✖️میدونید چرا خانم دکتر #رقیه_قاسم_پور، دانشمند حوزهی نانوفناوری، استاد دانشگاه تهران، داور چندین مقاله و فارغالتحصیلِ دانشگاه صنعتی شریف رو نمیشناسن،
ولی واسه #نازنین_بنیادی که رزومهش رقصیدن کنارِ افشینه، خودشونو شرحه شرحه میکنن؟!
آفرین، چون دکتر رقیه قاسمپور #محجبه اس :)))
● رزومهی علمی خانم دکتر قاسم پور:
rtis2.ut.ac.ir/cv/ghasempour.r
🔗 فاطمه بردبار
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🔴 بعد انداختن روسری ها نوبت به کندن شلوارها رسید
▪️این پیج عجوزه مزدور سازمان سیا مسیح علینژاد هست . تا همین چندوقت پیش زنان و دختران رو تحریک میکرد روسری از سر بردارند و کشف حجاب کنند و حالا که متاسفانه به هدفش در بخشی از جامعه رسیده ،نوبت به تحریک زنان و دختران برای کندن شلوار و برهنه کردن پاها رسیده است .
▪️و قطعا کار به این مرحله هم ختم نخواهد شد و دنبال برهنگی کامل زنان و دختران ایرانی هستند. کاش این بخش از جامعه در مقابل توطئه های این شیاطین هوشیار و بیدار بشوند و عفت و حیا و حجاب خود را حفظ کنند.
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
15.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یڪدمذلتنپذیریــــم
بهزینبقـــســـم . .
⊹
⊹🎙ڪربلاییحسینطاهری
⊹
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
🍃شهید سید مجتبی نواب صفوی
✨آرزو دارم که حکومت اسلامی تشکیل شود
وان زمان بزرگترین افتخارم این است که
رفتگر خیابان هایش باشم.
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
59.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌اثر زیبای #مردم_میدان
🎤حاج ابوذر روحی
•🇮🇷✌️•
پیش به سوی #ایران_قوی
به امید فردای ظهور
پرچم سه رنگ ایرانو
میدیم به دست آقای ظهور
ان شاء الله
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_پنجاه_هشتم ..از پشت پرده تیره و تار
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_پنجاه_نهم
نمازم که تمام شد به آشپزخانه رفتم و دیدم میز صبحانه را چیده که به آرامی خندیدم و گفتم:
دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم.
و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد:
گفتم امروز حالت خوب نیس، کمکت کنم.
پس از چند لحظه با لیوان معجونی که برایم تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی لبریز محبت شروع کرد:
الهه جان! باید حسابی خودت رو تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود.
مقداری از معجون خوش طعم را نوشیدم و بعد با لحنی پُر ناز پاسخ دادم:
من که همه مکملها و قرص ویتامین هایی که دکتر برام نوشته، میخورم!
سری جنباند و مثل اینکه صحنه های دیشب پیش چشمانش مجسم شده باشد، با ناراحتی هشدار داد:
الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!
و بعد به صورتم خیره شد و با دلشوره ای که به نام یک پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد:
الهه! تو رو خدا بیشتر مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!
و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانی هایش را دادم:
چشم! از امروز نمیذارم آب تو دل پسرم تکون بخوره!
از اشاره پُر شیطنتم خنده اش گرفت و همانطور که لقمه ای برایم آماده میکرد، با زیرکی جواب داد:
حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی دخترم چقدر خوشگله!
از جواب رندانه اش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم.
هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقه اش به بالکن بروم و از همانجا برایش دست تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه متعجبش به کف حیاط نگاه میکرد، جارو دستی را برداشتّ و به سمت شیر آب رفت. از رفتار مرددش پیدا بود که شک کرده کسی حیاط را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از صدایم بیدار نشوند، گفتم:
من دیروز حیاط رو شستم.
ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد:
مگه نگفته بودم نمیخواد حیاط رو بشوری! آخه تو با این وضعیت...
که از حالت مظلومانه ای که به شوخی به خودم گرفته بودم، جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی عاشقانه که از چشمانش میبارید، برایم دست تکان داد و رفت.
ُ تا ساعتی از روز به خرده کاریهای خانه مشغول بودم و در همان حال با کودکم نجوا میکردم و بابت تمام رنجهایی که در این مدت به خاطر وضعیت آشفته و حال پریشانم کشیده بود، عذرخواهی میکردم.
از خدا میخواستم مراقب نازنینم باشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم.
ِ هر چند مجید مهربانم، تمام تلاشش را میکرد تا آرامش قلبم به هم نریزد، ولی روزگار رهایم نمیکرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده ازدواج زود هنگام پدر و غم آواره شدن برادرم، لحظه ای دست بردار نبود و بدتر از همه حضور نوریه در این خانه بود که با عقاید شیطانی اش، من و همسرم را در خانه خودمان زندانی کرده و هر روز با زهر تازه ای نیشمان میزد و میدانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتار دیشب مجید را بر سر زندگیمان آوار میکند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکم را لحظه ای رها نمیکرد.
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_پنجاه_نهم نمازم که تمام شد به آشپزخا
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_شصتم
خسته از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگ
آیفون به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و گوشی آیفن را برداشتم که صدای مهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خنده ای شیرین گشود.
از فرصت تعطیلی امروز استفاده کرده و برای احوالپرسی به دیدنم آمده بود. برایم یک پا کت
موز و شیشه ای از عسل آورده بود با یک طومار بلند بالا از دستورالعملهایی که به تجربه به دست آورده و میخواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاه اول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با ناراحتی تذکر داد:
چرا انقدر رنگت پریده؟
ً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا میخوری؟ استراحت اصلامیکنی یا نه؟
لبخندی زدم و گفتم:
آره، خوب غذا میخورم. مجید هم خیلی کمکم میکنه، خیلی هوامو داره.
که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت:
ولی فکر کنم هر چی آقا مجید بهت میرسه، یه بار که چشمت به این دختره بیفته، همه خونت خشک میشه!
آمدنی دیدم تو حیاط وایساده بود. یه سلام از دهنش در نمیاد...
و حرفش به آخر نرسیده بود که در خانه به ضرب باز شد و پدر با هیبت خشمگینش قدم به اتاق گذاشت.
لعیا از جا پرید و دستپاچه سلام کرد و من که از ورود نا گهانی پدر خشکم زده بود، به سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا نوریه نشنود، به سمتم خروشید:
من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!!
نگفته بودم افسارش کن که رم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم زنجیرش کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!!
تو که نمیتونی جلوش رو بگیری، غلط میکنی پاتو بذاری تو خونه من!
و همچنان به سمتم میآمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به لرزه افتاده و قلبم داشت از
جا کنده میشد، با هر قدمی که پدر به سمتم بر میداشت، قدمی عقب میرفتم و لعیا بیخبر از همه جا، مات و متحیر مانده بود که پدر به یک قدمی ام رسید و ُتک خشمش را بر سرم کوبید که فریاد زد:
کجاس این سگ هار؟!!!
دیگر پشتم به دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش غضب به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: رفته سرکار...
که ِ دست سنگینش را بالای سرم بلند کرد تا به صورت زرد از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد:
بابا... تو رو خدا... الهه حامله اس...
دست پرچین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و دلواپس حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس میلرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم. دیگر نمیفهمیدم لعیا با گریه از پدر چه میخواهد و پدر در جوابش چه میگوید که کاسه سرم از درد سر ریز شده
رفت. از پس چشمان تیره و تارم میدیدم که از خبر بارداری ِ ام، مهر پدری اش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به قدری که بر آتش
عشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرفنظر کرد و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمام حجت کرد:
دیشب نیومدم سراغش، چون نمیخواستم نوریه شک کنه!
الانم به بهانه اومدم اینجا که چیزی ! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بالایی سرش میاوردم که یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هر
چی دیدی از چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
پشتـ دیوار
بلنـدزنــدگے
مانده ایمـــ
چشم انتظاریڪ خبر
یڪ #انا_المهـدے
بگو یابـن الحسن....
ما همچنان منتظریمـــ ..
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
༻♥️༺🌸༻♥️༺
🤚سلام دوستان جان ، صبحتون بخیر و پراز خیر و برکت و نگاه خداوند☺️
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
10.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زیارت_آل_یاسین
پیشکش به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف❣
🔴 رفاقت با #امام_زمان(؏َ)
🌼 آیت الله کشمیری(ره):
🦋 روزی یک ساعت با حضرت خلوت کنید. متوجه حضرت بشوید.«زیارت آل یاسین» را بخوانید،سپس بگویید یا صاحب الزمان ادرکنی توسل بکنید به ایشان، یک خرده یک خرده رفاقت پیدا میشود.
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