#تا_صبح_در_کنار_جسد_يك_عراقی....!
🌷بادگیر و اُورکتم را برنداشته بودم و کم کم از سرما می لرزیدم. کلاً عادت نداشتم شب های عملیات بارم را سنگین کنم. کفش های کتانی مقاومی هم خریده بودم؛ بهتر از پوتین بود، چابکتر حرکت می کردم. شب سوم عملیات «کربلای۵ » بود. کنار «نهر جاسم»، روی پل پنجم، مشرف به مقر عراقی ها منتظر نشسته بودیم. دستور رسیده بود گردان ما آن شب وارد عمل نشود. چند ساعتی فرصت داشتیم تا استراحت کنیم. قرار بود لشکر «۱۹ فجر شیراز» جلو برود. به ما گفته بودند حتی تیراندازی هم نکنیم.
🌷سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. اجازه نداشتیم کلاه آهنی را هم از سرمان برداریم. مغزم داشت یخ می زد. زیر نور منورهای پراکنده دشمن، کورمال کورمال دنبال پتويى، اورکتی چیزی می گشتم که کمی گرمم کند. بچه ها گوشه ای می نشستند و از توی کوله پشتی هایشان پتو درمی آوردند، رویشان را می کشیدند و راحت می خوابیدند.
🌷....یکی را دیدم که پشت به من خوابیده و پوتین هایش از زیر پتو بیرون زده بود. دیگر طاقت نیاوردم. جلوتر رفتم، اسلحه ام را روی ضامن گذاشتم و کلاه آهنی را از سرم برداشتم. گوشه پتویش را کنار زدم و زیر آن رفتم. پشت به پشتش تکیه دادم و آرام گفتم: «ببخشید برادر، من پتو نیاوردم و دارم از سرما می میرم.» انگار خوابش عمیق بود چون تکان نخورد. اسلحه ام را بغل کردم. نمی دانم کی به خواب رفتم. یکدفعه با صدای فرمانده بیدار شدم که می گفت: «بچه های گردان علی اصغر آماده باشید، داریم برمی گردیم عقب.»
🌷نمی دانم چند ساعت خوابیده بودم، اما سرحال شده بودم و دیگر از سرما نمی لرزیدم. بغل دستی ام هنوز خواب بود. پتو را کنار زدم و دم گوش او گفتم: «برادر بلند شو! بچه های گردان دارن برمی گردن عقب.» بند کتانی هایم را سفت بستم و با دست تکانش دادم: «برادر، برادر بلند شو! عقب می مونیا.» فکر کردم حتماً خیلی خسته است. پتو را از رویش کنار زدم. خم شدم ببینم از بچه های کدام گروهان است. زیر نور منورها، یک طرف صورتش را دیدم؛ از گوشش خون بیرون زده بود. شانه اش را گرفتم و کشیدم؛ به پشت افتاد و تمام چهره اش به وضوح دیده شد. ترکش نصف سرش را برده و مغزش متلاشی شده بود. صورتش خونی بود. چشم هایش سالم مانده بودند و نیمه باز نگاه می کردند.
🌷بدنم شروع کرد به لرزیدن. قلبم داشت از دهانم بیرون می زد. آرام اسلحه ام را از کنارش برداشتم و چهار دست و پا عقب عقب رفتم. عرق سردی تمام بدنم را گرفته بود. باورم نمی شد شب را کنار جسد یک عراقی خوابیده باشم. تا چند روز، منگ بودم و صورت متلاشی شده اش از جلوی چشمم کنار نمی رفت....!
راوى: رزمنده سرافراز حجت الله رفیعی از رزمندگان استان زنجان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
4_6033035415596827621.mp3
5.42M
معجزات شهدا
راوی: استاد رائفی پور
@salambarebrahimm
🌺مادر شهیدی که سالها پسر شهیدش برنگشت بود خیلی بیقرار بود
پدر شهید روبروی دانشگاه کرمان مغازه کاشی فروشی داشت...
دانشگاه کرمان یه شهید گمنامی رو بعد سی سال میاد توی دانشگاه خاکسپاری میکنه،شهید میاد به بخواب دختر عموش میگه به بابام بگید به مامان بگه زیاد بیقراری نکنه من خیلی بهتون نزدیک هستم
من توی دانشگاه جلوی مغازه ی بابا هستم...
پدرشهید فردا صبح میاد دانشگاه میگه این پسر منه...
اما دانشگاه قبول نمیکنه...
