دلنوشته فرمانده کل ارتش برای آرتین
🔹امیر سرلشکر موسوی: کاش من بهجای پدر، مادر و برادرت به خون غلطیده بودم و تو اکنون تنها و داغدار نبودی!
🔹پسرم آرتین؛ اگر چه قلبم آزرده دلتنگی توست، اما کاش زخمهای دل تو، روی سینهام انباشته میشد و تو را غصهدار و دلتنگ پدر، مادر و برادرت نمیدیدم.
🔹فرزند عزیزم، انسان نمایی که تو را داغدار کرد، حیوان دستآموزی است که ساخت آمریکا، رژیم صهیونیستی و تفکر رژیم سعودی است. اما سرباز ایرانی دندان میفشارد و صبوری می کند تا در زمان خود به اذن رهبر و فرماندهاش طومارشان را در هم بپیچد.
🔹کاش پیامت را همه میشنیدند. آنهایی که به بهانهای، ناخواسته یا نادانسته، قدرت دفاعی و امنیتی کشور را تضعیف و مشغول کردند و فرصت جولان به عروسکهای دستآموز دادند تا حرم و حریم را به گلوله ببندند.
🔹کاش میشنیدند صدای بچه هایی که یتیم شدند. کاش میشنیدند صدای زنهایی که بیسرپرست شدند. کاش میشنیدند صدای پدران و مادران به داغ فرزند نشسته و صدای ضجه برادر و خواهر از دست دادهها را و ... کاش می شنیدند....
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_تسلیت
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_بیست_و_هفتم نماز. مغرب را خواندم
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_بیست_و_هشتم
زمان صرف شام به سکوت من و شیرین زبانیهای مجید میگذشت. از چشمانش خوب میخواندم که چقدر از سرد شدن احساسم زجر میکشد و باز
میخواهد با گرمی آفتاب محبتش، یخ وجودم را آب کرده و بار دیگر قلبم را از ِآن خودش کند که با لبخندی مهربان پیشنهاد داد:
الهه جان! میای فردا شب شام بریم کنار دریا؟
و من چقدر برای چنین جشنهای دو نفرهای، کم حوصله بودم که با مکثی نه چندان کوتاه پاسخ دادم:
»حوصله ندارم.
که بخاطر وضعیت جسمی ام، بیحوصلگی و کج خلقی هم به حالم اضافه شده و رفتارم را سردتر
ً میکرد. خنده روی صورتش خشک شد و خوب فهمید که شوق همراهی اش را چون گذشته ندارم که سا کت سر به زیر انداخت و همانطور که با چنگالش بازی میکرد، دل به دریا زد و با صدایی گرفته پرسید:
هنوز منو نبخشیدی؟
نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم و با بیتفاوتی جواب دادم:
نه! حالم خوب نیس!
سرش را بالا آورد و با نگرانی پرسید:
چیزی شده الهه جان؟« نمیخواستمِ پرده از دردهای مبهمی که به جانم افتاده بود، بردارم که حتی تمایلی برای درد دل کردن هم نداشتم، ولی برای اینکه جوابی داده باشم، حال ناخوش این چند روزه را بهانه کردم و گفتم:
نمیدونم. یه کم سرم درد میکنه!
و باز هم همه را نگفتم که آن چیزی که پایم را برای همراهی اش عقب میکشید نه سردرد و کمردرد که ِ احساس سرد ِ خفته در قلبم بود و دل او آنقدر عاشق بود که به همین کلام کوتاه به
ورطه نگرانی افتاده و بپرسد:
میخوای همین شبی بریم درمانگاه؟
لبخندی زدم و با گفتن »نه، چیز ِ مهمی نیس!« خیالش را به ظاهر راحت کردم، هر چند باز هم
دست بردار نبود و مدام سفارش میکرد تا بیشتر استراحت کنم و اصرار داشت تا برای یک معاینه ساده هم که شده، مرا به دکتر ببرد.
ظرفهای شام را شستم و خواستم به سراغ شستن پرتقالها بروم که از جا پرید تا کمکم کند.
