سال 85 که رفتیم عقد کنیم یک دستخطی نوشت و خواست آن را امضا کنم. داخل کاغذ نوشته بود دلم نمیخواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند. من هم امضا کردم.☺️
مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت این پسر خیلی سخت گیر است اما من ناراحت نشدم چون فهمیدم میخواهد زندگی کند..😊. و واقعا هم زندگی با او به من مزه می داد.☺️🌹
شهید مهدی قاضی خانی🍃
@SALAMbarEbrahimm
هدایت شده از سلام برابراهیم
۲۰۱۵-۰۱-۲۲_۱۹_۲۵_۵۰.mp3
806.4K
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
دو ماه قبل از شهادت
شعر رو خودشون گفتن
@salambarebrahimm
@salambarebrahimm
پروﺭﺩﮔﺎﺭﺍ..
ﺍﮔﺮﺑﺎﻋـﺚ ﺁﺯﺭﺩﮔﯽِ ﮐﺴﯽ ﺷﺪم
ﺑﻪ ﻣﻦ ﻗﺪﺭﺕِ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺪﻩ
ﻭاگر ﺩﯾﮕـﺮﺍﻥ ﻣﺮﺍ ﺁﺯﺭﺩﻧﺪ ﺑـﻪ ﻣﻦ
ﻗـﺪﺭﺕِ ﺑﺨﺸـﺶ ﺑﺪﻩ..
#التماس_دعافرج
سر سجاده های عشقتان
در این لحظات ملکوتی
دعا برای رهبرمان یادمان نرود...🌹
@salambarebrahimm
دلمون تنگ شهداست....
محـاصـره ایــم فرمـــانده ! اینجـا نـه سنگــر داریــم نـه بی سیــم و نـه ســِلاحی !!!
بعـد از شمـا روزهـایمـان ، کمتـر رنگِ خـدا مـی گیــرد !!!
اینجـا دیگـر عشـق معنـایی نـدارد !
تشنه ایم فرمانده !
تشنـهء صداقت ! عـدالت ! یکرنگـی ! خلـوص و صفـا و صمیمیـّت...
اینجــا بـه مـا خـوش نمـیگـذرد...دلمــان تنـگِ شمـاست...
در ایــن غـربتــکدهء دنیــا ،
دلــم از بی شمـا بـودن پـوسیــــد ..
سـر بستـه مـانـد بغـضِ گـره خـورده در دلم
آن گـریـه هـای عقـده گشـا در گلو شکست...
@SALAMBAREBRAHIMM
جزء بیست و ششم (@Iran_Iran).mp3
3.98M
@salambarebrahimm
💠جزء بیست و ششم قرآن کریم
به روش تندخوانی (تحدیر)
با صدای استاد #معتز_آقايی
📚خاطراتی سبز از حیات طیبه امام خامنه ای عزیز
✅به خاطر دارم جناب آقای هاشمی رفسنجانی که با آقا آشنایی دیرین دارند و رفیق بودند، تصمیم به خرید قطعه زمینی داشتند و به ایشان نیز پیشنهاد کردند که اجازه بدهید یک تکه زمین هم برای شما بخریم.
🔸 فرمودند: شما میدانید که من اهل این چیزها نیستم.
این روحیه زهد و بیاعتنایی به مال دنیا در ایشان بارز بود.
✍حجت الاسلام ناطق نوری
@SALAMbarEbrahimm
#آقاجان:
پرونده سیاه مرا
جستجو نکن.
حال مرا به آه دلت…
زیرو رو نکن
پیش نگاه،
مهدی صاحبزمان
خدا
ما را به حق فاطمه
بی آبرو نکن
#الهم_عجل_لولیک_الفرج
#طنز_جبهه
@salambarebrahimm
💠 جمهوری اسلامی سرکار است❗️
✨ جایی افتاده بودیم که نه آب بود و نه آبادانی و نه گلبانگ مسلمانی🙁😁 ❗️
یک بیابان برهوت بود و یک آسمان آبی با خورشیدی که انگار تمام هم و غمش این بود که تمام گرمایش را سر ما بریزد.😓
کارمان حفاظت از آنجا بود.
دائم چشممان به راه بود که ببینیم کسی می آید از ما بپرسد که زنده ایم یا به لقاء الله پیوسته ایم😐☹️❗️
آنجا بود که فهمیدم حضرت رسول الله و یارانش در شعب ابی طالب چه کشیده اند❗️
گاهی خیالاتی می شدیم که نکند یک وقت ما را از یاد برده باشند.😥
ازهمه چیز بی خبر بودیم.
آخرسر نه پیکی می آمد و نه روزنامه و مجله ای که بفهمیم در جهان چه میگذرد.
رادیو هم نداشتیم.
یک بار یکی آمد و سریع چند قوطی شیرخشک وکمی خرت و پرت داد و فلنگ را بست و رفت.😕
یکی از بچه ها گفت:
" حتما" این شیرخشکها را هم مردم اتیوپی به عنوان همدردی برایمان فرستاده اند.
باز خدا پدر و مادر این سیاههای گشنه را بیامرزد که به فکر ما هم هستند😬❗️"
دیگر با جک و جانورهای اطراف همچون موش و عقرب و رطیل🕸 سلام و علیک پیدا کرده بودیم😜❗️
آخر سر یکی از بچه ها قاطی کرد و جدی و شوخی بی سیم را روشن کرد و نعره زد:😤
" د لامصبها اقل کم به ما بگویید ببینیم ما واسه کدام دولت می جنگیم. نکنه رژیم عوض شده و ما بی خبریم❗️"😁😤😠
همه از خنده ریسه رفتیم .😂
این بد و بیراهها کارساز شد و چند روز بعد عده ای آمدند و جایشان را با ما عوض کردند.😌
از آنها پرسیدیم و فهمیدیم که هنوز جمهوری اسلامی سرکار است😅❗️
📚برگرفته از کتاب رفاقت به سبک تانک