#دفاع_مقدس
هرگز به غیر جانان
ما جان نمی فروشیم
جان می دهیم اما
جانان نمی فروشیم
دشمن اگر ببخشد
کاخ سفید خود را
یک تار موی رهبر
بر آن نمی فروشیم
#اللهم_احفظ_قائدنا_وامامنا_وسیدنا_امام_خامنه_ای
4_6046339862775203202.mp3
5.56M
#شهدارفتنوهمهپرپرشدن🕊
🎤 کربلایی سیدرضا نریمانی
@salambarebrahimm
#عاشقانه_شهدا
💠 اول ازدواج شناخت زیادی از او نداشتم. یک روز، #بشقاب از دستم افتاد و شکست. دست و پایم را گم کردم. تکههای بشقاب را دور ریختم و فکرهای جور واجوری درباره برخورد #ابوالحسن از ذهن گذراندم. این ماجرا را دو ماه پنهان کردم. اما عذاب وجدان داشتم. یک روز با ناراحتی گفتم: "میخوام موضوعی رو بگم اما میترسم ناراحت بشی." دو زانو رو به رویم نشست و گفت: "مگه چی شده؟" گفتم: "فلان روز یک بشقاب از دستم افتاد و شکست." منتظر ادامه حرفم بود، گفت: "خب بعد چی شد؟" با تعجب گفتم: "هیچی دیگه. شکستهها رو ریختم دور که تو نبینی و دعوام کنی." #خندهاش فضای اتاق را پر کرد و گفت: "همين؟! فدای سرت!" نفس راحتی کشیدم. خندهاش را خورد و با #جدیت گفت: "هر وقت از فرمان #خدا سرپیچی کردی ناراحت باش که چه جوری باید جواب خدا رو بدی."
#شهید_ابوالحسن_نظری
@SALAMbarEbrahimm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قصه یک جوان #دهه_هفتادی که در راه خدمت به مردم آسمانی شد😍
@SALAMbarEbrahimm
🌷یک روز اسرای عنبر با اتفاقی در اردوگاه روبرو شدند که هم تعجب و هم غیرت آنها را به درد آورد. از ظهر گذشته بود که خودرویی وارد اردوگاه شد، به همه داخل باش دادند، کسی حق نگاه کردن از پشت پنجره به بیرون را نداشت ولی هرطور بود این خبر بین بچه ها پخش شد.
🌷از در پشتی آن خودرو، چهار اسیر زن پیاده شدند همه با تعجب نگاه می کردیم که این اسرای زن در اینجا و در دست این نامردان چه می کنند؟ چگونه اسیر شده اند؟ پاسخ این پرسش ها ذهن ما را به خود مشغول کرده بود.
🌷با آمدن این چهار خواهر غم بزرگی بر دلمان نشست، می دانستیم که اسارت برای آنها و خانواده هایشان چندین برابر از ما سخت تر است؛ زیرا آنها دختران جوانی بودند که اسیر دست دشمن شدند. کسانی که به هیچ قانونی پایبند نبودند، ولی ما که دائماً، مستقیم و غیرمستقیم آنها را زیر نظر داشتیم، با گزارش گرفتن از حال و نیاز آنها، به وسیله نوشته هایی که در مکان های خاص، دسترسی به آنها را ممکن می ساخت، از مقاومت، صلابت و پاکدامنی آنها مطمئن بودیم.
🌷آنها در طبقه بالای آسایشگاه ما اقامت داشتند و ما دائم موظب بودیم که کدام سرباز به آنجا رفت و آمد دارد. اگر کمترین سوء ظنی به یکی از سربازان داشتیم فوراً به مسئول و فرمانده خود اطلاع می دادیم. تا به فرمانده عراقی برساند. عراقی ها خوب می دانستند که ما نسبت به این چهار خواهر بسیار حساس هستیم، سربازانی که مسئول حفاظت از آنها بودند، خوب می دانستند که اگر کمترین حرکتی خلاف مرام ما انجام دهند، برای آنها خیلی بد می شود! سربازان بعثی کاملاً مواظب بودند که به هیچ وجه اسیر دیگری، جز آنهایی که خودشان انتخاب کرده اند، با آنها ارتباطی برقرار نکند.
