eitaa logo
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
99 دنبال‌کننده
1هزار عکس
129 ویدیو
0 فایل
‌‌﷽️کـارے از انجـمݩ باۼ گرڊو نکتـه هایی براے تفڪر و ټـدبر ️مختصـر ۆ مفـیـد 🔻نشآنۍ باݞ https://eitaa.com/joinchat/893845586Cdbed134827 🔻ݩمایشـگاه باۼ https://eitaa.com/joinchat/3109486626C599256fa61 ▪️ځمایـت مـان ڪنیـد ڪه ید اللّه مـع الجـماعة
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ماه زیبا حسن دوم زهࢪا، بࢪخیز... مهدۍ دل نگرانت شده بابا بࢪخیز 『@salam1404』 🌱
°بعد از شما خیلی‌ها به شک، یقین کردند! درود خدا بر شما🍂 @salam1404』 🌱
دختر جوانی بر اثر سانحه ای زیبایی خود را از دست داد. چند ماه بعد ناباورانه نامزدش هم کور شد. موعد عروسی فرا رسید؛ مردم می گفتند: چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش هم نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را باز کرد. چون او هیچوقت نابینا نبود... مرد بودن سخت هست... ولی میشه مرد بود... ❣از اسب که بیوفتی... اسیر سرزنش خاک خواهی شد... ❣این قانون، آدمهاست... به دور آتشی میرقصند که تو در آن میسوزی... ❣روزگار بدیست درست وقتی در آتش میسوزی... همه به بهانه آب آوردن میروند... 『@salam1404』 🌿
●موشکِ بی‌موقع اکبر سرش را روی میز گذاشت. شاهین موشک سفید کاغذی را به سمت او پرت کرد. نوک موشک به چشم اکبر خورد. اکبر از جایش بلند شد. داد زد:«کی اینو انداخت؟» بچه‌ها ساکت شدند. اکبر با اخم گفت:«فقط بدونم کار کی بود...» معلم گفت:«چی میشه؟» همه از جایشان بلند شدند. اکبر موشک را روی میز گذاشت. مِن‌مِن‌کنان گفت:«خواستم بدونم که ازش یاد بگیرم؛ برای برادرم درست کنم.» همه خندیدند. اکبر نشست. سرش را روی میز گذاشت. معلم کیفش را باز کرد. دفتر اسامی را درآورد. بلند گفت:«اکبر فاتحی» اکبر بلند شد. آقای معلم گفت:«به موزاییکا چسب زدن؟» بچه‌ها به زمین کلاس نگاه کردند. آقای معلم گفت:«اکبر چرا نمیای؟ پاهات چسبیده؟» همه خندیدند. اکبر پشت دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. آهسته گفت:«آقا ببخشید! ما داریم میمیریم؛ میشه جلسه بعد از ما بپرسید؟» عطسه بلندی کرد و صاف ایستاد. معلم از جایش بلند شد:«اول این‌که تا چند دقیقه پیش، صدات تا توی حیاط هم میومد. دوم هم اینکه، یرحمک الله، الان عطسه کردی و معلومه تا سه روز آینده رفتنی نیستی. سوم هم اینکه، زگهواره تا گور...» اکبر ابروهایش را بالا برد. پای تابلو رفت:«بله آقا. کاملا منطقی بود.» 🌻نسيم خادم امام حسن عسكرى (ع) گويد: يك شب بعد از تولّد صاحب الزّمان (ع) بر آن حضرت وارد شدم و در حضورش عطسه كردم، فرمود: «يرحمك اللّه» از اين سخن خوشحال شدم. سپس فرمود: تو را در باره اثر عطسه بشارت می‌دهم كه عطسه سه روز امان از مرگ است. @salam1404』 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
●نیست نشان زندگێ تا نرسد نشان تـ‌♡ـو...🍂 『@salam1404』 🌸
●از آنان که حقایق روشنِ روز را می‌بینند و انکار می‌کنند، توقع نداریم شما را که نمی‌بینند تصدیق کنند ...☘ @salam1404』 🌱
سال‌هاست مهم‌ترین قطعهٔ زندگی‌مان گم شده است. می‌خوریم مثل همه، می‌خوابیم مثل همه، آخر هم می‌میریم، باز هم مثل همه و یادی هم از آن قطعهٔ گم‌شده نمی‌کنیم. اگر خوب نگاه کنیم وجودمان را دردی مقدس فراگرفته است. همهٔ ما درد داریم و آن‌قدر سرمان را گرم می‌کنیم تا این درد از یادمان برود. کدامین درد، سخت‌تر از نبودِ امام است! حواسمان هست به نبودنش؟ یا آن‌قدر برایمان عادی شده که تنها هنرمان لقلقهٔ دعا برای ظهور به روی لب‌هایمان است؟ دردی استخوان‌سوز است غیبت، اما چه کنیم که انسان است و فراموشکاری‌هایش! امروز، روز تجدید بیعت است. بیعت تازه می‌کنیم تا یادمان نرود در هر لحظه‌ای که گمشدهٔ زندگی‌مان را از یاد می‌بریم، او چشم انتظار ماست. 『@salam1404』 🍀
