🔸قدرت تخیل
محسن همراه مادرش به خانهی خاله رفت. کتاب رنگ آمیزیاش را هم با خود برد و رنگ آمیزی پینوکیو را به پسر خالهاش مجید نشان داد. مجید خندید و گفت:
-اشتباه رنگ آمیزی کردی. ساعت چهار کارتون نشون میده. ببین توی تلوزیون رنگی ما چه رنگیه.
محسن گفت: ولی تلوزیون سیاه و سفید ما همین جوری نشون میده.
مجید دوباره خندید و گفت:
-تلوزیون سیاه و سفید که رنگها رو نشون نمیده.
محسن نگاهش کرد و گفت:
-پس چرا من رنگها رو میبینم؟
مجید ساعت چهار تلوزیون رنگی را روشن کرد. صفحهی تلوزیون را نشان داد و گفت:
-ایناهاش، ببین. پینوکیو چه رنگیه. تو اشتباه لباسهاش رو رنگ کردی.
محسن چشمهایش گرد شد و پرسید:
-هر جلسه همین رنگی لباس میپوشه؟
مجید کنار محسن نشست و موهای او را به هم زد.
-بله که همین رنگی میپوشه.
محسن اخم کرد و گفت:
-پینوکیوی تلوزیون شما کثیفه. حمام نمیره. پینوکیوی تلوزیون ما هر هفته حموم میره و لباساش رو عوض میکنه.
آرمینه آرمین
『@salam1404』 🍂
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
🔸قدرت تخیل محسن همراه مادرش به خانهی خاله رفت. کتاب رنگ آمیزیاش را هم با خود برد و رنگ آمیزی پین
🔶ماکارونیِ حلزونی
سینا جلوی قفسهی کتابها ایستاد. گفت:«من از این کتابها میخواهم.»
مادر به کتابها نگاه کرد:«کدام کتاب؟»
سینا انگشتش را روی عکس پینوکیو گذاشت. گفت:«همین که توی کارتون بود.»
مادر کتاب را برداشت و نگاه کرد. گفت:«این کتاب برای سن شما نیست. برای نوجوان نوشته شده.»
سینا ابروهایش را توی هم کرد. دست به سینه ایستاد. گفت:«من کارتون آن را دیدم؛ همین کتاب را میخواهم.»
مادر کتاب را سرجایش گذاشت. گفت:«اگر کتابِ این داستان را برای خردسال دیدیم؛ میگیریم.»
سینا ابروهایش را بالا انداخت. گفت:«من همین را میخواهم.»
مادر کنار او نشست. دستش را روی شانهی او گذاشت. گفت:«ما برای چی به فروشگاه آمدیم؟»
سینا به اطرافش نگاه کرد. گفت:«او...م، خواستیم برای ناهار خرید کنیم.»
مادر آهسته گفت:«مگر قرار نبود ماکارونیِ فرمدار را شما انتخاب کنی؟»
سینا خندید و گفت:«فرمدار نه، حلزونی.»
به طرف قفسهی ماکارونی دوید. سرجایش ایستاد. برگشت و گفت:«ولی آن کتاب را میخواهم.»
مادر بلند شد. لبخند زد و گفت:«اینبار برای وسایلِ غذا آمدیم؛ بار دیگر برای کتاب خریدن میآییم.»
سینا سرش را به راست کج کرد. به طرف قفسهی ماکارونیها دوید.
#داستاعکس
『@salam1404』 ☘
°پیامبࢪ اڪࢪم فرمود:
وحدت مایہ ࢪحمت و تفࢪقہ موجب عذاب است ...🌱
『@salam1404』 🍂
#خدایا اگر خاصیت درد اینست که دل را صفا میدهد و غرور و تکبر و نخوت و فراموشی را از میان میبرد و انسان را متوجه خود میکند، این روزها و شبها مرا دردی ده تا به خود آیم.
#شهید_مصطفی_چمران
『@salam1404』 🍀
♡بهرنگِ ایران
سپهر نفس زنان کنار سرسره ایستاد. خم شد و دستهایش را روی زانوهایش گذاشت. پویا از سرسره سر خورد:«تیرانوسور دنبالت کرده؟»
سپهر صاف ایستاد؛ نفس عمیقی کشید:«چی هست؟»
پویا سرش را تکان تکان داد:«اونم نمیشناسی؟ همونی که دستای کوچیکی داره و تند میدوه. گوشتخوارم هست.»
سپهر شانههایش را بالا انداخت:«خبر دارم اونم چه خبری!»
پویا و بچهها دور سپهر جمع شدند.
پویا گفت:«بگو دیگه، منتظر همهی محلهای؟»
سپهر دو تا دستش را باز کرد:«یه مانیتور به این بزرگی زدن سر خیابون.»
پویا گفت:«مبارکت باشه.»
بچهها خندیدند.
سپهر ابروهایش را توی هم کرد:«مگه مال منه؟»
پویا از پلههای سرسره بالا رفت:«تازه مال خودتونم نیست وقت ما رو گرفتی؟»
محمد توپش را روی زمین زد و گرفت:«کجاش جالبه؟»
سپهر لب هایش را به هم فشار داد:«توش تبلیغای جالبی نشون میده؛ گفتم بیاید با هم بریم ببینیم.»
پویا از سرسره، سر خورد:«همون تبلیغای خارجی رو میگی؟ به ما چه خب.»
سپهر دستش را پشت گوشش گذاشت. چشمش را بست:«هیس هیس. گوش کنید ببینید صداش داره تا اینجا هم میاد. اسمش به رنگِ ایرانه راجع به جنس ایرانیه. امروز چند بار تا حالا اونجا دیدمش قبلاً ندیده بودم.»
آهسته زیر لب گفت:«گوش کنید گوش کنید. با شور و شهامت، صبر و استقامت، میریم تا ته خط، ما...»
چشمش را باز کرد. به اطرافش نگاه کرد:«کجا رفتن؟»
#داستاعکس
『@salam1404』 ☘
♢قضاوت
باز این سام بازیگوش بی هوا زد زیر توپ و انداختش خانهی همسایه. توپ قل خورد و از دیوار خانهی پیرمرد بیحوصله افتاد آنطرف.
علی داد زد: محال است دیگر دستمان به توپ برسد! سومین توپ هم...
همگی پا به فرار گذاشتند. یکی از دختر بچه ها که کنار کوچه خاله بازی می کرد. بلند شد. به طرف خانه پیر مرد رفت. پسرها در حال فرار بی توجه از کنارش گذشتند. ناگهان علی ایستاد. برگشت. صبا خواهرش، موهای فرفریش را عقب زد. با ابروهای گره کرده رفت سمت خانهي پیر مرد در زد. علی دوید سمت خواهرش. خانم میانسالی در را باز کرد توپ را زیر بغل صبا داد. دستی به موهای فرش کشید و پرسید: از بچههای این محله نیستی. نه؟ صبا توپ را با دو دست گرفت و گفت: نه... ولی از این به بعد اگر اجازه بدهید اینجا بیاییم برای بازی.
خانم یکی از ابروهایش را بالا انداخت: چرا اینجا؟
صبا نگاهی به ما کرد رو به خانم گفت: آخه شما اینقدرها هم که میگویند بی حوصله نیستید!
پیر مرد از پشت خانم در را باز کرد. جلوی بچه ها ایستاد. نگاهی به آنها کرد و گفت: خدا را شکر بعد از مدتها، حال خانمم بهتر شده. حالا با خیال راحت بازی کنید.
صبا خندید دندانهای یکی در میانش نمایان شد. توپ را به طرف پسرها انداخت.
#داستاعکس