5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رفتار پلیس اسرائیل با زنان!
🔹 این زن اسقاطیلی مدارک نشون نداد به پلیس، اینجوری به سرش آوردن!
🔹 اونوقت اونا به ایران میگن حقوق زن رو رعایت نمیکنی
🔹 بشین بابا سرمون درد گرفت، اسقاطیل بدبخت
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
3.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 حیف واقعا قبل از انقلاب تو رفاه بودیم
🔹 حتما ببینید
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🔰 #زن_زندگی_بارداری(آزادی)
🔹خانمه اومده کلانتری، برای ثبت شکایت کنه؛
🔹از کی؟ نمیدونه؛
🔹توی اغتشاشات، دختر ۱۷ سالهاش، با یه گروه آشنا میشه و چند روز خونه نمیاد و...
🔹چند روز پیش بیبی چک مثبت رو اتفاقی میبینه و حالا دنبال بابای نامعلوم بچهها هستن
🔹این همون هدف غایی زن زندگی آزادیه.
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
هوالحکیم
🔺 غربیها زنان ایرانی را کشف کردند!!!
• دختر بیحجاب ایرانی تو جامجهانی قطر عکسش ۳۰۰کا لایک خورده و مورد استقبال مردان اجنبی قرار گرفته؛ دنیا به #میا_خلیفه های جدید نیاز داره!
• و این فاجعه معلول بیغیرتی مردان جامعه ماست که زنان ایرانی اُوبژهی مردان خارجی قرار گرفتند!
• توئیت: محمد جواد خواجهوند
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_نود_و_چهارم و با همین چند کلمه چه
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_نود_و_پنجم
و هنوز شراره های زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد:
الهه! تو وقتی با من ازدواج کردی، قبول کردی با یه مرد شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سنی زندگی کنم.
من تا آخر عمرم پای این حرفم میمونم، پشیمون هم نیستم!
این دختر سنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست
دارم. الهه! من عاشق این دختر سنی ام!
حالا تو میخوای بزنی زیر حرفت؟!!!
اونم بخاطر کی؟!!!
بخاطر یه دختر وهابی که خودت هم قبولش نداری!
و حالا نوبت او بود که مرا در محکمه مردانه اش به پای میز محا کمه بکشاند:
حالا کی حاضره همه زندگی اش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!
و من در برابر این دادخواهی صادقانه چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هر بهانه ای همسر شیعه ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این
بهانه گرچه به دست عفریته ای به نام نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که میتوانستم مجید را در دو راهی عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه
او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم.
هر چند از لحن محزون کلامش پیدا بود تا چه اندازه جگرش از حرفهایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگیها عقب نشینی نمیکردم و همچنان بر اجرای نقشه ام مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر
ِ در چرخاند و با صورتی عصبی قدم به خانه ام گذاشت.
گوشه مبل کز کرده و باز با دیدن هیبت هولناکش رنگ ازصورتم پریده بود و او آنقدر عجلهِ داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد:
چی شد؟ چی کار میکنی؟ کی میری دادگاه درخواست بدی؟ هان؟
من به نوریه قول دادم امروز دست پر برم دنبالش!
از شنیدن نام دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم غلطید و پدر که انگار حوصله گریه هایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و کلافه صدا بلند کرد:
بیخودی آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خالص!
سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهای قالی ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم:
خب این بچه چی؟
که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی عصبی فریاد کشید:
من به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری دادگاه تقاضای طلاق بدی تا دادگاه تکلیفتو روشن کنه!
وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی درمانده ادامه داد:
تو برو تقاضا بده تا الاقل من به نوریه بگم درخواست طلاق دادی.
بهش بگم اون مرتیکه دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند ماه دیگه ازش طلاق میگیری، شاید راضی شه برگرده.
سرم را بالا آوردم و نه از سرِ دلسوزی به چشمان پیر و صورت آفتاب سوخته اش، که از سر تحقیر خیره ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا سرمایه و تجارت و بعد همه زندگی اش را به پای این خانواده وهابی به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش نداشت...