○از ماست ڪہ بࢪ ماست ° _نهم ربیع @salam1404』 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡زمان زمان شروع زعامت مهدێ است ♡غدیࢪ دوم شیعہ ، امامت مهدێ است 『@salam1404』 🌸
شازده کوچولو: یعنی گل منم یه گل معمولی مثل شماهاست؟! آخه اون بهم گفت تنها نمونه از نوع خودش تو کل دنیاست. روباه: اما اون یه گل معمولی نیست گل توست. زمانی که صرف گلت کردی اون رو انقد مهم میکنه...✨ @salam1404』 ☘
یکی نبود‌. یکی بود. یه جنگلی بود که درختای بزرگی داشت. زیر درختا یه شهری بود. بابا سنجابه اومد خونه. بچه سنجاب به مامانش گفت: (از من سوال کرد. مامان اون قهوه‌ای ها چیه سنجاب تو سبدش جمع میکنه؟ گفتم: اونها بلوطه) ادامه داد. بچه سنجاب به مامانش گفت: مامان بشقاب موش کوچولو که برامون پنیر آورده رو بلوط بریز من ببرم براشون. قصهِ ما بسر رسید کلاغه به خونشون رسید. (قصه‌ي دختر 5 ساله با توجه به تصویر خواستم برایش داستان بگوید.) 『@salam1404』 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡داࢪند ضࢪر مێ ڪنند مࢪدم دنیا بێ تـو...♥️ 『@salam1404』 🍂
🔸قدرت تخیل محسن همراه مادرش به خانه‌ی خاله رفت. کتاب رنگ آمیزی‌اش را هم با خود برد و رنگ آمیزی پینوکیو را به پسر خاله‌اش مجید نشان داد. مجید خندید و گفت: -اشتباه رنگ آمیزی کردی. ساعت چهار کارتون نشون میده. ببین توی تلوزیون رنگی ما چه رنگیه. محسن گفت: ولی تلوزیون سیاه و سفید ما همین جوری نشون میده. مجید دوباره خندید و گفت: -تلوزیون سیاه و سفید که رنگ‌ها رو نشون نمیده. محسن نگاهش کرد و گفت: -پس چرا من رنگ‌ها رو می‌بینم؟ مجید ساعت چهار تلوزیون رنگی را روشن کرد. صفحه‌ی تلوزیون را نشان داد و گفت: -ایناهاش، ببین. پینوکیو چه رنگیه. تو اشتباه لباسهاش رو رنگ کردی. محسن چشمهایش گرد شد و پرسید: -هر جلسه همین رنگی لباس می‌پوشه؟ مجید کنار محسن نشست و موهای او را به هم زد. -بله که همین رنگی می‌پوشه. محسن اخم کرد و گفت: -پینوکیوی تلوزیون شما کثیفه. حمام نمی‌ره. پینوکیوی تلوزیون ما هر هفته حموم می‌ره و لباساش رو عوض می‌کنه. آرمینه آرمین 『@salam1404』 🍂
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
🔸قدرت تخیل محسن همراه مادرش به خانه‌ی خاله رفت. کتاب رنگ آمیزی‌اش را هم با خود برد و رنگ آمیزی پین
🔶ماکارونیِ حلزونی سینا جلوی قفسه‌ی کتاب‌ها ایستاد. گفت:«من از این کتاب‌ها می‌خواهم.» مادر به کتاب‌ها نگاه کرد:«کدام کتاب؟» سینا انگشتش را روی عکس پینوکیو گذاشت. گفت:«همین که توی کارتون بود.» مادر کتاب را برداشت و نگاه کرد. گفت:«این کتاب برای سن شما نیست. برای نوجوان نوشته شده.» سینا ابروهایش را توی هم کرد. دست به سینه ایستاد. گفت:«من کارتون آن را دیدم؛ همین کتاب را می‌خواهم.» مادر کتاب را سرجایش گذاشت. گفت:«اگر کتابِ این داستان را برای خردسال دیدیم؛ می‌گیریم.» سینا ابروهایش را بالا انداخت. گفت:«من همین را می‌خواهم.» مادر کنار او نشست. دستش را روی شانه‌ی او گذاشت. گفت:«ما برای چی به فروشگاه آمدیم؟» سینا به اطرافش نگاه کرد. گفت:«او...م، خواستیم برای ناهار خرید کنیم.» مادر آهسته گفت:«مگر قرار نبود ماکارونیِ فرم‌دار را شما انتخاب کنی؟» سینا خندید و گفت:«فرم‌دار نه، حلزونی.» به طرف قفسه‌ی ماکارونی دوید. سرجایش ایستاد. برگشت و گفت:«ولی آن کتاب را می‌خواهم.» مادر بلند شد. لبخند زد و گفت:«این‌بار برای وسایلِ غذا آمدیم؛ بار دیگر برای کتاب خریدن می‌آییم.» سینا سرش را به راست کج کرد. به طرف قفسه‌ی ماکارونی‌ها دوید. @salam1404』 ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°پیامبࢪ اڪࢪم فرمود: وحدت مایہ ࢪحمت و تفࢪقہ موجب عذاب است ...🌱 『@salam1404』 🍂