🌷ما برای اینکه از وضعیت آنها مطلع شویم، مکان هایی مانند دستشویی و شکاف های دیوار را مشخص کرده بودیم و با قرار دادن شیئی یا کاغذی، از احوالشان مطلع می شدیم. تنها چند نفر از اسرای کم سن و سال را مسئول این کار قرار دادیم. هر وقت عرصه بر ما تنگ می شد، حضور آنها در اسارت به ما روحیه می داد و ما را آرام می کرد. هرگاه کارد به استخوان می رسید، به خود می گفتیم: «آیا با وجود چهار دختر در اسارت، ابراز خستگی و ضعف معنی دارد؟»
راوى: جانباز و آزاده سرافراز محمدحسین چینی پرداز
📚 کتاب «شصت و یک»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#خاطره_ای_تلخ_از_یکی_از_اتفاقات_کانال_کمیل
عصر بود که صداهای عجیبی ازبیرون کانال شنیدیم
بچه ها از بیرون کانال خبر نداشتند
تنها با فاصله های کم، صدای یازهرا (سلام الله) و یا حسین (علیه السلام) و یا مهدی (عج)'به گوش می رسید!
چند نفر تونستند از لبه ی بالای کانال خبر بیارند.قضیه همون بود که فکر می کردیم
این صدا از از مجروحانی که در میدان مین جا مونده بودند شنیده می شد
از درد ناله می کردند و چند لحظه بعد .... صدای یک گلوله!
تک تیر اندازهای دشمن از روی خاکریزها جلو اومده بودند و مشغول شکار بودند
معرکه ی عجیبی بر پا بود
زدن مجروحان نیمه جون افتاده در میدان، تفریح تک تیراندارهای بعثی ها شده بود
ابتدا یک ناله ی بی رمق یا زهرا (سلام الله) ، بعد صدای تیر و پس از اون خنده مستانه ی بعثی ها
نیروهای محاصره شده در کانال، با شنیدن هر صدای تیر، انگار قلبشون از جا کنده می شد
اونها در نهایت خشم و حسرت، تنها مشت بر دیوار کانال می کوفتند
خاموش شدن ناله ی مجروحان رو می شنیدند، اما کاری از دستشون بر نمی اومد
این سخت ترین لحظلات برای بچه های کمیل بود
📚 برگرفته از کتاب : راز کانال کمیل
#تلنگر
🌿 آیت الله مجتهدی(ره) :
☘️ چشم به هم بزنی مرگ آمده ، آیت الله و بازاری و آب حوضی هم نمی شناسد ، غرض اینکه راه طولانی و فرصت اندک است.
#داداشِ_گلم تا اینجا که با یه چشم به هم زدنی گذشت بقیه هم با یه چشم به هم زدنی میگذره ما میمونیم و افسوس تو قیامت تا فرصت تموم نشده برای خودت کاری بکن
🌷حاج اســماعیل دولابی:
همیشه سعی کنید #خــیرخـــواه
دیگران باشید و برای بندگان خدا
چیز خوب بخواهید.
مـــــومن میتواند با #دل خود به
اهل زمین و آسمان خـیر برساند...
@SALAMbarEbrahimm
یک وقتایی بشین وخلوت کن
نگاهی به اطرافت
به خوشبختی هات
به کسانی که دوستت دارند
به چیزهایی که دوستشون داری
به خدایی که تنهات نمیذاره
اونجاست که آرامش پیدا میکنی😊
هدایت شده از سلام برابراهیم
رفیق با مرام1 .mp3
3.92M
🌹عزرائیل رفیق با مرام🌹
استاد پورآقایی
خیلی قشنگه #حتما گوش کنید
@SALAMbarEbrahimm
خاطرات اسارت
🌷من و چند نفر دیگر وقتی ناراحتی یکی از اسرا را که بچه اش موقع اسیر شدن او تازه به دنیا آمده بود، دیدیم، به سراغش رفتیم و دلیل ناراحتی اش را پرسیدیم. او گفت كه: امروز روز تولد بچه ام است و قرار است شش ساله شود. وقتی ما ناراحتی او را دیدیم تصمیم گرفتیم اسرای همه آسایشگاه ها را جمع کنیم و برای بچه او تولد بگیریم.
🌷این موضوع را بین اسرا اعلام کردیم. یک نمایش کمدی آماده کرده بودیم. به فکر تهیه کیک بودیم اما هیچ امکاناتی برای تهیه کیک نداشتیم. آنجا در ۲۴ ساعت برای هر یک از ما دو عدد نان می دادند که معمولاً خوب پخت نمی شدند و داخلشان همیشه خمیر بود و ما آن خمیرها را کنار گذاشته و بقیه نان را می خوردیم.
🌷آن روز خمیر نان ها را درآوردیم و خرد کردیم تا به آرد مانندی تبدیل شد. شکر زیادی نداشتیم برای همین بجای شکر داخلش نمک ریختیم! و با آن کیک درست کردیم و رویش را هم با خمیر دندان تزیین کردیم. به قدری زیبا شده بود که گویا یک کیک واقعی است. مراسم را برگزار کردیم و کیک را بریده و بین اسرا پخش کردیم....
