#خدایا خوش داࢪم گمنام و تنها باشم،
تا در غوغای ڪشمڪشهاۍ پوچ مدفون نشوم...🍀
#شهید_مصطفی_چمران
『@salam1404』 🌱
🌴شکارچی🌴
امروز درس حساب چه سخت شده اما باید حساب کنم.
تا زمانی که مادر می آید می توانم چند پشه شکار کنم؟؟
آها تعداد پشه هایی که در اتاق هستند ۵ عدد اگر هر ده دقیقه دوتا شکار کنم حدود نیم ساعتی زمان میبرد و مادر تا از نانوایی برگردد حدود یک ساعت...
کجایید ای پشه های مزاحم؟!
و پسرک قصه با پشه کشی که به انگشت پا داشت به انتظار پشه ها نشست ...
『@salam1404』 🌱
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
🌴شکارچی🌴 امروز درس حساب چه سخت شده اما باید حساب کنم. تا زمانی که مادر می آید می توانم چند پشه شکار
🍃آن سوی پنجره🍃
نور از پشت پنجره می کوبد به شیشه های اتاق و تنها می تواند گرمایش را بریزد این سوی پنجره . درست همان جایی که من روی فرش لاکی اتاق دراز کشیده ام و به ذرات معلق که در نور افتاب می رقصند نگاه می کنم .
دلم می خواهد جایی آن سوی پنجره بودم ، جایی دور تر از این درس های تکراری و رنگ و رو رفته ای ، که اگر کمی بیشتر آنها را می خواندم ، الان مجبور نبودم دوباره تکرارشان کنم .
خیالم ان سوی پنجره است ، در هیاهوی بچه ها که در بن بست پشت خانه ، گل کوچیک بازی می کنند و من اینجا قصه ی تکراری کتابم را دوباره می خوانم .
🍃🥀🍃
『@salam1404』 ☘
♡ماه زیبا حسن دوم زهࢪا، بࢪخیز...
مهدۍ دل نگرانت شده بابا بࢪخیز
『@salam1404』 🌱
°بعد از شما
خیلیها به شک، یقین کردند!
درود خدا بر شما🍂
#عسڪࢪۍ
『@salam1404』 🌱
دختر جوانی بر اثر سانحه ای
زیبایی خود را از دست داد.
چند ماه بعد ناباورانه نامزدش هم کور شد.
موعد عروسی فرا رسید؛ مردم می گفتند:
چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که
شوهرش هم نابینا باشد.
20 سال بعد از ازدواج
زن از دنیا رفت
مرد عصایش را کنار گذاشت
و چشمانش را باز کرد.
چون او هیچوقت نابینا نبود...
مرد بودن سخت هست...
ولی میشه مرد بود...
❣از اسب که بیوفتی...
اسیر سرزنش خاک خواهی شد...
❣این قانون، آدمهاست...
به دور آتشی میرقصند که تو در آن
میسوزی...
❣روزگار بدیست
درست وقتی در آتش میسوزی...
همه به بهانه آب آوردن میروند...
『@salam1404』 🌿
●موشکِ بیموقع
اکبر سرش را روی میز گذاشت. شاهین موشک سفید کاغذی را به سمت او پرت کرد. نوک موشک به چشم اکبر خورد. اکبر از جایش بلند شد. داد زد:«کی اینو انداخت؟»
بچهها ساکت شدند. اکبر با اخم گفت:«فقط بدونم کار کی بود...»
معلم گفت:«چی میشه؟»
همه از جایشان بلند شدند. اکبر موشک را روی میز گذاشت. مِنمِنکنان گفت:«خواستم بدونم که ازش یاد بگیرم؛ برای برادرم درست کنم.»
همه خندیدند.
اکبر نشست. سرش را روی میز گذاشت. معلم کیفش را باز کرد. دفتر اسامی را درآورد. بلند گفت:«اکبر فاتحی»
اکبر بلند شد. آقای معلم گفت:«به موزاییکا چسب زدن؟»
بچهها به زمین کلاس نگاه کردند. آقای معلم گفت:«اکبر چرا نمیای؟ پاهات چسبیده؟»
همه خندیدند. اکبر پشت دستش را روی پیشانیاش گذاشت. آهسته گفت:«آقا ببخشید! ما داریم میمیریم؛ میشه جلسه بعد از ما بپرسید؟»
عطسه بلندی کرد و صاف ایستاد.
معلم از جایش بلند شد:«اول اینکه تا چند دقیقه پیش، صدات تا توی حیاط هم میومد. دوم هم اینکه، یرحمک الله، الان عطسه کردی و معلومه تا سه روز آینده رفتنی نیستی. سوم هم اینکه، زگهواره تا گور...»
اکبر ابروهایش را بالا برد. پای تابلو رفت:«بله آقا. کاملا منطقی بود.»
🌻نسيم خادم امام حسن عسكرى (ع) گويد: يك شب بعد از تولّد صاحب الزّمان (ع) بر آن حضرت وارد شدم و در حضورش عطسه كردم، فرمود: «يرحمك اللّه» از اين سخن خوشحال شدم. سپس فرمود: تو را در باره اثر عطسه بشارت میدهم كه عطسه سه روز امان از مرگ است.
#روایت
『@salam1404』 🌱
●از آنان که حقایق روشنِ روز را میبینند و انکار میکنند،
توقع نداریم شما را که نمیبینند تصدیق کنند ...☘
#امام_مهدی
『@salam1404』 🌱