چادری که بر سر توست،
دور گردن دشمن است!
پس محکمتربگیر
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
✨دستورالعمل
⚪️#علامهحسنزادهآملی
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_سی_و_یکم ناگاه پدر از جا بلند شد
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_سی_و_دوم
سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد:
امشب میرم مدرسه پیش حاج سلیم میخوابم، تا فردا هم خدا بزرگه.
و دیگر منتظر پاسخ ما نشد و با قامتی خمیده از خانه بیرون رفت. دستم را به دسته مبل گرفتم و به سختی بلند شدم که مجید گفت:
الهه جان! همین جا وایسا، برم چادرتو بیارم، بریم دکتر. همانطور که دستم را به دیوار گرفته بودم تا بتوانم قدمهای سستم را روی زمین بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم: میخوام بخوابم.
دستش را پیش آورد، انگشتان سردم را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت.
به خوبی حس میکرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی بهُ گرمای محبت او نسپارم و آفتاب عشقش پر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از سخاوت بردارد و همچنان به جانم میتابید.
قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا روی کاناپه دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار سرگیجه و سردرد، درد کمرم خودنمایی کرد و زبانم را به ناله گشود.
کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم نامحرمی در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با بغضی که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد:
الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن!
و چقدر دلم میخواست نه درد دل، که تمام رنجهایم را در حضورش زار بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمیداد که پیش نگاه عاشقش حتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخمهای عمیق قلبم چیزی بگویم.
از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لبهایم از بغضی که در سینه ام سنگینی میکرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت
مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالی اش میدیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای باریدن کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونهام دست کشید و
باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد:
الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟
گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بیقراری ناله زدم:
دلم برای مامانم خیلی تنگ شده...
« که هجوم گریه زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز نغمه ناله های بی مادری ام در خانه پیچید. مجید با هر دو دستش سر و صورتم را نوازش میکرد، عاشقانه دلداری ام میداد و باز هم حریف بیقراری های قلبم نمیشد که صدای اذان مغرب بلند شد؛ گویی حالا خدا میخواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل بیتابم آمده بود تا در آغوش آرامش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چند
زخم تازه ای در راه بود که هنوز نمازم تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم.
سجاده ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت تهوع در سینه ام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی زمین بنشینم. دلم از طنین قدمهای زنی که میخواست به خانه مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و حالم هر لحظه آشفته تر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند:
الهه! کجایی الهه؟
شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که نگاهی کردم و دیدم تازه نماز عشاء را شروع است. مانده بودم چه کنم که نه سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید:
پس کجایی الهه؟
با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک
دست سرم را فشار میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از خانه بیرون رفتم. میشنیدم که مجید با صدای بلند تکبیر میگفت و لابد میخواست مرا از رفتن منع کند تا نمازش تمام شده و به یاری ام بیاید، ولی فریادهای پدر فرصتی برای ماندن نمیگذاشت.
نگاه تارم را به راه پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و پله ها را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت خشمگین پدر مقابلم ظاهر شد:
پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟
سرم به قدری کرخ شده بود که جملاتش را به سختی میفهمیدم که دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد:
بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!
و برای من که تازه مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن غریبه، چه نمایش تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود ِ و مرا به او معرفی کرد.
چند بار پلک زدم تا تصویر مات پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالایُ اتاق روی مبلی نشسته و با لبخندی پر ناز و کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود.
#سلام_امام_زمانم❤️
تمام هستي ام را خاك قدمت مي كنم
تا شايد نظرى به جاده دلم بيندازى،
چرا كه تو آفتاب يقينى،
كه اميد فرداها هستى...
تو بهار رؤيايى كه مانند طراوت گل سرخ
مي مانى و نرم و سبز و لطيفى...
تو معنى كلمات آسمانى هستي كه دستهايش
براى آمدنت به زمين دعا مي كند.
اى تجسّم مهربانى
غيرت آفتاب و جلوه زيبايى ماه تو را
توصيف مي كنند
و نفس آب تو رامعنى مي كند
و نبض خورشيد تو را وصف مي كند.
