🏴🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
سلام بر تو ای امید دلهای رنجور؛ تنها آرزوی ظهور توست که امید را در این قلب های خسته زنده نگاه می دارد.
السَّلامُ عَلَيْكَ يا غَوْثَ الْمَلْهُوفينَ...
.🌱.بر قآمت دلربای مهدی صلوات.🌱.
═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
@salamalaaleyasiin
═══ ೋ 🏴 ೋ══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙استاد رائفی پور
🔸تو شیعه ای و دعای عهد نمیخونی!؟
═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
@salamalaaleyasiin
═══ ೋ 🏴 ೋ══
هدایت شده از 🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷زیارت #امام_زمان (عج) در روز جمعه
🎤با نوای استاد #فرهمند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه حسین داریم همین الان اسمش مهدیه...😭
#امام_زمان
#امام_حسین 🖤
═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
@salamalaaleyasiin
═══ ೋ 🏴 ೋ══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «غریب آقا»🥀
▫️استاد #رائفی_پور
🔑 هر سالی که عاشورا میاد یعنی شیعیان برای ظهور آماده نیستند...
🔺 عاشورا مانُور اینه که بدونی چجوری پای امام زمانت بجنگی.
#محرم🏴
═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
@salamalaaleyasiin
═══ ೋ 🏴 ೋ══
#تلنگرانه
مرحوم #آیتاللهبهجت میفرمودند:
ما،دردریاےزندگے
درمعرضغرقشدنهستیم...
دستگیرےولےخدالازماستتاسالم
بہمقصدبرسیم
بایدبہولےعصر﴿عج﴾استغاثہڪنیم
ڪہمسیرراروشنسازد
وماراتامقصدهمراهِخودببرد💫
#سخنان_حڪیمانہ
═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
@salamalaaleyasiin
═══ ೋ 🏴 ೋ══
AUD-20211021-WA0018.mp3
6.52M
دعای ندبه استاد فرهمند
#گروه_منهاج
💢خاصیت دعای ندبه
صدرالاسلام همدانی در کتاب تکالیف الانام میگوید:
از خواص دعای ندبه این است که هرگاه در جایی با حضور قلب و اخلاص تمام و توجه به مضامین عالی آن خوانده شود عنایت و توجه امام زمان ارواحنا فداه را به آن مکان جلب می کند بلکه باعث حضور حضرت در آنجا می گردد چنانچه در بعضی جاها اتفاق افتاده است.
📚 تکالیف الانام فی غیبه الامام
═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
@salamalaaleyasiin
═══ ೋ 🏴 ೋ══
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود 1.mp3
5.41M
سر نی در نینوا می ماند اگر زینب نبود...🌹🏴
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود...🌹🏴
🎤:دکتر حاج میثم مطیعی
#═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
@salamalaaleyasiin
═══ ೋ 🏴 ೋ══
🔴 از عاشورای حسین، تا ظهور مهدی
🔹 عاشورا تاریخ اشک باری است برای تمام جغرافیای جهان که مردم هر زمان بدانند امام و نبود امام یعنی چه؟
🔹 بدانند همیشه تقابل بین خواستن و نخواستن، جنگی است بی پایان میان آنکه بین خود و امامت یکی را انتخاب کند.
🔹 عاشورا بُن مایه ی تفکر انتظار و مهدویت در شیعه است. حقیقت عاشورا و کربلا، درس انتظار و بال سبز اُمید مهدوی برای آینده ی روشن شیعه است.
🔹 امروز کسانی می توانند همراهی حسین زمان را آرزو کنند و فریادِ "یالَیتَنی کُنّا مَعَک" برآورند که در عصر غیبت انچه که لازم است انجام دهند و انتظار را عمل بدانند و اولویت اولشان در تمام مقاطع زندگی باشد.
═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 تو رو به اضطرار زینب، بیا آقا، بیا آقا
🏴به قلب بیقرار زینب، بیا آقا، بیا آقا
▪️حضرت مهدی ارواحنا فداه:
🔹به شيعيان و دوستان ما بگوييد كه خدا را قسم دهند به حق عمهام حضرت زينب سلام الله علیها تا فرج مرا نزديک گرداند.
#جمعه_های_مهدوی
═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
@salamalaaleyasiin
═══ ೋ 🏴 ೋ══
🔷 فضیلت شگفت انگیز خواندن ۱۰۰ مرتبه سوره قدر در عصر جمعه
📣 امام کاظم علیه السلام درباره قرائت این سوره در روز جمعه می فرماید:
برای خداوند در روز جمعه هزار نفحه رحمت است که هر بنده ای به اندازهای از این رحمت عطا می کند و هر کس این سوره را بعد از ظهر جمعه صد بار قرائت نماید خداوند همه آن هزار نفحه رحمت را به او خواهد داد.
📚 الامالی، صدوق، ص ۷۰۳
🔷 البته در مفاتیح الجنان آمده است که خداوند آن هزار رحمت را مضاعف میکند( دو هزار رحمت ) و به او عطا میکند.
