم مثل تلسکوپ از توش خدا رو ببینیم! محمدسجاد 『@salam1404』 🌱
اگر غدیر نزد ما کمرنگ نمی شد، مصیبت عاشورا اتفاق نمی افتاد...🌿 『@salam1404』 🌱
یعنی جامعه به حاکم الهی نیاز دارد. همین...☘ 『@salam1404』 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مامان من از نصف شب تا نصف صبح بیداࢪ بودم...🌿 『@salam1404』 🌱
_یه شعر برای بابا بخون شارژ بشم _مگه شما گوشی هستی؟ ریحانه زهرا 『@salam1404』 🌱
به نام خدا ࢪیشہ فاصله مغازه تا خانه زیاد نبود. شانه تخم مرغ را روی سطل ماست و بستنی‌ها را روی آنها گذاشتم. با دو دست بلند کردم. محمد علی گوشه جیب شلوارم را کشید، گفت: بابا به منم یه چیزی بده! فکری کردم و گفتم: شما راه را نشان بده نمی‌توانم جلو را ببینم! راه افتادیم. از اینکه مرا راهنمایی می‌کرد، خیلی خوشحال بود. سرش را بالا گرفت تا بگوید از کدام طرف بروم، بر زمین افتاد. ایستادم گفتم: چرا مراقب نیستی! زانوهایش را صاف کرد. با لحن شیرین کودکانه گفت: "یاعلی" کف دستان کوچکش را از زمین برداشت ایستاد. دستانش را که چندتا شن ریز کف پیاده رو چسبیده بود، بر هم سایید. گردنش را بالا گرفت. دستش را نشانم داد. گفت: ببین هیچی نشد! نگاهش می کردم. هر دو سه قدم که می رفتیم کف دستش را نگاه می کرد. گفتم: دستت درد گرفته؟ گفت: نه! آخه مامان میگه زمین خوردی بگی یا علی هیچی نمی‌شه! دستش را روی پیراهنش کشید، ادامه داد: مثل ریشه که از درخت مواظبت می‌کنه. حضرت علی هم از ما مراقبت می کنه. @salam1404』 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه می‌گویند؟ ツツツ 『@salam1404』 🌱
_پسر یه بار دیگه حرف الکی بزنی، این چهارتا استخون رو توی صورتت خورد می‌کنم. +بزن حاجی. کتک خوردن از حاج آقای مملکت یه سعادته که نصیب هرکسی نمیشه! 『@salam1404』 🌱
:): _حاجی مو بِرُم؟ مو رو فرستیدن اینجه که سوال شرعی جواب بدُم و فوق فوقش شبای عملیات یه مداحی بخونُم، رزمنده ها سینه بزِنِن روحیه‌ی رزمندگیشون قوی بره. و الّا مو که جنگ بلد نیستُم، نمیتونُم اسلحه دستُم بگیرُم. حرفا مِزِنیا! +جنگ که بلدی نمیخِد حَج آقا... فقط یه جو جربذه و عرضه و جرئِت میخِد که معلومه شوما داری. نگران نباش خودِم بهت یاد میدِم. _حرفا مِزِنیا آمِهدی... پس اِی سنگر فرهنگی چی مِرِه؟ نمیشه که بی متولی همینطور ولش کنُم بره. پس اجازه بده مو یه زنگ بِزِنُم پایگاه، بِگُم مسئول جدیدشو بفرستِن، بعد شما مو رو ببر خط به کشتِن بده. +اگه بخاطر سنگر فرهنگی میگی حاج آقا، که شما نگران نبا... این سنگر یک ساله همینجور رها رفته و کسی کاری با نداشته. شمائم که اومدی چارتا پرچم سبز و قرمز اینطرف اونطرفش نصب کردی که خیالت راااااحت، کسی با پرچمات کاری نداره. اما اگه بخاطر ترس از جنگ و مین و خمپاره میگی که او داستانش فرق داره. _ نِه سیدجان... چه تِرسی، تِرس نِدِره که... انگار چی هس مثلا، چارتا تیر و ترقه دِرکِردِنه دیِه. ولی مو نگران بُعد فرهنگی جبهه‌اُم که بانبودِ مو، خدایی نکرده یه وقت... +حاجی شوما نگران بُعد فرهنگی جبهه نبا... اگه قبول کنی بری، میگم بچه ها این چارتا پرچمو در بیارن با خودشون بیارن خط که بعد فرهنگی جبهه ام تضعیف نشه. _خُ... خداپدرته بیامرزه، حالا اِی شد یه چیزی... اما مو بازم باید فکر کنُما سید... باید ببینُم اِی چارتا پرچم، کفافِ بُعد فرهنگی جبهه ره مِده یا نِه. +ای بابا حَجی... دیر شُودِس همه دارِند میرِند... شوما تازه میخِی فکرکنی؟ بـِپِّر بالا حَجی... بپر بالا کامیون، که بِچه ها خیلی وقته منتظرِتونِند بُعد فرهنگیشونو تقویت کنی... _ اِی بابا آمهدی شما چرا دیِه؟ ای کامیون که جا نِدِره... تازه هم رزمنده ها اذیت مِرِن، هم در شأن یه روحانی نی با این لباس مقدس، اینجوری بپِربپِر کنه... _برو بالا حَجی نیگران نباش. قول می‌دَمِــدْ که نه به رزمنده ها فشار بیاد نه به شان لباس شما. +عه... چیکاری مِری برادر من!... نرو... باشه خودم مِرِم... شما هل نِـدِه! چه گرفتاری شدیما... وای خودااااا نجا...تُم بِده، ریحانه جان حِلالُ‌...م کن. وای نِنِم... _دَدَم وای حاج آقا، چی شده؟ خدا بد نده. ههههههههه +هِرهِرهِرهِر!... مو باز یه لحظه از شوماها غافل شدُم، نیشتون وا رَفت؟ گفته باشُما... از الآن تا خِط هرکی نیشِش وا بِرِه یه نمره منفی پیش مو دِرِه... آخه نِ‌....خِند سیّدِِ خوووودا... نِخِند... تو دیگه چرا؟... تو مِثِلا باید الگوی اینا بِری، خودِت که از همه بِدتِری که... _آخه حاجی، آب دیگه از سر سید گذشته. انقدر نمره منفی بهش دادی که رفوزه شده، واسه شهادتش دِرِه مِرِه شهریور بِــیِیْد. خخخخخخ... 『@salam1404』 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا