#در_محضر_شهدا
🌷سپهبد شهید علی صیاد شیرازی فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش، محسن (بسیجی شهید محمد محسن روزی طلب) را در جبهه دید. گفت: این پسر بچه را بفرستید عقب، اینجا خطرناک است!
🌷گفتیم: به قد و قواره کوچکش نگاه نکنید، این یک شیر بچه است، بی ترس برای شناسایی مى رود در دل دشمن! صیاد وقتی نتیجه کار محسن را دید، گفت: درجه های من را بردارید روی دوش این پسر چهارده ساله بگذارید!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
#زنان؛ #سربازان_ناخوانده_جنگ_اند....
🌷پس از اشغال قصرشیرین توسط نیروهای عراقی در اوایل مهرماه ٥٩، مزدوران عراقی به سمت گیلانغرب که در ٥٠ كيلومترى جنوب این شهر قرار دارد هجوم آوردند. با اشغال روستای گور سفید، من به همراه پدرم و دیگر اهالی روستا بدون اینکه کفشی به پا داشته باشیم یا غذایی با خود برداشته باشیم به طرف ارتفاعات روستای «آوزین» پناه بردیم.
🌷نیروهای بعثی با اشغال روستای گورسفید نزدیک به هشت نفر از اقوام مان (از جمله برادر، دایی، عمو، پسردایی، دختردایی، دخترعمو و...) مرا به شهادت رساندند. مراسم خاکسپاری ساعت ها طول کشید.
🌷{فردای روز اشغال، نرگس حیدرپور به همراه پدرش برای تهیه غذا به داخل روستا بازمی گردند. هنگام ورود، متوجه حضور عراقی ها می شوند اما به دنبال غذا داخل روستا میروند. پس از تهیه غذا، او محض احتیاط «تبری» با خود برمی دارد. در مسیر برگشت، شیرزن گیلانغربی و پدرش با دو نیروی عراقی در محدوده رودخانه آوزین و ارتفاعات مجاور مواجه میشوند.}
🌷....در موقع این حادثه ١٨ بهار از عمرم گذشته بود. در همان آغازین روزهای جنگ شاهد شهادت اقوام ام بودم. از آنجا که دچار نگرانی ها و ناراحتی شدید ناشی از اشغال کشورم و به شهادت رسیدن عده ای از بستگانم شده بودم، زمانی که با این دو عراقی برخورد کردیم بدون هیچ درنگی با تبر به آنها حمله ور شدم....
🌷....یکی از آنها را به هلاکت رساندم و دیگری را هم که به شدت ترسیده بود به اسارت گرفتم و با تمام تجهیزاتش ساعتی بعد تحویل رزمندگان اسلام دادم. ۱۸ ماه آواره بودیم تا اینکه عراقی ها عقب نشینی کردند.
راوى: بانو نرگس حيدرپور يكى از شيرزنانِ دورانِ دفاع مقدس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#وصیتنامه
با مسائل فانی و زودگذر دنیا همدیگر را آزار ندهید. دنیا را برای اهل آن که همانا غافلان هستند واگذارید.
در برابر مشکلات صبر داشته باشید. توسل را فراموش نکنید.✨
هموطنان، اطاعت از ولایت فقیه را فراموش نکنید ، از ولی فقیه عقب نمانید که هلاک می شوید و جلوتر نروید که گمراه خواهید شد.... 🌸
#شهیدمحمدرضاحقیقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹وداع شهید مدافع حرم با فرزندش😔
@SALAMbarEbrahimm
4_5837015169791689558.mp3
4.56M
#واحد_احساسی
رویام کربلاست
من التماس هر شب اشکام کربلاست
🎤 امیرعباسی
@salambarebrahimm
#خــــاطرات_شهدا
💠شـــهیدی ڪہ به هنگام وداع مـــادرش اشڪ ریخت😭
🔰در عملياٺ طــــریق القدس ڪه ساݪ ١٣۶٠ در منطقہ عمومے بُستاڹ صورٺ گرفٺ، شرڪت داشٺ و در تاریخ۶٠/٩/۱۴بہ فيض عظماے #شـــهادٺ 🕊نائل آمد.