خوب مي دانم كه تو مي آيى؛
آرى تو مي آيى همانطور كه وعده كرده اى
و آنگاه است....كه كلمه انتظار را از لغتنامه ها
پاك خواهيم كرد.
پس اى تمام زيبايى!
بيا تا براى هميشه فرياد رس عاشقان موعود
باشى.
یا ابا صالح المهدی ادرکنی
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
امروز را با نام خدا آغازی کنیم
که زیباترین و مطمئن ترین
سر آغاز است
سلاااام بر رفقای خوب✨
صبحتون بخیر 🌺 🌟
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زیارت_آل_یاسین
پیشکش به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف❣
🔴 رفاقت با #امام_زمان(؏َ)
🌼 آیت الله کشمیری(ره):
🦋 روزی یک ساعت با حضرت خلوت کنید. متوجه حضرت بشوید.«زیارت آل یاسین» را بخوانید،سپس بگویید یا صاحب الزمان ادرکنی توسل بکنید به ایشان، یک خرده یک خرده رفاقت پیدا میشود.
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
ترجمهزیارتآلیاسین۩یاسردعاگو.mp3
3.84M
🕌 ترجمه فارسی زیارت آل یاسین
🎙 با صدای یاسر دعاگو
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
🌷🍃💞بسم الله الرحمن الرحیم 💞🍃🌷 🦋 ذکر روز دوشنبه 🦋 🍃یا قاضی الح
زیارت روز دوشنبه☘️
متعلق به امام حسن مجتبی علیه السلام🌹
و امام حسین علیه السلام 🌹
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
✨مسئله روز ✨
💬 ناخن مصنوعی گذاشتم ، غسل و وضو چجوری انجام بدم ؟ جواب در تصویر بالا👆
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
40.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️همخوانی سرود نحن بقیه الله
#لبیک_یا_خامنه_ای
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
✴️ احسان به پدر و مادر در کنار توحید و یکتاپرستی
🔹 از جمله حقوق و تکالیفی و فرزندان نسبت به والدین خود د ارند این است که موظفند در حق والدین خود دعا کنند.
همانطور که دعای والدین موجبات عاقبتبهخیری فرزندان را فراهم میکند، دعای فرزندان در حق والدین موجب رحمت و آمرزش والدین است.
🔸احترام و اهمیت به پدر و مادر در سطحی است که قرآن کریم در سوره نساء آیه ۳۶، سوره بقره آیه ۸۳ و سوره انعام آیه ۱۵۱ احسان به پدر و مادر را درکنار توحید و یکتاپرستی ذکر میکند؛ «واعبدوالله ولاتشرکوا به شیا وبالوالدین احسانا» و خدا را بپرستید و هیچچیز را همتای او قرار ندهید و به پدر و #مادر نیکی کنید.
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 غم سنگین یک مدرسه ۶ نفره
بعد از شهادت علی اصغر....
خیلی جانسوز...
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
1401.08.07-Panahian-MarasemBozorgdasthShohadayeHamleyeTeroristi-HaramShahCheragh-32k.mp3
9.52M
🔉 سخنرانی مهم استاد پناهیان در مراسم بزرگداشت شهدای حمله به شاهچراغ که از طرف دفتر مقام معظم رهبری در حرم مطهر و مقدس شاه چراغ شیراز برگزار شد. (۱۴۰۱/۸/۷)
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
Amir.kermanshahi-Ali.ghoftan(128).mp3
2.74M
علی گفتن بها داره.....
علی گفتن سبب می خواد ...
علی گفتن ادب می خواد..
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
📸دو روی یک سکه!
🔸موی مسیح علینژاد به ریش داعش وصل است علیه مردم ایران و باید گفت او دیگر مسیح_داعشنژاد است.
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خمینی ره
🔷اشتباه کردیم مفسدین را از همان اول درو نکردیم و دار نزدیم؛ از پیشگاه ملت عذرخواهی میکنم؛ ما انقلابی عمل نکردیم وگرنه به زحمت نمیافتادیم
صحیفه نور ج۹ ص۲۸۲
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وزیر اطلاعات: سربازان گمنام دیشب عامل دوم جنایت تروریستی شاهچراغ را دستگیر کردند.