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_نود_و_پنجم و هنوز شراره های زب
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_نود_و_ششم
ولی من نمیخواستم به همین سادگی خانواده ام را به پای خودخواهی های شیطانی نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترس توبیخ پدر به سختی بالا میآمد، پاسخ دادم:
اگه... اگه مجید قبول کنه سنی شه...
که چشمانش از خشم شعله کشید و به سمتم خروشید:
اسم اون پسره الدنگ رو پیش من نیار! اون کافر بیشرف آدم نمیشه!
اگه امروز هم قبول کنه، پس فردا دوباره جفتک میندازه!
از طنین داد و بیدادهای پدر باز تمام تن و بدنم
به لرزه افتاده و میخواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت خیس از اشکم را پا ک کردم و میان گریه التماسش کردم:
بابا! تو رو خدا! یه مهلتی به من بده! شاید قبول کرد!
اگه قبول کنه که سنی شه دیگه هیچ کاری نمیکنه! دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم...
و هنوز حرفم تمام نشده، به سمتم حمله کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا بُرد:
مگه تو زبون آدم نمیفهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری! همین!
سپس با چشمان گود رفته اش به صورت رنگ پریده ام خیره شد و با بیرحمی تمام تهدیدم کرد: بلند میشی یا به زور ببرمت؟!!! هان؟!!!
و من که دیگر نه گریه های مظلومانه ام دل سنگ پدر را نرم میکرد و نه میتوانستم از خیر سنی شدن مجید بگذرم، راهی جز رفتن نداشتم که الاقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم عجالتا آتش زبان پدر را خاموش میکردم و هم مهلتی به دست میآوردم تا شاید کوه اعتقادات
مجید را متلاشي کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار کنم،
هرچند این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانواده و سعادتمندی مجیدم، به تحمل اینهمه سختی می ارزید که بالاخره به قصد تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم.
تخته کمرم از شدت درد خشک شده و نفس هایم بریده بالا می آمد و به هر زحمتی بود، با قدمهای کند و کوتاهم طول خیابان را کنار پدر طی میکردم.
نمیتوانستم همپای قدمهای بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به نوریه، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت میپیمود و من نه تنها از کمردرد و ضعف بدنم که از غصه کاری که میکردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمیرفت.
هرچند میدانستم که این درخواست طلاق فقط برای رها شدن از فشار هر روز و شب پدر و گرفتن مهلتی برای متقاعد کردن مجید است،
ولی باز هم نمیتوانستم تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از مجیدم بردارم.
دستم را به کمرم گرفته و حتی از روی حوریه هم خجالت میکشیدم که داشتم میرفتم تا درخواست جدایی از پدرش را امضا کنم.
هر چه دلم را راضی میکردم که اینهمه تلخی را
به خاطر دنیا و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمیگرفت و بغضی که گلوگیرم شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد.
تصور اینکه الان در پالايشگاه مشغول کار است و فکرش را هم نمیکند که الهه اش در چند قدمی دادگاه خانواده برای تقاضای طلاق است، مغز استخوانم را آتش میزد و تنها به خیال اینکه هرگز نمیگذارم از این ماجرا باخبر شود،
خودم را آرام میکردم.
نمیدانم چقدر طول کشید تا با دستان خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در خون موج می زد، به خانه بازگشتم.
پدر تا طبقه بالا همراهم آمد، نه اینکه بخواهد مراقبم باشد که میخواست متهم جدایی اش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد که در را پشت سرم قفل کرد و خواست برود که صدای عبدالله در راه پله پیچید.
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
1.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
❣#سلام_امام_زمانم
ارباب زمین؛امیر تاریخ بیا
تا نخل بر کنی از بیخ بیا
از قول همه منتظران میگویم
ای پیرترین جوان تاریخ بیا...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
〰〰〰〰🍃🌷🍃〰〰〰〰
همراهان گرامی سلام و عرض ادب✋
#صبحتون_مهدوے 🌺 🍃
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