🌷گفتیم همه با هم کیک را در دهان خود بگذارند. از بین ۱۰۰ نفر فقط حدود ۵ نفرمان می دانست آن کیک چگونه تهیه شده است. وقتی همه با هم شروع به خوردن کیک کردند، قیافه همه اسرا دیدنی بود. حاج آقا ابوترابی اغلب می گفت: ثواب خنداندن اسرا در چنین موقعیت و محیطی از نماز شب بیشتر است.
راوی: آزاده سرافراز سيد ابراهيم فاطمی علوی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
پنجشنبه و یاد درگذشتگان
🌹 اللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
پنجشنبه است
چه مهمانان ساکتی هستند رفتگان
نه بدستی ظرفی آلوده میکنند
نه به حرفی دلی را
تنهابه فاتحه قانع اند
شادی روح تمام
اموات فاتحه وصلوات
#طنز_جبهه
گور به گور شده
در منطقه جایی كه ما بودیم بچه ها اغلب برای خودشان چاله ای كنده بودند و در آن نماز شب می خواندند. گاهی پیش می آمد كسی اشتباها در محلی كه دیگری درست كرده بود نماز می خواند و صاحب اصلی قبر را سر گردان می كرد.
یك شب این وضع برای خود من اتفاق افتاد. فردای آن روز كسی كه گویا من در جای او ایستاده بودم مرا دید و گفت:فلانی، دیشب خوب ما را گور به گور كردی! 😂
پرسیدم: منظورت چیه؟ گفت: هیچی می گویم یك خرده بیشتر حواست را جمع كن و ما را مثل كولی ها خانه به دوش نكن.
#صلوات
تو گودال #شهید پیدا کردیم هرچه خاک بیرون میریخت بازبرمیگشت ! اذان شد گفتیم بریم فردا برگردیم
شب خواب جوونی رو دیدم گفت دوست دارم گمنام بمانم بیل را بردار و ببر...
سری است درگمنامی سری عاشقانه
ساده زیستی شهدا
#شهیدعلی_صیادشیرازی
یادم میاید که در اتاق کارش روی زمین
می نشست وکارهایش را انجام میداد..
احساس کردم شاید معذّب باشد
پیش قدم شدم رفتم یک سری
صندلی گرفتم
با دیدن آنها برخلاف انتظار اولیه ام
علی نه تنها شاد نشد، بلکه ناراحت هم شد.
میگفت :
دنیا آهسته آهسته آدم را در کام خود
فـرو میبرد.
قدم اول را برداشتی تا آخرمی روی...
لذا باید مواظب همان گام اول باشی
به روایت همسر شهید
هدیه به روح شهدا صلوات
💠حساسیت به بیت المال
وقتی بهم گفت «ازت راضی نیستم»، انگار #دنیا روی سرم خراب شده بود.
پرسیدم: «واسه چی؟»
گفت: «چرا مواظب #بیت_المال نیستی؟
میدونی اینا رو کی فرستاده؟
میدونی اینا بیت المال مسلموناس؟ همهش امانته!»
گفتم: «حاجی میگی چی شده یا نه؟»
دستش را باز کرد.
چهار تا حبّه #قند خاکی توی دستش بود!
دم در #چادر تدارکات پیدا کرده بود!
فرمانده لشکر
#شهید_مهدی_باکری 🌷
📚منبع: کتاب باکری
🌹شهیدهسته ای مجید شهریاری🌹
💠احترام به شاگرد💠
سه دانشجو داشت که دو تایشان فکلی بودند و یکی ریش داشت.
جلوی پای هر سه بلند میشد!
برایش فرقی نمیکرد که فکلی است یا چادری.
هر کس به دفترش می آمد جلویش بلند میشد!
جواب سوالات و مشکلات همه را میداد.
اگر به این می گفت دخترم، به آن یکی هم میگفت دخترم!
اذان که میگفتند، نمی گفت بروید نماز!
همان جا آستین هایش را بالا میزد!
همین بچه فکلی را سال بعد در نمازخانه دیدم.
نمازاول وقت و قرآن بعد از نمازش همیشه به راه بود...
منبع:(کتاب شهید علم)📚
@salambarebrahimm
#مجید_شهریاری
4_5938020482627404013.mp3
2.16M
📣خاطره کمک شهید ابراهیم هادی به مردم از زبان استاد پناهیان📣
🌹مذهبی بودن به این خصلت هاست🌹
@SALAMbarEbrahimm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قربون این دَرِ بسته،
که دَرِ بهشت رو به روی ما باز کرد!
#مدیونتم...!
📽خداحافظ رفیق..😔
@SALAMbarEbrahimm