eitaa logo
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
97 دنبال‌کننده
1هزار عکس
129 ویدیو
0 فایل
‌‌﷽️کـارے از انجـمݩ باۼ گرڊو نکتـه هایی براے تفڪر و ټـدبر ️مختصـر ۆ مفـیـد 🔻نشآنۍ باݞ https://eitaa.com/joinchat/893845586Cdbed134827 🔻ݩمایشـگاه باۼ https://eitaa.com/joinchat/3109486626C599256fa61 ▪️ځمایـت مـان ڪنیـد ڪه ید اللّه مـع الجـماعة
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی نبود‌. یکی بود. یه جنگلی بود که درختای بزرگی داشت. زیر درختا یه شهری بود. بابا سنجابه اومد خونه. بچه سنجاب به مامانش گفت: (از من سوال کرد. مامان اون قهوه‌ای ها چیه سنجاب تو سبدش جمع میکنه؟ گفتم: اونها بلوطه) ادامه داد. بچه سنجاب به مامانش گفت: مامان بشقاب موش کوچولو که برامون پنیر آورده رو بلوط بریز من ببرم براشون. قصهِ ما بسر رسید کلاغه به خونشون رسید. (قصه‌ي دختر 5 ساله با توجه به تصویر خواستم برایش داستان بگوید.) 『@salam1404』 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡داࢪند ضࢪر مێ ڪنند مࢪدم دنیا بێ تـو...♥️ 『@salam1404』 🍂
🔸قدرت تخیل محسن همراه مادرش به خانه‌ی خاله رفت. کتاب رنگ آمیزی‌اش را هم با خود برد و رنگ آمیزی پینوکیو را به پسر خاله‌اش مجید نشان داد. مجید خندید و گفت: -اشتباه رنگ آمیزی کردی. ساعت چهار کارتون نشون میده. ببین توی تلوزیون رنگی ما چه رنگیه. محسن گفت: ولی تلوزیون سیاه و سفید ما همین جوری نشون میده. مجید دوباره خندید و گفت: -تلوزیون سیاه و سفید که رنگ‌ها رو نشون نمیده. محسن نگاهش کرد و گفت: -پس چرا من رنگ‌ها رو می‌بینم؟ مجید ساعت چهار تلوزیون رنگی را روشن کرد. صفحه‌ی تلوزیون را نشان داد و گفت: -ایناهاش، ببین. پینوکیو چه رنگیه. تو اشتباه لباسهاش رو رنگ کردی. محسن چشمهایش گرد شد و پرسید: -هر جلسه همین رنگی لباس می‌پوشه؟ مجید کنار محسن نشست و موهای او را به هم زد. -بله که همین رنگی می‌پوشه. محسن اخم کرد و گفت: -پینوکیوی تلوزیون شما کثیفه. حمام نمی‌ره. پینوکیوی تلوزیون ما هر هفته حموم می‌ره و لباساش رو عوض می‌کنه. آرمینه آرمین 『@salam1404』 🍂
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
🔸قدرت تخیل محسن همراه مادرش به خانه‌ی خاله رفت. کتاب رنگ آمیزی‌اش را هم با خود برد و رنگ آمیزی پین
🔶ماکارونیِ حلزونی سینا جلوی قفسه‌ی کتاب‌ها ایستاد. گفت:«من از این کتاب‌ها می‌خواهم.» مادر به کتاب‌ها نگاه کرد:«کدام کتاب؟» سینا انگشتش را روی عکس پینوکیو گذاشت. گفت:«همین که توی کارتون بود.» مادر کتاب را برداشت و نگاه کرد. گفت:«این کتاب برای سن شما نیست. برای نوجوان نوشته شده.» سینا ابروهایش را توی هم کرد. دست به سینه ایستاد. گفت:«من کارتون آن را دیدم؛ همین کتاب را می‌خواهم.» مادر کتاب را سرجایش گذاشت. گفت:«اگر کتابِ این داستان را برای خردسال دیدیم؛ می‌گیریم.» سینا ابروهایش را بالا انداخت. گفت:«من همین را می‌خواهم.» مادر کنار او نشست. دستش را روی شانه‌ی او گذاشت. گفت:«ما برای چی به فروشگاه آمدیم؟» سینا به اطرافش نگاه کرد. گفت:«او...م، خواستیم برای ناهار خرید کنیم.» مادر آهسته گفت:«مگر قرار نبود ماکارونیِ فرم‌دار را شما انتخاب کنی؟» سینا خندید و گفت:«فرم‌دار نه، حلزونی.» به طرف قفسه‌ی ماکارونی دوید. سرجایش ایستاد. برگشت و گفت:«ولی آن کتاب را می‌خواهم.» مادر بلند شد. لبخند زد و گفت:«این‌بار برای وسایلِ غذا آمدیم؛ بار دیگر برای کتاب خریدن می‌آییم.» سینا سرش را به راست کج کرد. به طرف قفسه‌ی ماکارونی‌ها دوید. @salam1404』 ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°پیامبࢪ اڪࢪم فرمود: وحدت مایہ ࢪحمت و تفࢪقہ موجب عذاب است ...🌱 『@salam1404』 🍂
اگر خاصیت درد اینست که دل را صفا می‌دهد و غرور و تکبر و نخوت و فراموشی را از میان می‌برد و انسان را متوجه خود می‌کند، این روزها و شب‌ها مرا دردی ده تا به خود آیم. @salam1404』 🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡بہ اࢪزوهایم قول ࢪسیدن دادم ...‌° 『@salam1404』 🍂