✨ هر ظرفى از آنچه در آن مى نهند پر شود، مگر ظرف دانش كه هر چه در آن نهند فراخ تر مى گردد. نهج‌البلاغه حکمت ۲۰۵ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°🌱- 『 @salam1404 』

تا وقتی خود آدم #معلم بچه ها نباشد ، باورش نمی شود بچه های کلاس اول چنین پاسخ هایی داده باشند. #کتاب مسابقه باغ گردو همراه با نظرخواهی ، رای گیری و بیان استدلال توسط بچه ها. باور کنیم که با قصه و کتاب های جذاب می‌توان معجزه کرد.❣️

「♥」 با فاطمه هم‌نامی و این حکمتی دارد هر چند از روی ادب ام البنین باشی ʲᵒᵛᶦⁿ↯°♡- 『 @salam1404 』🌱

-●°• پرسیدند: یا شیخ! دل‌های ما خفته است که سخن تو در دل‌های ما اثر نمی‌کند. چه کنیم؟ گفت: کاشکی خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار گردد. دل‌های شما مرده است که هرچند می‌جنبانی بیدار نمی‌گردد. #عطار ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°🌱- 『 @salam1404 』

قصه سیبی که درخت را دوست نداشت سیب کوچولو شاخه ی درخت را محکم گرفت و شروع به تاب بازی کرد. نسیم جلو آمد و سیب را هل داد. درخت به آنها نگاه کرد و گفت: سلام سیب کوچولو. تاب بازی خوش می گذرد؟ سیب کوچولو اخم کرد و گفت: امروز می توانم بروم؟ درخت گفت: هنوز آماده نیستی. باید صبر کنی تا قرمز شوی. سیب کوچولو بلند گفت: من دوست ندارم سلام کنم. من دوست ندارم دیگر تاب بازی کنم. می خواهم بروم کنار علف ها باشم. درخت گفت: اما تو هنوز سبزی. باید صبر کنی تا به هدف اصلی یک سیب برسی. سیب گفت: من نمی خواهم صبر کنم. می خواهم بروم پیش برگ های زرد و نارنجی. درخت حرفی نزد و مشغول مرتب کردن شاخه ها شد. سیب به نسیم گفت: من باید بروم. دیگر دوست ندارم پیش درخت باشم. نسیم دور سیب چرخید. سیب خودش را به چپ و راست چرخاند. سیب داد زد: من می خواهم هر کاری دلم خواست بکنم. نمی خواهم به درخت وصل باشم. درخت به او نگاه کرد و گفت: من راه درست و اشتباه را به تو نشان دادم ولی هر تصمیمی بگیری خودت مسئول آن هستی حتی اگر اشتباه باشد. سیب کوچولو فریاد کشید: ببین برگ ها چقدر زیاد هستند. ببین علف ها چقدر خم و راست می شوند. ببین نسیم هر جا دلش می خواهد می رود. من چرا مثل آنها نیستم؟ درخت گفت: هر کسی مثل خودش می شود. تو یک سیب هستی و یک روز هم درخت سیب بزرگی می شوی البته اگر خودت بخواهی و تا موقع رسیده شدن صبر کنی. سیب کوچولو به نسیم نگاه کرد و گفت: من آماده ام. دیگر نمی خواهم پیش درخت باشم. نسیم چند دور کامل سیب را چرخاند. سیب خودش را محکم کشید و از درخت جدا شد. سیب کوچولو به برگ ها و علف ها نگاه کرد و گفت: من دارم می آیم. من یک سیبِ زمینی هستم نه یک سیبِ درختی. یک کلاغ از روی پشت بام پرید و در بین هوا سیب کوچولو را گرفت. قبل از آن که سیب کوچولو به زمین برسد. علف ها و برگ ها سیب را فراموش کردند انگار هیچ وقت با سیب دوست نبوده اند اما درخت اجازه نداد کلاغ حتی روی شاخه هایش بنشیند.