🔷 همچنین حاج آقا رحیم ارباب می گوید :
آسيد جمال گلپایگانی نامهاي براي من نوشته و درآن نامه سفارش كرده که :
🔺 در طول هفته هر عمل مستحبي را يادت رفت، اين را يادت نرود كه عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخوانی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چه کسی منتظر #امام_زمان است؟
🎙 #استاد_عالی
#مهدویت
═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
@salamalaaleyasiin
═══ ೋ 🏴 ೋ══
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
🏴 تو رو به اضطرار زینب، بیا آقا، بیا آقا 🏴به قلب بیقرار زینب، بیا آقا، بیا آقا ▪️حضرت مهدی ارواحنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واحدبا بال فرشته خدا روی قلبم نوشته_۲۰۲۲_۰۷_۲۱_۲۰_۳۹_۳۷_۰۴۴.mp3
6.05M
سید الشبابی
آرامش این دل خرابی😭😭
بده به منم یک جوابی
کرب و بلا میخوام....
سید#رضا_نریمانی
بهای وصل تو
گر جان بود خریدارم....
#امام_زمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#
✨
🏴حضرت ولیعصر(عج) با پای برهنه و بدون عمامه در میان سینه زنان حسینی...
🔹حاج آقا قرائتی:
توفيقى بود چند عاشورا كربلا بودم، روز عاشورا مردم كربلا عزادارى را زود تمام كرده و به استقبال هيأت طويريج مى روند. من علماى زيادى را ديدم كه پابرهنه در اين هيأت به سر و سينه مى زدند، از جمله شهيد محراب آيت الله مدنى، پرسيدم: راز اين قصه چيست!؟
🔸فرمودند:
سيد بحرالعلوم كه از علماى بزرگ نجف بود، براى زيارت به كربلا آمده بودند. در مسير راه حرم، به تماشاى هيأت عزاداراى طويريج مى ايستد.
ناگهان مردم مى بينند سيد بحرالعلوم عبا و عمامه را به كنارى گذارده و به داخل جمعيت رفته و يا حسين، يا حسين مى كند و به سر و سینه می زند.
طلبه ها مى روند آقا را از داخل جمعيّت نجات دهند تا زير دست و پا له نشود، امّا اجازه نمى دهند. بعد از عزادارى مى بينند سيد در آستانۀ غش كردن است، علّت اين حركت را مى پرسند؟
سيد مى گويد:
همين كه مشغول تماشاى هيأت بودم، حضرت مهدى (عج) را ديدم كه با پاى برهنه و سر بدون عمامه، در ميان عزاداران به سر و سينه مى زنند، من شرم كردم كه تماشاچى باشم.
📚خاطرات حجت الاسلام قرائتی ج ۱ ص ۶۶
═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_نوزدهم سینی چای را که دور گرداندم، لع
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_بیستم
ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی میکرد.
از خطوطِ در هم رفته چهرهام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیدهام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم.
چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید:
_چی شد؟ پسندیدی؟
از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم:
_نه!
از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید:
_مگه چِش بود؟
چادرم را بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم:
_چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!
به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید:
_یعنی اینم مثل بقیه؟
ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش میدوید، همچنان مؤاخذهام میکرد:
_خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟
من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد:
_عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه...
که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد:
_تا کِی میخواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!
حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشهای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند:
_یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!
حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بیآنکه بخواهم روی گونهام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید:
_چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عُرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سُستم، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشهای اشکم میگذشت، به مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد:
_عبدالرحمن! شما آقای این خونهاید! حرف، حرفِ شماس! اختیار من و این بچههام دستِ شماس.
سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد:
_خُب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!
و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانهاش مانع شد:
_شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟
و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید:
_مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟
و لعیا دنبالش را گرفت:
_مامان! دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم، میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام.
مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت:
_قربونت برم! چَشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!
سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد:
_عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!
از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم.
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_بیستم ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهم
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_بیست_و_یکم
کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا گریه میکردم و میان گریههای تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم.
فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهای بانکیاش میگوید، علاقهای ندارم که درِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریهام را در گلو خفه کرد.
عبدالله در چهارچوبِ در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم میکرد.
صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بُریده بالا میآمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به شِکوه نهادم:
_من نمیخوام! من این آدم رو نمیخوام! اصلاً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلاً من نمیخوام ازدواج کنم!
عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن:
_یواشتر الهه جان!
کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم:
_عبدالله! به خدا خسته شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!
و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم:
_گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!
با سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم:
_عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلیام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش میکنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای بانکیش حرف میزد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!
نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت:
_الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!
سپس لبخندی زد و ادامه داد:
_خُب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن...
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم:
_تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن...
و این بار او حرفم را قطع کرد:
_بقیه رو هم تو نمیپسندی!
سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد:
_الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!
و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت:
_من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه.
و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد:
_الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلاً برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد.
دلم برای این همه مهربانیاش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم:
_تو برو، منم میام.
از جا بلند شد و دوباره تأکید کرد:
_پس من برم، خیالم راحت باشه؟
و من با گفتن:
_خیالت راحت باشه!
خاطرش را جمع کردم. او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم.
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد