بہ چہ مےاندیشی؟
بہ معلۅم یا مجهۅل؟ یا تصدیقهاۍ مجهۅل یا تصدیقهای معلۅم؟
بے شڪ بࢪای اثبات تصدیقهاۍ مجهۅل از تصدیقهاۍ معلۅم نمےاندیشی؟
خۆش بحالت کہ نمےاندیشی ۆ زندگے ࢪا آن گونه کہ دࢪ آن زیست مےکنی مےدانی.
یک ࢪوز، ࢪوح از کالبدت بیࢪون مےرود بدون آن کہ بدانی دࢪ پس پࢪده چہ خبࢪهایی هست.
گاهے بہ احۅالت غبطه مےخورم، با این کہ زندگے پرࢪنجی داری ولی مےاندیشی کہ زندگے همین است ۆ زرق ۆ برق نداࢪد کہ بࢪای تهیه آن بہ مشقت بیفتی یا حسࢪت بخوری.
مصداق این شعری،
خوش بحال دیوانه کہ همیشه خندانه
#داستاعکس
«نافرزندی»
پلنگ خالخالے چشمش بہ آهو کوچولو افتاد. صدای شلیک گلۅله، پرندهها ࢪا پࢪاکنده کرد. آهو کوچولو دۅان دۅان بہ انتهای جنگل ࢪفت. خالخالے بہ سمت او دوید. شکاࢪچی خالخالے ࢪا دید. با خۅدش گفت: «به به، پلنگ از آهو بیشتࢪ مےارزد.»
خالخالے بہ سمت دیگࢪی دوید. شکاࢪچی دنبالش ࢪفت. سگها پارس کنان دنبال خالخالے ࢪفتند. آهو کوچولو ایستاد. نفس نفس زنان کناࢪ درختی نشست. گفت: «چی... شد... که... رفتن؟»
از جایش بلند شد. به غاࢪ انتهای جنگل ࢪفت.
خالخالے جلۅی در غاࢪ ایستاد. گفت :«تو سالمی؟»
آهو کوچولو از جایش بلند شد. گفت: «شما حواسشونو پرت کردی؟»
خالخالے گوشهی غاࢪ نشست. گفت: «هر کسی باید از فرزندش مراقبت کند.»
آهو کوچولو کنار خالخالے رفت. لبخند زد ۆ گفت: «حتی اگر فقط بزرگش کرده باشد.»
#داستاعکس
به نام خدا
●سہ بُعدێ
علی کنار دیوار بیرون باغ ایستاد. از پدر بزرگ پرسید: اینجا قبلا چشمه نبود؟
پدر بزرگ گفت: بله!
علی جلو رفت دستی روی آنها کشید و گفت: این گلهای زیبا را از آن لوله آب می دهید؟
پدر بزرگ خندید و گفت: لوله در کار نیست! چشمه آب دارد فقط به اندازهی آبیاری گلها!
علی روی دیوار دست کشید ابروهایش بالا داد!
پدر بزرگ سمت در باغ رفت و بلند گفت: نقاشی سه بعدی روی دیوار کار دایی سعید است!
#داستاعڪس
『@salam1404』 🍁
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
✨✨😍 #داستا_عڪس
ابر خسته از گردش روزگار روی شاخه ای افتاد وارام گرفت. او با حسرت به روزهای پیشین فکر کرده و به افق خیره شد. گاه گریزی به اینده زد سپس به خودش تکانی داد و از جایش بلند شدو نشست یکی از زانوانش را جمع کرد و از تباه کردن الانش بخاطر گذشته ی از دست رفته و آینده ی نیامده خحالت زده شد.
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
✨✨😍 #داستا_عڪس
🍃لالایی درخت🍃
ابر خسته و تنها راهش را به سوی درخت خالی از برگی که رو به افق ایستاده بود و غروب خورشید را نگاه می کرد کج کرد .
چند نسیم مانده به درخت سلام کرد و جلو تر رفت .
درخت شاخه اش را دراز کرد و با صدایی بلند گفت :( خوش امدی ، همسفر نسیم . از دوترها که می امدی ، چه خبر هایی آوردی ؟ )
ابر بی مقدمه خودش را رها کرد روی شاخه های لخت درخت و آرام گفت :( هیچ !و دیگر هیچ )
شاخه ارام تکانی خورد و مثل یک گهواره ابر را تاب داد.
ابر خسته از راه امده روی شاخه به خواب رفت .
خواب دید پسر بچه ای شده بازیگوش ، خوابیده بر شاخه ای از درخت و خواب بهار را می بیند .
🍃🥀🍃