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
نامردید اگر این مظلومیت رو «روایت» نکنید. مدیونید اگر «ساکت» باشید.
ببینید مظلومیت این طلبۀ بسیجی رو!
او حججیِ اغتشاشات است. تنها گیرآوردنش، زدنش، هتک حرمتش کردند، عریانش کردند،مظلوم بود. شهید شد...
روضه بخونید، حماسه بهپا کنید، نشون بدید این دهۀ هشتادیا رو!
باورشون کنید. اینا علمداران انقلابند. اینا فدایی مردمند.
یادتون باشه، در طول تاریخ همیشه بیشرفها ساکت بودند.
#شهید_آرمان_علیوردی
#حججی_اغتشاشات
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🔴 خیلی تلخه! 🤯😭
🌄 ساعتها پُشت ویترین منتظر میماند تا شاید کسی از او خوشش بیایید و بخواهد بدنش را لمس کند. تا شاید یک روز دیگر از گشنگی نمیرد!
⚠️ این است حقیقت ارزش زنان در غرب
________________________
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
سرو است و به ایستادگی متهم است
از شش جهت آماجِ هزاران ستم است
شعرم همه ارزانیِ این یک مصراع
#جمهوری_اسلامی_ایران_حرم_است
##امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
42.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴
توصیه موکد میکنم این فیلم(کلیپ) که در مورد گروه تکفیری تروریستی داعش ساخته شده را تا انتها مشاهده کنید همچنین بازنشر حداکثری نمایید تا آنهایی که دم از زن ، زندگی ، آزادی میزنند ببینند و به خود بیایند
🔴 نشر حداکثری 🔴
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_سی_و_دوم سپس از جا بلند شد و با ح
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_سی_و_سوم
باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود ، همسر پدر شصت ساله ام باشد.
دختری ریزنقش و سبزه رو که زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا میتوانست در برابر پدر پیرم طنازی میکرد.
نمیدانم لحظاتِ وحشتنا ک بودن در حضور او چقدر طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای
خالی مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم.
کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود ونمیفهمیدم با چه عذابی خودم را از پله ها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است.
با دیدن چهره رنگ و رو رفته ام، به سمتم دوید و بدن بیحسم را میان دستانش گرفت. برای یک لحظه احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید
ّ صدایم میکرد، چیزی نمیشنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقاتت با مرگ را تجربه میکردم. پژواک گوش خراش آژیرآمبوالنس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه وحشتزده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا ساعتی بعد که در سالن اورژانس بیمارستان به حال آمدم.
بدنم بیحس و سرم به شدت دردنا ک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان احساس حالت تهوع دلم را آشوب میکرد. گردنم را که از بیحرکتی خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهیُ انداختم.
سالن پر از بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی مینالیدند، سردردم را تشدید می کرد
به دستم سرم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و کبود شده بود.
پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمده ام، پرسید:
بهتری خانمی؟
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با عجله به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد:
شوهرت رفته دنبال جواب آزمایش خونت، الان
میاد.
و من که رمقی برای سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود. چند تخت آنطرفتر کودکی مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از درد پایش مینالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای مجید، چشمانم را گشود.
بالای تختم ایستاده و همانطور که با مهربانی
نگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید:
حالت خوبه الهه جان؟
چشمانم به حالت خماری نیمه باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب
از لب باز کردم و پرسیدم:
چی شد یه دفعه؟ روی صندلی کنار تختم نشست و با آرامش جواب داد:
دکتر میگفت فشارت افتاده. چین به پیشانی انداختم و گله کردم:
ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه.
با متانت به شکایتم گوش کرد و با مهربانی پاسخ داد:
به دکتر گفتم چند روزه سردرد و سرگیجه داری،
برای همین ازت آزمایش خون گرفتن.
نگاهی به عالمت های کبودی روی دستمُ کردم و با لحنی پرناز پرسیدم:
برای آزمایش خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟
با این سؤال من، مثل اینکه صحنه های سخت آن لحظات پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری تکان داد و گفت:
الهه جان! حالت خیلی بد بود! کلا از هوش رفته بودی! رنگت مثل گچ سفید شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونست رگ رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه.
سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی لبریز محبت زمزمه کرد:
خیلی منو ترسوندی الهه!
که پرستار همانطور که مشغول پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید:
چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟
مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند و جواب داد:
گفتن هنوز آماده نیس!
و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با مهربانی ادامه داد:
دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی.
ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم:
مگه نگفتن فقط فشارمُ پایین بوده، خب پس چرا مرخصم نمیکنن؟
با نگاه گرمش به چشمان بیقرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد:
الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه سردرد و سر
گیجه ات چند روز ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! إنشاءالله زودتر جواب آزمایش میاد، میریم خونه.
با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب نجوا کردم:
دیگه کدوم خونه؟« قطره اشکی که تا روی گونه ام پایین آمده بود، با دستم پا ک کردم و با لحنی غرق غم ناله زدم:
مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته..
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_سی_و_سوم باورم نمیشد که این دختر
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_سی_و_چهارم
نگاهش به غم نشست و با چشمان عاشقش،ِ قفل قلبم را شکست و زبان درد دلم را باز کرد:
مجید! دلم خیلی میسوزه! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای مامانم تنگ شده!
و چشمه چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی دستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم:
الهه جان! تو رو خدا گریه نکن! آروم باش عزیزم! و با دست دیگرش، جای پای اشک را از روی صورتم پا ک میکرد و همچنان میگفت:
خدا بزرگه الهه جان! بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی...
و صدایش از بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانهاش را برایم خواند:
الهه! به خدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!
نمیدانم از وقتی خبر ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمیتوانستم به گوش شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینمِ برایش درد دل میکردم:
مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام زن بگیره و یه دختر غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه بغلش کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!
مردمک چشمانش زیر بار غصه های دلم میلرزید و همچنان با نگاه عاشقش، صبورانه به پای گریه های بی امانم نشسته بود که نگاهش کردم و عاجزانه ناله زدم:
مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم!
« ردّ اشک را از زیر چشمان زیبایش پا ک کرد و صادقانه پرسید:
میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه...
که دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونه مون برم! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده!
با نگاه مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید:
پس چی کار کنیم؟ هر کاری دوست داری بگو من انجام میدم!
نگاهم را به سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را سد کرده بود، پاسخ دادم:
دعا کن من بمیرم! دعا کن منم مثل مامان سرطان گرفته باشم...
که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی عاشقانه تشر زد:
دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت! نگاهش کردم و دیدم چشمانش از ناراحتی به صورتم خیره مانده و نفسهایش از اضطراب از دست دادنم، به شماره افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی صندلی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد:
اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت اینکارو نمیکردی!
و به سرعت از تختم فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت.
اشکم را از روی صورتم پا ک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه میکردم، باورم شد که چه بیاندازه دوستش دارم!
احساس آشنا و شیرینی که روزی ملکه تمام قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم طلوع کرده و به سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری نجیب و مهربان دلداری ام میداد که میتوانستم بار دیگر به جوانه زدن عشقش در جانم دل ببندم.
پرستار به سینی غذای بیمارستان که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشارهای
کرد و با تعجب پرسید:
پس چرا شام نخوردی؟
لبی پیچ دادم و گفتم :اشتها ندارم!
همانطور که فشار بیماری را میگرفت، به رویم خندید و با شیطنت گفت:
با این شوهری که تو داری، بایدم ناز کنی و بگی اشتها ندارم!
سپس صدایش را آهسته کرد و با خنده ادامه داد: داشت خودشو میکشت! هر چی میگفتیم آقا آروم باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، فایده نداشت!
مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میرفت!
سپس فشار خون بیمار را یادداشت کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید:
قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!
و با لبخندی مهربان به صورتم چشمک زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجیدم را در آن
لحظات تصور کنم که بارها بیقراری های عاشقانه اش را به پای رنجهایم دیده بودم. ..
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