نکته نظرهای اعضای محترم گروه - آرمینه‌آرمین: زیبا بود ولی این سرنوشت بعد از قرمز شدن سیب هم می‌تونست پیش بیاد. 🍃🍃 حسین مجاهد: ممنونم که خواندید یک تفاوت مهم دارد. دقیق و ریز 🍃🍃 سُندُس: خداقوت به نظرم کلمه هدف به بافت داستان نمی‌خوره هرچند که در معنی و مفهوم این کلمه خیلی مشهوده 🍃🍃 حسین مجاهد: ممنونم که خواندید بهش دقت می کنم 🍃🍃 صادقی: سلام و عرض ادب چند نکته از داستان: بی مهری سیب به درخت فریاد زدن سیب سر درخت سیب دوست ندارد سلام کند درخت فقط توصیه می کند و تلاش مبتنی بر محبت دیگری برای نجات سیب از اشتباه مهلک ندارد سیب توسط کلاغ هلاک می شود درخت نمی گذارد کلاغ روی شاخه هایش بنشیند عذرخواهی می کنم ولی این حجم افعال منفی و بار منفی در یک داستان که فک می کنم برای زیر سن ۹ سال نوشته شده یه کم زیاد نیست؟ پایان تلخ هم داره دیشب برای دختر ۴ ساله خودم این داستان رو خوندم اولین چیزی که پرسید این بود: سیب چشم و دست و دماغ و دهن داشت؟ احساس کردم می خواست تصور کنه چطور یک کلاغ سیب چشم دار رو می خوره و چه بلایی سر سیب میاد 🍃🍃 حسین مجاهد: سلام علیکم سپاس فراوان از دقت نظر شما من همیشه قبل از چاپ داستان هایم را برای متخصصین تربیتی می فرستم و چند بار پیش آمده که کلا یک داستان را کنار گذاشته ام. داستانی که برای آن زحمت کشیده بودم . ضدتربیتی نبودن یک اصل غیر قابل فراموشی ست 🍃🍃 مریم سلیمانی: سلام وادب صبح همگی بخیر جسارتا وقتی سیب جواب سلام نداده کافیه، دیگه لازم نیست بگه من سلام دوست ندارم. انتظار داشتم سیب بیافته دردش بیاد، بین برگها و بوته گم و بعد خراب بشه، یکم پایانش تلخ هست. برای بچه ها میخونم نظرشونو میپرسم. 🍃🍃 صادقی: درسته این پایان منطقی تر بود چون سیب وقتی به هدفش می رسه که توسط باغبان چیده بشه و وارد بازار میوه فروش ها بشه در غیر این صورت محتمل ترین سرنوشت خراب شدن هست که تلخی داستان رو کمتر می کنه 🍃🍃 مریم سلیمانی: سلام ببخشید با اجازتون نظر بچه ها درباره‌ی داستان تون رو تو خصوصی براتون فرستادم . 🍃🍃 حسین مجاهد: سلام و عرض ادب ممنونم از نکات شما پیشنهاد خوبی ست . این پایان بندی فعلی کدام آیه قرآن است؟ یک نکته مهم مغفول می ماند. سیب رسیده وقتی روی زمین می افتد خراب نمی شود بلکه بذر می شود ولی وقتی نرسیده از درخت جدا شود دیگر نابود می شود 🍃🍃 صادقی: منظور شما ایه ۳۱ سوره حج هست؟ حُنَفَاءَ لِلَّهِ غَيْرَ مُشْرِكِينَ بِهِ ۚ وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَأَنَّمَا خَرَّ مِنَ السَّمَاءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ أَوْ تَهْوِي بِهِ الرِّيحُ فِي مَكَانٍ سَحِيقٍ و خاص و خالص بی‌هیچ شائبه شرک خدا را پرستید، و هر کس به خدا شرک آرد (در عجز و بیچارگی) بدان ماند که از آسمان درافتد و مرغان (در فضا) بدنش را به منقار (قطعه قطعه) بربایند یا بادی تند او را به مکانی دور (از هر وسیله نجات) درافکند. 🍃🍃 حسین مجاهد: احسنتم 🍃🍃 صادقی: محتوای ایه درباره شرک هست ضمن عذرخواهی اصلا داستان این ایه رو به ذهن نرساند. 🍃🍃 حسین مجاهد: از این منظر نگاه بفرمائید که سیب کوچولو دیگران را با خداوندگارش شریک کرد و آخرش هم شد آنچه نباید می شد. اما شاکرا و اما کفورا 🍃🍃 صادقی: ببخشید ولی من واقعا متوجه نشدم در چه چیزی برای خدا شریک قرار داد؟ میشه بیشتر توضیح بدین و اینکه آیادر داستان درخت نشانی از خداست؟ 🍃🍃 مریم سلیمانی: من بیشتر حس متولد شدن تو ذهنم میاد. جدا شدن زود هنگام سیب، از درخت مثل متولد شدن نوزاد نارس هست. 🍃🍃 حسین مجاهد: چه نگاه جالبی خودش یه داستان بزرگساله 👌 خدای سیب، درخت سیبه شریک هم میشه برگ ها و علف ها. البته ذیل سمبلیسم انجمن‌باغ‌گرو

هنیئا لک #سید‌رضی جان یاد ما هم باش #شهید_قدس #غزه #جبهه_واحد

🕊 🌷#شهادت، نوعی ‌"مدیریت" است آدمهای معمولی، خیلی هم که موفق باشند؛ زندگی خود را مدیریت می کنند! اما #شـــــهـــــــــــــدا ، مرگ خود را نیز، مدیریت میکنند... شهادت، یعنی ؛ زندگی مان را کجا خرج کنیم، که زندگی دیگران معنی پیدا کند! اللهم ارزقنا... ʲᵒᵛᶦⁿ↯°♡- 『 @salam1404 』🌱

🌸 امیرالمومنین علیه السلام: سبب زیاد شدن نعمت، شکرگزاری است. 📚 غررالحکم ʲᵒᵛᶦⁿ↯°♡- 『 @salam1404 』🌱