اگر خاصیت درد اینست که دل را صفا می‌دهد و غرور و تکبر و نخوت و فراموشی را از میان می‌برد و انسان را متوجه خود می‌کند، این روزها و شب‌ها مرا دردی ده تا به خود آیم. @salam1404』 🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡بہ اࢪزوهایم قول ࢪسیدن دادم ...‌° 『@salam1404』 🍂
♡به‌رنگِ ایران سپهر نفس زنان کنار سرسره ایستاد. خم شد و دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت. پویا از سرسره سر خورد:«تیرانوسور دنبالت کرده؟» سپهر صاف ایستاد؛ نفس عمیقی کشید:«چی هست؟» پویا سرش را تکان تکان داد:«اونم نمی‌شناسی؟ همونی که دستای کوچیکی داره و تند می‌دوه. گوشتخوارم هست.» سپهر شانه‌هایش را بالا انداخت:«خبر دارم اونم چه خبری!» پویا و بچه‌ها دور سپهر جمع شدند. پویا گفت:«بگو دیگه، منتظر همه‌ی محله‌ای؟» سپهر دو تا دستش را باز کرد:«یه مانیتور به این بزرگی زدن سر خیابون.» پویا گفت:«مبارکت باشه.» بچه‌ها خندیدند. سپهر ابروهایش را توی هم کرد:«مگه مال منه؟» پویا از پله‌های سرسره بالا رفت:«تازه مال خودتونم نیست وقت ما رو گرفتی؟» محمد توپش را روی زمین زد و گرفت:«کجاش جالبه؟» سپهر لب هایش را به هم فشار داد:«توش تبلیغای جالبی نشون میده؛ گفتم بیاید با هم بریم ببینیم.» پویا از سرسره، سر خورد:«همون تبلیغای خارجی رو میگی؟ به ما چه خب.» سپهر دستش را پشت گوشش گذاشت. چشمش را بست:«هیس هیس. گوش کنید ببینید صداش داره تا اینجا هم میاد. اسمش به رنگِ ایرانه راجع به جنس ایرانیه. امروز چند بار تا حالا اونجا دیدمش قبلاً ندیده بودم.» آهسته زیر لب گفت:«گوش کنید گوش کنید. با شور و شهامت، صبر و استقامت، می‌ریم تا ته خط، ما...» چشمش را باز کرد. به اطرافش نگاه کرد:«کجا رفتن؟» @salam1404』 ☘
♢قضاوت باز این سام بازی‌گوش بی هوا زد زیر توپ و انداختش خانه‌ی همسایه. توپ قل خورد و از دیوار خانه‌ی پیرمرد بی‌حوصله افتاد آنطرف. علی داد زد: محال است دیگر دستمان به توپ برسد! سومین توپ هم... همگی پا به فرار گذاشتند. یکی از دختر بچه ها که کنار کوچه خاله بازی می کرد. بلند شد. به طرف خانه پیر مرد رفت. پسرها در حال فرار بی توجه از کنارش گذشتند. ناگهان علی ایستاد. برگشت. صبا خواهرش، موهای فرفریش را عقب زد. با ابروهای گره کرده رفت سمت خانه‌ي پیر مرد در زد. علی دوید سمت خواهرش. خانم میانسالی در را باز کرد توپ را زیر بغل صبا داد. دستی به موهای فرش کشید و پرسید: از بچه‌های این محله نیستی. نه؟ صبا توپ را با دو دست گرفت و گفت: نه... ولی از این به بعد اگر اجازه بدهید اینجا بیاییم برای بازی. خانم یکی از ابروهایش را بالا انداخت: چرا اینجا؟ صبا نگاهی به ما کرد رو به خانم گفت: آخه شما اینقدرها هم که می‌گویند بی حوصله نیستید! پیر مرد از پشت خانم در را باز کرد. جلوی بچه ها ایستاد. نگاهی به آنها کرد و گفت: خدا را شکر بعد از مدتها، حال خانمم بهتر شده‌. حالا با خیال راحت بازی کنید. صبا خندید دندان‌های یکی در میانش نمایان شد. توپ را به طرف پسرها انداخت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا