6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرود #گونی 😂😂😂
تقدیم به توماج و انصار آن بزرگوار 🤣
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
11.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان_صوتی 7⃣
#شهیده_حجاب #زینب_کمایی
این قسمت: نگاهی به گذشته
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
16.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان_صوتی 8⃣
#شهیده_حجاب #زینب_کمایی
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🍁دستور العمل آیت الله بهجت برای دفع چشم زخم و بد نظرانو بطلان سحر🍁
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
37.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ #رفیق_شهیدم ۲
بازخوانی سرود رفیق شهیدم در رسای شهدای حادثه تروریستی حرم مطهر شاهچراغ "علیه السلام"
🌷 منم یه آرشامم... منم علی اصغر.... منم محمد رضا.... مدافع این سنگر....
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
18.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴راه حل مشکلات اقتصادی
جوانان چیست؟
سخنرانی استاد عالی در محضر رهبر انقلاب
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
شما نمازهایتان را در اول وقت و
حتی المقدور با جماعت بخوانید ،
مطمئن باشید بھ مقامات عالی معنوی
میرسید . دنبال ورد و ذکر خاصی
نباشید ! نماز ، انسان را بھ بهترین
درجات معنویت میرساند . . .🌱
- آیتاللھسیدعلیقاضی
#تلنگـــر_و_تفڪــر
#درس_اخلاق
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶️چرا نماز شب خوان نمیشوم؟!
🔸️احساس نیاز، چارهی کار است، چند ثانیهای از زبان استاد مصطفایی میشنویم.
🔰استاد #مصطفایی
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_چهل_ودوم ابروهای نازک و تیزش را د
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_چهل_و_سوم
به سمت در رفته و به اشتیاق استقبالش در چهار چوب در ایستادم. چشمانش همچون دو غنچه گل سرخ از بارش بهاری اشکهایش، طراوت دیگری یافته و لبهایش به پاس پیشنهادی که برای رفتنش داده بودم، به رویم میخندید. سبک و سرِحال وارد خانه شد که به روشنی پیدا بود مراسم عزاداری ظهر عاشورای امامزاده، چقدر
برایش لذت بخش بوده که اینچنین سرمست و آسوده به سویم بازگشته است.
در دستش ظرف غذای نذری بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی آمیخته به حیا و مهربانی توضیح داد:
دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم بخوریم. وچقدر لحن کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز اربعین سال گذشته بود که به نیت من شله زرد گرفته و پشت در خانه مان مردد مانده بود که میدانست من از اهل سنت ِ هستم و از دادن نذری به دستم ابا میکرد.
حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت مادر، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به دریازده و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم:
ً منم نهار نخوردم تا تو بیای با هم بخوریم!
و سفره نهار کوچکمان با غذایی که هر یک به عشق دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و قیمه نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم.
نگاهم محو تختخوابهای کوچک و گهواره های نازنینی شده بود که قرار بود تا هفت ماه آینده، بستر نرم خواب کودک عزیزم شود که مجید با صدایی مهربان زیر گوشم زمزمه کرد:
الهه جان! از این خوشت میاد؟
و با انگشتش، تخت کوچک و زیبایی را نشانم داد که بدنه سفید رنگش با نقش و نگارهایی صورتی رنگ، ظاهری ظریف و دخترانه پیدا کرده بود که خندیدم و گفتم:
این که خیلی دخترونه اس!
و با نگاهی شیطنت آمیز ادامه دادم:
من که میدونم پسره! هنوز دو ماه تا تشخیص
جنسیت کودکم مانده و ما همچنان به همین شوخی عاشقانه خوش بودیم. در سماجت مادرانه ام تسلیم شد و پیشنهاد داد:
میخوای صبر کنیم هر وقت معلوم شد بعد تخت و کمد بگیریم؟
و من با یک پلک زدن، پیشنهادش را پذیرفتم که این روزها تفریح شیرینمان، گشت و گذار در مغازه های لوازم نوزاد و تماشای انواع کاالسکه و سرویس خواب کودک بود و هر بار به امید زمانی که دختر یا پسر بودن فرزندمان مشخص شود، بیآنکه چیزی بخریم تا خانه پیاده قدم
میزدیم. هر چند در طول یک خیابان کوتاه، باید چند بار می ایستادیم تا درد کمرم آرام شود و مجید مدام مراقب بود تا مبادا از کنار چرخ دستفروش سمبوسه یا ازُ مقابل ویترین پر از مرغ سوخاری عبور نکنیم که بوی روغن و پودر سوخاری، حالم را به هم میزد.
البته هوای لطیف و خنک اواخر آذرماه بندرعباس، فضای شهر را حسابی بهاری کرده و در میان ازدحام جمعیت، مشام جانم را خوش میکرد.
نسیم خیس و خوش رایحه شبهای پاییزی این شهر ساحلی، زیر نور زرد چراغهای خیابان و چراغهای کوتاه و بلند مغازه های مختلف، حال و هوای پر رنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار شانه های مردانه و مهربان مجید، زیباترین لحظات زندگی ام بود که چشمم به کاسه های هوس انگیز تمر و آلوچه افتاد و دلم قنج رفت !ِ او که دیگر عادت کرده بود، خندید. و با لحن گرمی گفت:
آلوچه هم میخریم! نزدیک پیشخوان مغازه ترشیفروشی به انتظار سفارش من ایستاد. روی میز فلزی مقابل مغازه، ردیف کاسه های لواشک و آلوچه و انواع تمر هندی پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آب انداخته بودند که بالاخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و امانم نبود که به خانه برسیم و در همان پیاده روی شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتم
آلوچه های ترش را به دهان میگذاشتم و همچنان گوشم به کلام شیرین مجید بود که برایم یک نفس حرف میزد؛ از شور و شوقی که به آمدن نوزاد نازنینمان در دلش به راه افتاده تا تنور عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرمتر هم شده و بیش از گذشته عاشق آرامش مادرانه ام شده بود..
