﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
✨✨😍 #داستا_عڪس
ابر خسته از گردش روزگار روی شاخه ای افتاد وارام گرفت. او با حسرت به روزهای پیشین فکر کرده و به افق خیره شد. گاه گریزی به اینده زد سپس به خودش تکانی داد و از جایش بلند شدو نشست یکی از زانوانش را جمع کرد و از تباه کردن الانش بخاطر گذشته ی از دست رفته و آینده ی نیامده خحالت زده شد.
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
✨✨😍 #داستا_عڪس
🍃لالایی درخت🍃
ابر خسته و تنها راهش را به سوی درخت خالی از برگی که رو به افق ایستاده بود و غروب خورشید را نگاه می کرد کج کرد .
چند نسیم مانده به درخت سلام کرد و جلو تر رفت .
درخت شاخه اش را دراز کرد و با صدایی بلند گفت :( خوش امدی ، همسفر نسیم . از دوترها که می امدی ، چه خبر هایی آوردی ؟ )
ابر بی مقدمه خودش را رها کرد روی شاخه های لخت درخت و آرام گفت :( هیچ !و دیگر هیچ )
شاخه ارام تکانی خورد و مثل یک گهواره ابر را تاب داد.
ابر خسته از راه امده روی شاخه به خواب رفت .
خواب دید پسر بچه ای شده بازیگوش ، خوابیده بر شاخه ای از درخت و خواب بهار را می بیند .
🍃🥀🍃
°آنان ڪہ یڪ عمࢪ مرده اند ...
یڪ لحظه هم شهید نخواهند شد ...
شهادت یڪ عمࢪ زندگۍ است .نه یڪ اتفاق ...
『@salam1404』
●باید از طایفہ عشـق اطاعـت آمـوخت...
زدن ڪوچہ به نام شهدا ڪافۍ نیست ...
『@salam1404』 ☘
بلد نیستی
علی کتابش را بست. کمرش را کش و قوس داد:«خیلی خوب بود. جواد اگه اینو نخونی ...»
جواد وسط حرفش پرید:«بله بله، نصف عمرم بر فناست.»
علی و میثم خندیدند. جواد صفحهی گوشی را جلوی علی گرفت:«ببین! این بازی رو انجام ندیا همهی عمرت برفناست.»
میثم عینکش را بالاتر برد:«ببینم؛ چی بازیه؟»
جواد گوشی را جلوی خودش کشید. شروع کرد به بازی کردن:«همون نید فور اسپید دیگه.»
میثم دستش را توی جیبش کرد:«اصلا هم خوب نیست! همش میریم تو در و دیوار!»
علی لبخند زد. دستش را پشت سرش گذاشت:« حداقل با کتابایی که من میگم تو در و دیوار نمیرید.»
جواد بلند گفت:«اَه، حواسمو پرت کردین سوم شدم. بلد نیستی بازی کنی داداشِ من، وگرنه اول میشی.»
گوشی را خاموش کرد و توی جیبش گذاشت.
میثم کتاب ریاضی را باز کرد:«مگه نیومدیم تو نمارخونه که ریاضی کار کنیم؟ چرا هر کی کار خودشو میکنه؟»
بچهها مشغول درس خواندن شدند.
*
روز بعد قرار گذاشتند که عربی کار کنند.
علی و جواد زودتر به نماز خانه رفتند. میثم نفس زنان رسید:«ب... بخ... شید دیر شد.»
علی و جواد سرشان توی گوشی بود. علی همانطور سر پایین گفت:«اشکال نداره؛ بیا بشین.»
میثم کیفش را کنار دیوار گذاشت و نشست:«علی! رفتی به حرف جواد گوش کردی؟ تو گوشیت بازی ریختی؟»
جواد بازیاش را استپ کرد. زود کنار علی رفت. به صفحهی گوشی علی نگاه کرد:«چیکار میکنی؟ روزنامه میخونی؟»
میثم خندید. علی سرش را بلند کرد:«نه بابا روزنامه چیه؟ برنامهی طاقچه ریختم. کتابهای الکترونیکی میخونم. این یکی خیلی قشنگه.»
جواد زد پشت علی:«عجبا! از گوشی هم بلد نیستی درست استفاده کنی.»
#داستاعکس
_توࢪوخـدا بلند نشید. درستہ ڪہ معلمتونم، ولێ خاڪ پاڪ همتونم!
『@salam1404』 🌱
°اۍ صبا سوختگان بࢪسࢪ ره منتظࢪند
گࢪاز ان یاࢪسفرڪࢪده پیامے داࢪۍ...♡
『@salam1404』 🍂
خ _ببخشید میشه در رو ببندید؟ سوز میاد سرده.
آ_ مطمئنید سرده؟ پس چرا من عرق کردم؟
خ_ من میگم اگه موافقید خرج عروسی رو بذاریم برای پول خونه.
آ_ نه موافق نیستم چون همون مراسم عروسی هم حس خوبی داره. حالا بعدا پول خونه میرسه.
خ_ من نمیتونم سر کار نرما
آ_ خسته نمیشید همش میخواید برید سر یه کار تکراری؟
『@salam1404』 🌱
چهار تا پوشه را بست و کنار میزش گذاشت:«تو اینا نبود. بقیه رو بذار اینجا تا ببینم.»
_وای آفرین، همه رو دیدی؟ مطمئنی درست دیدی؟
صبا چشمش را ریز کرد. از گوشهی چشم به مریم نگاه کرد:«ایرادی نداره خانوم، اگه فکر میکنی درست ندیدم؛ بفرما تا ظهر این چند تا پرونده رو دوباره نگاه کن.»
مریم پروندههای جدید را برداشت. به سمت میزِ صبا رفت:«نه نه حتما درست دیدی.»
سرجایش نشست. آهسته گفت:«بابا این دیگه به میگمیگ گفته تو نیا من هستم.»
صبا انگشت اشارهاش را روی اسامی کشید:«دارم میشنوم چی میگی، بفرما ایناها.»
مریم از جایش پرید. به سمت میز صبا دوید:«و...ای آفرین. من هنوز یه پرونده رو هم تا آخر نگشته بودم؛ کارت درسته واقعاً.»
『@salam1404』 ☘
♡گࢪچہ این شهࢪ شلوغ است ولێ باوࢪ ڪن انچنان جاے توخالیست صـدا میپیچد...🍂
『@salam1404』 🌱
°از شما چه پنهون مـا نمیدونیم ࢪسیدن چه طعمۍ داࢪه
رسیدیما ... ولۍ ماشینمون خࢪاب بود، لـباسامونم روغنے، واسہ همون گزینش نشـدیم...🌱
#نیڪ
『@salam1404』 ☘
○تࢪڪید؛ نترس
زهرا موهای خرگوشیاش را توی دستش گرفت. داد زد و گفت:«نکن، نکن، میترکد.»
حسن زود برگشت. آبپاش را پایین گرفت. گفت:«من را ترساندی! چه خبرت است؟ من اینهمه آب ریختم؛ چیزی هم نشد. مگر بمب است که بترکد. ببین چه بخار قشنگی دارد؟»
حسن برگشت و به بخاری آب پاشید.
زهرا عروسکش را محکمتر گرفت. گفت:«من نمیدانم. مادر گفت میترکد. آب نریز.»
حسن لبخند کجی زد. گفت:«مادر این را به تو که کوچک هستی گفت. من شش سالم است و از تو بزرگترم، پس میتوانم آب بریزم.»
حسن آب پاش را کنارش گذاشت. به بخاری خیره شد. زهرا گفت:«چی شُ ...»
حسن زود گفت:«هیس، هیس»
آبپاش را دورتر پرت کرد و عقب عقب رفت.
زهرا آهسته گفت:«چی شُ ...»
حسن دستش را روی سرش گذاشت. گفت:«یا امامزاده عبداللهِ سرِ خیابان، خودت رحم کن.»
زهرا گریه کرد. حسن گفت:«چیه؟»
زهرا با گریه گفت:«چی شده؟ من میترسم.»
حسن دستش را روی سر زهرا کشید. گفت:«نترس. دیدی گفتم نمیترکد! فقط شیشهی بخاری ترک خورد.»
#داستاعڪس
°ڪن أنتَ لأنڪ جمیل ڪما أنت
♡خودت باش همون طوࢪ ڪہ هستێ زیبایۍ ...✨
『@salam1404』 🌱
به نام خدا
مادر با صدای جلز و ولز بیدار شد.
امیر رو به بخاری نشسته بود. بخار از بالای سر امیر بالا می رفت. دستی به چشمان خواب آلودش کشید. دوباره نگاه کرد. ترسید. از جا بلند شد. امیر را صدا زد. امیر ایستاد. برگشت. حواسش نبود. تفنگ را به سمت مادر گرفت... از خجالت آن را روی زمین انداخت. مادر دست به سینه به دیوار تکیه داد. امیر دستی به سرش کشید و گفت: ببخشید من فقط آزمایش کردم ببینم ابر چگونه تشکیل می شود!
مادر روی کاناپه نشست و گفت: خوبه! از پاشیدن آب روی بخاری داغ ابر به وجود آمد. آب پاشیدن روی صورت من چه نتیجهای داشت؟!
#داستاعڪس
『@salam1404』 🌱
○نـگاه ڪن!
به گرد نشسته بر حروف خوشبختی...
به انزوای این واژه بدبخت بنگر!
مانند دختر دم بخت زیبایی که خواهان زیاد دارد در انتظار شاهزاده ای با اسب سفید نشسته که روزی نصیبش شود...
ولی ان شاهزاده هیچ وقت نمی رسد
همه در حسرت رسیدن به خوشبختی به سر میبرند ولی او برای همیشه تنها میماند..!
#واگویههایشبانه...
『@salam1404』 🌱
_عامو حال می کنی اون زیر نشستی بارون نمیریزه روت
_واقعا جوونم جوونا قدیم
یادش بخیر تا بارون میومد خواب برا مردم نمیزاشتیم انقد قور قور می کردیم
خان قورباغو که نگو یه قورا طولانی می کرد هر قورباغه ای اونجا بود می گفت ناز نفست حالا جوونا فرار می کنن از بارون...
_هی عامو نگفتم خاطره بگی
ما اینجا داریم قورباغه لرز میزنیم اون بالا رفته داره نطق می کنه
بیا پایین سرمون درد گرفت اَه
_نه کجا میری بیا زیر بغل عمو خیس نشی
_عه واقعا؛ اومدم😁
『@salam1404』 🌱
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
_عامو حال می کنی اون زیر نشستی بارون نمیریزه روت _واقعا جوونم جوونا قدیم یادش بخیر تا بارون میومد
+داداش... ناراحت نباش... دور و زمونه همینه دیگه. دنیا یه روز برای ماست و یه روز بر ماست.
_دیگه از زندگی خسته شدم رفیق... نمیدونم چرا به هر کی محبت میکنم خنجرشو تو قلبم فرو میکنه...
#دیالوگ
『@salam1404』☘
#حکیمک
_مامان چرا آدما وجود دارن؟! آخه آدما که نمیتونن به خدا کمک کنن ، خدا هم که به آدما نیاز نداره! 🙄🤔
محمد ۵ساله
『@salam1404』 🌱