رهبری مقتدر حفظ الله:
فلان رسانه گفته است که حرفهای رهبری را گوش ندید چون حرفهای او تکراری است!
شما حرفهای تکراری میزنید که سالها است میگویید میخواهیم جمهوری اسلامی را به زانو در بیاوریم و البته رهبری هم همواره به شما میگوید هیچ غلطی نمیتوانید بکنید. این تکرار نیست این استقامت است ✊✊
سخنرانی ۱۴۰۲/۱/۱
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️ هماکنون از حرم مطهر رضوی
📹 ببینید | رهبر انقلاب: سالهاست که جبهه دشمن با صدای بلند اعلام میکند که میخواهیم جمهوری اسلامی را به زانو در بیاوریم. رهبری در مقابل میگوید: غلط میکنید
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚡️ هماکنون از حرم مطهر رضوی
📹 ببینید | آیا حرف های رهبری تکراری است؟
📲 پخش زنده مراسم👇🏻
Farsi.Khamenei.ir/Live
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به حول و قوه الهی ملت ایران به دشمنانش سیلی خواهد زد
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
📃میدانیدنوروز،چه روزی است؟
مُعلیبن خُنیس:
نوروز بودکه نزدامام صادق ع رفتم...
ایشان فرمود:میدانی امروز چه روزی است؟
عرض کردم:فدایتان شوم،امروز روزی است که ایرانیان آنرا بزرگ میدارند و به یکدیگر هدیه میدهند.
امام فرمود:
نوروز روزی است که:
⚫خداوند از بندگان پیمان گرفت که او راعبادت کنند و براو شریکی قرار ندهند،
به پیامبران و ائمه ع ایمان آورند.
🟤اولین روزی است که خورشید در آن طلوع کرده و بادها درآن وزیدن گرفت.
🔴روزیکه کشتی نوح بر کوه جُودی استقرار يافت.
🟠روزیکه پیامبرص، امیرالمؤمنین ع را بر شانههایش گذاشت تا بتهای قریش را ازبالای بیتالحرام بشکند.
🟠روزیکه پیامبربه مردمفرمود که دوباره با علی ع بیعت کنند(بیعت دوم).
🟡روزی که امامعلی بر خوارج ظَفر يافت.
🟢روزی که قائم ما ظهور خواهد کرد
و درچنین روزی قائم ما بر دَجّال ظفر مییابد.
🔵ما درآن در پی فَرَج هستیم برایاینکه آنروزاز ایّام ما و ایّام شیعیان ماست؛که ایرانیان آنرا حفظ کرده؛اما شما(اعراب) آنرا ضایع کردید.
📚مستدرکالوسائل،ج۶،ص۳۵۳
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
✳ باوجود شش ماه اغتشاش، در ایران چه اقدامات بزرگی صورت گرفت؟
🔹 مطالبی که دشمنان داخلی و خارجی اجازه نمی دهند مردم از آن آگاهی پیدا کنند.
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_چهارصد_و_هشتم آسید احمد چند متر دورتر
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_چهارصد_و_نهم
از لحن کودکانهام خندهاش گرفت و با مهربانی دستور داد:
یه چند قدم راه برو، ببین پاتو نمیزنه؟
و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بود ً احساس راحتی میکردم و سوزش زخمهایم کمتر شده بود، ولی دلم نمیآمد و باز میخواستم مخالفت کنم که از جایش بلند شد، کوله اش را به دوش انداخت و با گفتن
پس بریم!
با پای برهنه به راه افتاد. آسید احمد کنار
خانوادهاش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت:
دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلیها هستن که این مسیر رو کلا پا برهنه میرن!
به منِ پیرمرد نگاه نکن!
سپس رو به مجید کرد و مثل همیشه سر به سرش گذاشت:
فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره، دنبال یه بهانه بود!
و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم.
خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحت نداشت که دیگر چیزی تا کربلا نمانده بود. نه فقط قدمهای مجروح من که پس پیادهروی، همه خسته شده و باز به عشق کربلا پیش میرفتند و شاید هم به سوی حرم امام حسین کشیده میشدند. دیگر نگران پای برهنه مجید روی
زمین نبودم که میدیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خا ک وصال کربلا بوسه میزنند و میروند.
