♡زمان زمان شروع زعامت مهدێ است
♡غدیࢪ دوم شیعہ ، امامت مهدێ است
『@salam1404』 🌸
#شازده_کوچولو
شازده کوچولو: یعنی گل منم یه گل معمولی مثل شماهاست؟! آخه اون بهم گفت تنها نمونه از نوع خودش تو کل دنیاست.
روباه: اما اون یه گل معمولی نیست گل توست. زمانی که صرف گلت کردی اون رو انقد مهم میکنه...✨
#دیالوگ
『@salam1404』 ☘
یکی نبود. یکی بود.
یه جنگلی بود که درختای بزرگی داشت. زیر درختا یه شهری بود.
بابا سنجابه اومد خونه.
بچه سنجاب به مامانش گفت:
(از من سوال کرد. مامان اون قهوهای ها چیه سنجاب تو سبدش جمع میکنه؟
گفتم: اونها بلوطه) ادامه داد.
بچه سنجاب به مامانش گفت: مامان بشقاب موش کوچولو که برامون پنیر آورده رو بلوط بریز من ببرم براشون. قصهِ ما بسر رسید کلاغه به خونشون رسید.
(قصهي دختر 5 ساله
با توجه به تصویر خواستم برایش داستان بگوید.)
『@salam1404』 🌸
🔸قدرت تخیل
محسن همراه مادرش به خانهی خاله رفت. کتاب رنگ آمیزیاش را هم با خود برد و رنگ آمیزی پینوکیو را به پسر خالهاش مجید نشان داد. مجید خندید و گفت:
-اشتباه رنگ آمیزی کردی. ساعت چهار کارتون نشون میده. ببین توی تلوزیون رنگی ما چه رنگیه.
محسن گفت: ولی تلوزیون سیاه و سفید ما همین جوری نشون میده.
مجید دوباره خندید و گفت:
-تلوزیون سیاه و سفید که رنگها رو نشون نمیده.
محسن نگاهش کرد و گفت:
-پس چرا من رنگها رو میبینم؟
مجید ساعت چهار تلوزیون رنگی را روشن کرد. صفحهی تلوزیون را نشان داد و گفت:
-ایناهاش، ببین. پینوکیو چه رنگیه. تو اشتباه لباسهاش رو رنگ کردی.
محسن چشمهایش گرد شد و پرسید:
-هر جلسه همین رنگی لباس میپوشه؟
مجید کنار محسن نشست و موهای او را به هم زد.
-بله که همین رنگی میپوشه.
محسن اخم کرد و گفت:
-پینوکیوی تلوزیون شما کثیفه. حمام نمیره. پینوکیوی تلوزیون ما هر هفته حموم میره و لباساش رو عوض میکنه.
آرمینه آرمین
『@salam1404』 🍂
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
🔸قدرت تخیل محسن همراه مادرش به خانهی خاله رفت. کتاب رنگ آمیزیاش را هم با خود برد و رنگ آمیزی پین
🔶ماکارونیِ حلزونی
سینا جلوی قفسهی کتابها ایستاد. گفت:«من از این کتابها میخواهم.»
مادر به کتابها نگاه کرد:«کدام کتاب؟»
سینا انگشتش را روی عکس پینوکیو گذاشت. گفت:«همین که توی کارتون بود.»
مادر کتاب را برداشت و نگاه کرد. گفت:«این کتاب برای سن شما نیست. برای نوجوان نوشته شده.»
سینا ابروهایش را توی هم کرد. دست به سینه ایستاد. گفت:«من کارتون آن را دیدم؛ همین کتاب را میخواهم.»
مادر کتاب را سرجایش گذاشت. گفت:«اگر کتابِ این داستان را برای خردسال دیدیم؛ میگیریم.»
سینا ابروهایش را بالا انداخت. گفت:«من همین را میخواهم.»
مادر کنار او نشست. دستش را روی شانهی او گذاشت. گفت:«ما برای چی به فروشگاه آمدیم؟»
سینا به اطرافش نگاه کرد. گفت:«او...م، خواستیم برای ناهار خرید کنیم.»
مادر آهسته گفت:«مگر قرار نبود ماکارونیِ فرمدار را شما انتخاب کنی؟»
سینا خندید و گفت:«فرمدار نه، حلزونی.»
به طرف قفسهی ماکارونی دوید. سرجایش ایستاد. برگشت و گفت:«ولی آن کتاب را میخواهم.»
مادر بلند شد. لبخند زد و گفت:«اینبار برای وسایلِ غذا آمدیم؛ بار دیگر برای کتاب خریدن میآییم.»
سینا سرش را به راست کج کرد. به طرف قفسهی ماکارونیها دوید.
#داستاعکس
『@salam1404』 ☘