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_چهل_و_سوم به سمت در رفته و به اشت
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_چهل_و_چهارم
در بستر نرم احساسات پا ک و سپیدمان،پلکهایمان سنگین شده و رؤیای دل انگیز زندگی را نه در خواب که در به چشم میدیدیم که طول مسیر به نسبت طولانی بازارچه تا خانه را حس نکردیم و در تاریکی سا کت و آرام کوچه همچنان قدم میزدیم که ویراژ وحشیانه اتومبیلی در نور تند و تیز چراغهای زرد و سفیدش پیچید و مثل اینکه شیشه قفسه سینه ام را شکسته باشد، تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجید به حمایت تن لرزانم نمیآمد و با چنگی که به بازویم انداخت، مرا به گوشه ای نمیکشید، از هول اتومبیلی که با سرعتی سرسام آور از کنارمان گذشته بود، نقش زمین میشدم. هنوز زوزه موتور اتومبیل را در انتهای کوچه میشنیدم که تازه به
خودم آمدم و دیدم پشت به دیوار سرد و سیمانی کوچه، دستانم در میان دستان گرم مجید از ترس میلرزد و قلبم آنچنان به قفسه سینه ام میکوبید که باور کردم اینهمه بیقراری، بیتابی کودک دلبندم بود که از خواب نازش پریده و حسابی ترسیده بود که گرچه هنوز وجود قابل عرضی نبود، ولی حضورش را در وجودم به وضوح احساس میکردم. نگاه نگران مجید پای چشمانم زانو زده و میشنیدم که مضطرب صدایم میکرد: الهه، خوبی؟
با اشاره بیرمق چشمانم به نگاه نگرانشِ پاسخ دادم و به هر زحمتی بود پشتم را از دیوار کندم که تازه درد پیچیده در کمر و سرم، به دلم تازیانه زد و ناله ام را بلند کرد.
درد عمیقی صفحه کمرم را پوشانده و سردردی که کاسه سرم را فشار میداد، امانم را بریده و توان برداشتن حتی یک قدم را از پاهای سستم ربوده بود.
مجید، پریشان حال خرابم، متحیر مانده بود که یک دستم را از حلقه تنگ محبتش جدا کردم تا با فشار کف دستم، درد کمرم را آرام کنم و زیر لب زمزمه کردم:
چیزی نیس، خوبم. و همانطور که دست چپم در میان انگشتانش بود، با قدم هایی کمرمق به سمت خانه به راه افتادیم که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت زده خبر داد:
اینا که دم خونه ما وایسادن!
و تازه با این کلام مجید بود که نگاه کردم و دیدم اتومبیلی که لحظاتی قبل وحشیانه از کنارمان گذشته بود، درست مقابل در خانه ما توقف کرده و چند نفری که سوارش بودند، وارد خانه شدند و در را پشت سرشان بستند. صورتم هنوز از درد شدیدی که در کمرم پیچیده بود، در هم کشیده و نفسهایم از ترسی که در دویده بود، همچنان بریده بالا میآمد و با همان حال پرسیدم: اینا کی بودن؟
و مجید همانطور که همگام با قدمهای کوتاهم میآمد، جواب داد:
شاید از فاميل تون بودن.
گرچه در تاریکی کم نور انتهای کوچه، چهرههایشان را به درستی ندیده بودم، اما گمان نمیکردم از اقوام باشند که بالاخره مجید با حرکت کلید، در خانه را باز کرد و همین که قدم به حیاط گذاشتیم، با دیدن چهره های چند مرد غریبه، کنجکاویمان بیشتر شد.
سه مرد ناشناس روی تخت کنار هم لَم داده و یکی دیگر هم کنار نوریه به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرفهای داغشان، خلوت حیاط را پر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم
صحبت شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد.
قدم سست کردم تا مجید پیش از من حرکت کند که از دیدن این همه مرد نامحرم در حیاط خانه مان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم.
پیدا بود که از آشنایان نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب سلامی کرد و من از ترس توبیخ پدر هم که شده، به نوریه
سلام کردم که پدر تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده رو به مردهای غریبه کرد:
دختر و دامادم هستن.و بعد روی سخنش را به سمت مجید گرداند:
برادرهای نوریه خانم هستن.
پس میهمانان ناخوانده ای که با آن رانندگی مستانه، خلوت پا ک و عاشقانه من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم را لرزانده بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای مادرم را گرفته بود!
با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که
کنار نوریه تکیه به دیوار زده بود، در گوشم نشست:
دخترتون رو قبلا ملاقات کردیم.
با شنیدن این جمله، بی اختیار نگاهم به صورتش افتاد و از سایه خنده شیطانی که روی چشمانش افتاده و بیشرمانه به صورتم زُل زده بود، تازه به یاد آوردم که اینها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از فوت مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدر گستاخانه و بیپروا بود.
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•