کمی جلوتر دو جوان عراقی روی زمین نشسته و با تشتی از آب و دستمال، خا ک کفشهای میهمانان امام حسین را پا ک میکردند و
آنطرف ِ تر پیرمردی با ظرفی از گل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، سرهایشان را به خا ک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر صلیاللهعلیهوآله زینت دهند. آسید احمد ایستاد، دست بر کاسه گل بُرد و به روی عمامه مشکی و پیشانی پُر چین و چروکش کشید
ِ و دیدم به پهنای صورتش اشک میریزد و پیوسته زبانش به نام حسینمی ِ چرخد. مجید محو تشت گل شده و سفیدی چشمانش از اندوه معشوقش به خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مشتی گل نرم بر فرق سر و روی شانههایش کشید
و به سراغ زائر بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا بیاراید. مامان خدیجه به چادر خودش و زینب ِ سادات خطوطی از گل کشید و به من چیزی نگفت و شاید نمیخواست در اعتقاداتم دخالتی کرده باشد، ولی مجید میدید ِ که نگاهم به تمنا به سوی کاسه گلی کشیده شده که سرانگشتانش را گلی کرد و
روی چادرم به فرق سرم کشید و میشنیدم زیر لب زمزمه میکرد:
یا امام حسین...
و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که صدایش در گریه میغلطید و در گلویش گم میشد. حالا زائران با این هیبت گلآلود، حال عشاق مصیبتزدهای را پیدا کرده بودندو همه جا در فضا همهمه بود که با پریشانی به سمت معشوق خود پر میزدند
همجا صدای»لبیک یا حسین!«میآمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هوا پیچیده و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام میرسید.
فشار جمعیت به حدی شده بود که زائران به طور خودجوش جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده بودند تا برخوردی بین نامحرمان پیش نیاید و باز به سختی میتوانستم حلقه اتصالم را با مامان خدیجه و زینبسادات حفظ کنم که موج جمعیت مرا با خودش به هر سو میکشید.
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_چهارصد_و_نهم از لحن کودکانهام خندهاش
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_چهارصد_و_دهم
بر اثر وزش به نسبت تند باد و حرکت پر خروشش حسابی گرد و خا ک به پا شده و روی صورتم را پردهای از تربت زیارت کربلا پوشانده بود.
حالا دوباره سوزش زخمهای پایم هم شروع شده و با هر قدمی که به زمین میزدم، کف پایم آتش میگرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان میکردم تا دوباره اسباب زحمتشان نشوم. آسمان نیلگون شده و چادر شب را کم کم به سر میکشید که به سختی خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامه
نماز مغرب به یکی از موکبها رفتیم.
هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی از
خادمان موکب برایمان فرنی گرم آورد و چه مرهم خوبی بود برای گلوهایی که از گرد
ُ ِخاک پر شده و به خس خس افتاده بود.
نماز مغرب را که خواندم، دیگر توانی ِ برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده روی پیوسته به لرزه افتاده و به خاطر ساعتهای طولاني روی پا بودن، کمر درد هم گرفته بودم، ولی وقتی چشمم به پیرزنهایی میافتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربلا میرفتند و حتی لب به یک ناله باز نمیکردند، خجالت میکشیدم از دردهایم شکایتی کنم که عاشقانه قیام کردم و دوباره آماده رفتن شدم.
از در موکب که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه تماشایش میکنم، کفشهایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی میکند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند.
از َ اینهمه مهربانیاش، دلم برایش پر زد و شاید آنچنان بیپروا پرید که صدایش به
گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت. چشمش که به چشمم افتاد، لبخندی
زد و با گفتن
بفرمایید!کفشها را مقابل پایم جفت کرد و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این شرمنده مهربانیاش نشوم.
مامان خدیجه و زینبسادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به راه افتادیم. حالا در تاریکی شب، جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که روشنایی حضور سید الشهدا را هم با تمام وجودم احساس میکردم. از دور دروازهای فلزی با سقفی شیروانی مانند پیدا بود که مامان خدیجه میگفت از اینجا ورودی شهر کربلا آغاز میشود.
هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صفهای به هم فشردهای تشکیل شده و باز جمعیت زن و مرد از هم جدا شده . دیگر مجید و آسید احمد را نمیدیدم و با مامان خدیجه و زینبسادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین جمعیت میکشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم.