دست زیر جعبه بزرگ پرتقال گرفت و با ذکر 《یاعلی! 》جعبه را برایم نگه داشت تا پرتقالها را در سینک دستشویی بریزم که دیگر نتوانستم
خودم را کنترل کنم و با لحنی لبریز از تردید و سرشار از سرزنش پرسیدم:
بازم فکر امام علی علیهالسلام کمکت میکنه؟!!!
و کلامم آنقدر پر نیش و کنایه بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و با سکوتی سنگین جواب طعنه تلخم را داد.
خوب میدانستم که امشب، شب عید غدیر است و فقط بخاطر دلخوری های این مدت من و کینه ای که از عقایدش به دل گرفته ام، همچون عیدهای گذشته با جعبه شیرینی به خانه نیامده که لبخند تلخی زده و باز طعنه زدم:
خیلی دلت میخواست امشب شیرینی بخری و عید غدیر رو تو خونه جشن بگیری، مگه نه؟
و به گمانم شیشه قلبش ترک برداشت که آیینه چشمانش را غبار غم گرفت و با لحنی دل شکسته پرسید:
الهه! چرا با من این کارو میکنی؟
و دیگر نتوانستم ِ تحمل کنم که هم خودم کلافه و عصبی بودم و هم جگر مجید مهربانم را آتش زده بودم که بدون آنکه شیر آب را ببندم، با بدنی که از غصه به لرزه افتاده بود، از آشپزخانه بیرون زدم و به سمت اتاق دویدم و او دیگر به دنبالم نیامد که شاید به قدری از دستم رنجیده بود که نمیتوانست در چشمانم نگاه کند و چقدر دلم آرام گرفت وقتی این رنجش به درازا نکشید و پس از چند لحظه با مهربانی به سراغم آمد و کنارم لب تخت نشست.
به نیم رخ صورتم نگاه کرد و به آرامی پرسید: الهه! نمیشه دیگه منو ببخشی؟
به سمتش صورت چرخاندم و دیدم که نگاهش از سردی احساسم، آتش گرفته و میخواهد باآرامشی مردانه پنهانش کند که زیر لب زمزمه کردم:
مجید! من حال خودم خوب نیس!
و به راستی نمیدانستم چرا اینهمه بهانه گیر و کم طاقت شدهام که با لبخندی رنجیده جواب داد: »
خب حالت بخاطر رفتار من خوب نیس دیگه!
و بعد با بغضی که به وضوح در آهنگ صدایش شنیده میشد، سؤال کرد:
الهه جان! من چی کار کنم تا منو ببخشی؟
چی کار کنم که باور کنی با این رفتارت داری منو پیر می کنی؟
گوشم به کالم غمزده اش بود و چشمم به صورت مهربانش که در این دو ماه، به اندازه سالها از
بین رفته و دیگر رنگی به رویش نمانده بود و چه میتوانستم بکنم که حال خودم هم بهتر از او نبود. همانطور که سرم را پایین انداخته و دکمه لباسم را با سرانگشتانم به بازی گرفته بودم، با صدایی که از اعماق قلب غمگینم بر می آمد، پاسخ دادم... من... من حالم دست خودم نیس...
« سپس نگاه ناتوانم رنگ تمنا گرفت و با لحنی عاجزانه التماسش کردم:
مجید! به من فرصت بده تا یه کم حالم بهتر شه! و این آخرین جمله ای بود که توانستم در برابر چشمان منتظر محبتش به زبان بیاورم و بعد با قدمهایی که انگار میخواست از معرکه احساسش بگریزد، ازِ اتاق بیرون زدم و باز هم مجیدم را در دنیای پر از تنهاییاش، رها کردم.
* * *
ادامه دارد....
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_بیست_و_هشتم زمان صرف شام به سکوت
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_بیست_و_نهم
آیینه و میز مادر را گردگیری کردم و برای چندمین بار قاب شیشه ای عکسش را بوسیده و از اتاق بیرون آمدم.
هر چه عبدالله اصرار میکرد که خودش کارهای خانه را میکند، باز هم طاقت نمیآوردم و هر از گاهی به بهانه نظافت خانه هم که شده، خودم را با خاطرات مادر سرگرم میکردم.