روبرویمان سالنهای جداگانهای برای بازرسی خانمها و آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیاتهای تروریستی، سا ک و
کولهها را تفتیش میکردند. وارد سالن بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر مشکی به سر داشتند، دیگر نمیتوانستم مامان خدیجه و زینبسادات را پیدا کنم.
چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی زن و کودک، جوابی نشنیدم. خانمی که مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و سا کی ندارم، اجازه عبور داد و به سراغ نفر بعدی رفت.
اختیار قدمهایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم میچرخاندم، مامان خدیجه و زینبسادات را نمیدیدم.
بالاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگر از پیدا کردن مامان خدیجه و زینبسادات ناامید شده بودم
که سراسیمه سرک میکشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی شب
و زیر نور ضعیف چراغهای حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچهای که گم شده باشد، بغض کردم.
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_چهارصد_و_دهم بر اثر وزش به نسبت تند با
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_چهارصد_و_یازدهم
با لبهایی که از ترسی کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط آیت الکرسی میخواندم تا زودتر مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را
ببینم و با چشمان هراسانم بین جمعیت میگشتم و هیچ کدام را نمیدیدم.
حالا پهنای جمعیت بیشتر شده و به کنارهها هم رسیده بودند که دیگر نمیتوانستم سر
جایم بایستم و سوار بر موج جمعیت، به هر سو کشیده میشدم.
قدمهایم از فشار جمعیت بیاختیار رو به جلو میرفت و سرم مدام میچرخید تا مجیدم را ببینم.
میدانستم الان سخت نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم معطل پیدا کردنم، اذیت میشوند و این بیشتر ناراحتم میکرد. هر لحظه بیشتر از دروازه فاصله میگرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدامشان را نمیشناختم، بیشتر وحشت میکردم.
حتی نمیدانستم باید کجا بروم، میترسیدم دنبال جمعیت حرکت کنم مجید همینجا به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از اینهمه بلا تکلیفی در این شب تاریک و این آشفتگی جمعیت، به گریه افتادم.
حالا پس از روزها که چشمه اشکم خشک شده و پلکهایم دل به باریدن نمیدادند، گریهام
گرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا میزدم و از پشت پرده اشکم با پریشانی به دنبالش میگشتم. گاهی چند قدمی با ناامیدی و تردید به جلو میرفتم و باز میترسیدم مجید هنوز همانجا منتظرم مانده باشد که سراسیمه بر میگشتم.
من جایی را در این شهر بلد نبودم و کسی را در میان جمعیت نمیشناختم که فقط مظلومانه گریه میکردم و با تمام وجود از خدا
میخواستم تا کمکم کند.
ساعتی میشد که همین چند قدم را با بیقراری بالا و پایین میرفتم که دیگر خسته و درمانده همانجا روی زمین نشستم، ولی جای نشستن هم نبود که جمعیت مثل سیل سرازیر میشد و چند بار نزدیک بود خانمها رویم بیفتند که باز از جا بلند شدم.
دیگر درد ساق پا و سوزش تاولهایم را فراموش کرده و با تن و بدنی که از ترس به لرزه افتاده بود، خودم را میان جمع بانوانی که به قصد زیارت پیش میرفتند، رها کردم تا مرا هم با خودشان ببرند و باز خیالم پیش همسر مهربانم بود که نگاهم از میان جمعیت دل نمیکند وفقط چشم میدواندم تا مجیدم را ببینم.
چشمانش را نمیدیدم ولی از همین راه دور، تپش تند نفسهایش را احساس میکردم و میتوانستم تصور کنم که به همین یک ساعت بیخبری از الههاش، چه حالی شده که بیش از ترس و وحشت خودم،
برای پریشانی عزیز دلم گریه میکردم.
دیگر چشمانم جایی را نمیدید و هر جا سیل
جمعیت مرا با خودش میبُرد، میرفتم و فقط مراقب بودم که از میان جمع زنها
خارج نشوم و به مردها نخورم.
حالا چشمه اشکم به جوش آمده و لحظهای آرام نمیگرفت که پیوسته گریه میکردم. دیگر همه جا را از پشت پرده چند لایه اشکهای گرم و بیقرارم، تیره و تار میدیدم که در انتهای مسیر و در دل سیاهی شب، ماهی آسمانی پیش چشمانم درخشید و آنچان دلی از من برد که بیاختیار زمزمه کردم:
حرم امام حسین اینه؟!
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