هر چند امروز همه بهانه ام دلتنگی مادر نبود و بیشتر میخواستم از جاذبه میدان عشق مجید بگریزم که بخاطر شیفت کاری شب پیش، از صبح در خانه بود و من بیش از این تاب تماشای چشمان تشنه محبتش را نداشتم که در خزانه قلبم هیچ انگیزه ای برای ابراز محبت نبود و چه خوب پای گریزم را دید که با نگاه رنجیده و سکوت غمگینش بدرقه ام کرد.
کار اتاق که تمام شد، دیگر رمقی برای نظافت آشپزخانه نداشتم که همین مقدار کار هم خسته ام کرده و نفسهایم را به شماره انداخته بود. خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد:
الهه! یه لحظه صبر کن کارِت دارم.
و همچنانکه گوشی موبایلش را روی میز میگذاشت، خبر داد:
بابا بود الان زنگ زد. تا یه ساعت دیگه میاد خونه.
گفت بهت بگم بیای اینجا، مثل اینکه کارِت داره.
و در مقابل نگاه کنجکاوم، ادامه داد:
گفت به ابراهیم و محمد هم خبر بدم. با دست راستم پشت کمرم را فشار دادم تا قدری دردش قرار بگیرد و پرسیدم:
نمیدونی چه خبره؟ لبی پیچ داد و با گفتن »نمیدونم!«
به فکر فرو رفت و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده وباشد، تأ کید کرد:
راستی بابا گفت حتماً مجید هم بیاد. سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: مجید امروز خونهاس؟
من جواب دادم: آره، دیشب شیفت بوده، امروز از صبح خونه اس.و سر گیجه ام به قدری شدت گرفته بود که با بی رمقی به طبقه بالا رفتم.
سرگیجه و تنگی نفس طوری آزارم میداد که دیگر سردرد و کمردرد را از یاد برده بودم. در اتاق را که باز کردم، رنگم به قدری پریده بود و نفسهایم آنچنان بریده بالا میآمد که مجید از جایش پرید و نگران به سمتم آمد.
دستم را گرفت و کمکم کرد تا روی کاناپه دراز بکشم. پای کاناپه روی زمین نشست و با دلشوره ای که در صدایش پیدا بود، پرسید:
الهه جان! حالت خوب نیس؟
همچنانکه با سر انگشتانم دو طرف پیشانی ام را فشار میدادم، زیر لب گفتم:
سرم... هم خیلی درد میکنه، هم گیج میره!
از شدت سرگیجه، پلکهایم را روی هم گذاشته بودم تا در و دیوار اتاق کمتر دور سرم بچرخد و شنیدم که مجید زیر گوشم گفت:
الان آماده میشم، بریم دکتر.« به سختی چشمانم را گشودم و با صدایی آهسته گفتم:
نه، بابا زنگ زده گفته تا یه ساعت دیگه میاد،
گفته ما هم بریم پایین.
چشمانش رنگ تعجب گرفت و پرسید:
خبری شده؟
باز چشمانم را بستم و با کلماتی که از شدت تنگی نفس، به لکنت افتاده بود، جواب دادم:
نمی دونم... فقط گفته بریم...
و از تپش نفسهایش احساس کردم چقدر نگران حالم شده که باز اصرار کرد:خُب الان میریم دکتر، زود بر میگردیم.
از این همه پریشان خاطری اش که اوج محبتش را نشانم میداد، لبخند کمرنگی بر صورتم نشست و نمیخواستم بیش از این دلش را بلرزانم که چشمانم را گشودم و پاسخ پریشانی اش را به چند کلمه دادم:
حالم خوبه، فقط یه خورده سرم گیج رفت. ولی دست بردار نبود و با قاطعیت تکلیف را مشخص کرد:
پس وقتی اومدیم بالا میریم دکتر.
در برابر سخن مردانه اش نتوانستم مقاومت کنم و با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم که سر درد و کمر درد و تنگی نفس امانم را بریده و امروز
که سرگیجه هم اضافه شده و حسابی زمین گیرم کرده بود.
دقایقی به همان حال بودم تا سرگیجه ام فروکش کرد و دردهایم تا حدی آرام گرفت. کمی میان چشمانم را گشودم و دیدم هنوز چشمان مهربان مجید به تماشای صورتم نشسته است.
نگاهش که به چشمان نیمه بازم افتاد، لبخندی زد و با لحنی لبریز محبت پرسید: بهتری؟« و آهنگ کالمش به قدری گرم و با احساس بود که با لبخندی خیالش را راحت کردم که تازه متوجه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است.
نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، شب اول محرم بود و او آنقدر دلبسته امام حسین علیهالسلام بود که از همین امشب به استقبال عزایش برود.
هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبی اش
چیزی نمیگفت و خوب میدانست که پس از مصیبت مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش بدبین شده ام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا کابوس روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین علیهالسلام شب تا سحر برای شفای مادرم گریه کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات
تلخ بود که روی آتش عشقم به مجید خا کستر میپاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش میکرد.
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
#سلام مولای من،
مهدی جان🤚
هر روز که سلامتان میکنم،
و پناهم میشوید
آرامش سراسر روز
میهمان خانهی دلم میشود...
ای پناهگاه من...
با تمسک به شما
دلم در مقابل تلاطمها
و تندبادهای دنیا
صلابت می یابد
و تحملش دو چندان میشود.
خدا را شکرکه شما را دارم💚🌸
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلام رفقای جان✋
صبح اولین روز هفته تون بخیر
تنتون سلامت، دلتون شاد🧡
روزتون هم بخیر💐
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_تسلیت
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
زیارتآلیاسین۩سلحشور.mp3
7.91M
🕌 زیارت آل یاسین
🎙 با نوای حاج مهدی سلحشور
لینک دسترسی به متن ترجمه زیارت👇
✅🔝 eitaa.com/ppt_doa/1436
جمعه 10 اردیبهشت در امامزاده عبدالله
بسیار دلنشین 👌
حسوحال معنوی: ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️عالی
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
ترجمهزیارتآلیاسین۩یاسردعاگو.mp3
3.84M
🕌 ترجمه فارسی زیارت آل یاسین
🎙 با صدای یاسر دعاگو
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
هدایت شده از 🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
🔷 بسم الله الرحمن الرحیم🔷
🔶ذکر امروز:«روز شنبه» 🔶
🔸 یارب العالمین 🔸
🔸صد مرتبه🔸
زیارت روز شنبه ، روز زیارتی حضرت رسول صلی الله علیه وآله 👇
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ وَرَحْمةُ اللّهِ وَبَرَكاتُهُ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامُحَمَّدَبْنَ عَبْدِاللّهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خِيَرَةَ اللّهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ ياحَبيبَ اللّهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا صِفْوَةَ اللّهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَمينَ اللّهِ
اَشْهَدُ اَنَّكَ رَسُولُ اللّهِ و
َاَشْهَدُ اَنَّكَ مُحمَّدُبْنُ عَبْدِ اللّهِ و
َاَشْهَدُ اَنَّكَ قَدْ نَصَحْتَ لاُِمَّتِكَ وَجاهَدْتَ فى سَبيلِ رَبِّكِ وَعَبَدْتَهُ حَتّى اَتيكَ الْيَقينُ
فَجَزاكَ اللّهُ يا رَسُولَ اللّهِ اَفْضَلَ ما جَزى نَبِيّاً عَنْ اُمَّتِهِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مَحَمِّدٍ و آلِ مُحَمِّدٍ اَفْضَلَ ما صَلَّيْتَ عَلى اِبْراهِيمَ وَ آلِ اِبْراهيمَ
اِنَّكَ حَميدٌ مجید.
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
#اللّٰھُمَعجلاْلِّوَلیڪَالفࢪَج
💎@salamalaaleyasiin💎
9.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•﷽•
📲 #استوری | جون میزارم برا کشورم!
🎧 ابوذر روحی
#شاهچراغ
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_تسلیت
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