وقتے پيكر مطهرش را به روستاے «استير» سبزوار آوردند، ١۵ سالہ بودم. در غسّالخانہ، مادرم را آوردند ڪه با فرزندش وداع ڪند. 😔وقتے چشم مادرم بہ جسد سيد مهدے ڪه در تابوٺ بود افتاد با #چشماڹ گریاڹ و دلے شكستہ💔 و بیانی بغض آلود به او گفت:
سيّد علے (در خانه او را سيّد علے صدا مى زدیم) تا یاد دارم تو هيچ وقت در مقابل مڹ #پایٺ را دراز نمےڪردى و تا مڹ نمےنشستم، نمےنشستى. حالا چہ شده مڹ به پيش ٺو امده ام و ٺو حاݪ دیگرے دارے!؟‼️
🔰ٺا ایڹ جملات از زباڹ مادرم بياڹ شد، اقوام و آشنایانے ڪه دور #جسد برادرم در غسّالخانہ بودند از شدٺ تأثر 😳نگاهے بہ چهره گریاڹ مادرم و نگاه دیگرے هم بہ چهره برادر شهيدم انداختند، ناگهاڹ همہ مشاهده ڪردند چشماڹ سيد مهدے براے چند لحظہ باز شد😰 و یڪ قطره #اشڪ از آنها بر گونه هایش سرازیر شـــد.💧
🔰همسر دایے ام ڪہ نزدیڪ مادرم، شاهد ایڹ صحنہ حيرٺ انگيز بود😯 با دیدڹ چشماڹ باز سيد مهدے ڪه قبلاً بستہ بود و #اشڪي😢 که از چشماڹ او امد بے اختيار فریاد زد: مهدے #زنده اسٺ، مهدي زنده اسٺ. بہ رغم فریاد📢 او و ولولہ زیادے ڪه در #غسّالخانہ پدید امده بود مــادرم در حاݪ و هواے دیگر و گفتگو و نجوا با فرزندش بود. گویے هيچ #صدایے از ڪسي نشنيده است.💔
✍ به نقل از برادر شهید
#شهید_سیدمهدے_اسلامےخواه🌷
@SALAMbarEbrahimm
#ماجراى_الاغى_كه_دو_نصف_شد...!
🌷نزدیک عید بود. دیگه کم مونده که سال ۵۹ تموم بشه! اولین سالمون بود که عید رو داشتیم تو اسارت و دور از خانواده می گذروندیم به خاطر همون تصمیم گرفتیم که یه تئاتر ترتیب بدیم تا روحیه ی بچه ها تقویت شه.
🌷از تجربه برنامه ی قبلی استفاده کردیم و یکی از بچه ها انتخاب شد که نگهبانی بده. گوشه شیشه ی یکی از پنجره های آسایشگاه شکسته بود و این یه موقعیت خوب برای قرار گرفتن نگهبان مون تو اون قسمت بود. چون رفت و آمد سربازها از اون طرف بهتر دیده می شد!
🌷اول از همه یه آینه کوچیک برای نگهبان گیر آوردیم و رمز بینمون رو انتخاب کردیم. وقتی از مسائل امنیتی مطمئن شدیم؛ شروع کردیم به تمرین تئاتر. داستان راجع به یه مرد روستایی ملقب به مش صادق بود که با خرش سفر می کرد! دست به کار شدیم، روی چند تا پارچه بالش با زغال نقاشی کشیدیم و برای اجرا قرار شد. یکی از بچه ها رو بالشتی رو بكشه رو سرش و نفر بعدی که من باشم کمرشو بگیرم و مشتی هم بشینه رومون....!
🌷گذشت و شد شب قبل سال تحویل. با قرار گرفتن مش صادق کنار آسایشگاه و صحبت هاش بچه ها شروع کردن به خندیدن. رفته رفته ولوم صدای خنده بچه ها رفت بالا و ما صدای رمز که (دمبه) بود رو وقتی شندیم که کار از کار گذشته بود و سرباز بعثی متحیر از پنجره به داخل زل زده بود! بعد از چند دقیقه سرباز با حالت ترس به خری که داشت به دو نیم تقسیم می شد نگاه می کرد که با فریاد رفت سمت اتاق فرماندهی! تا بقیه سر برسن همه چیز و جمع کردیم.
🌷درجه دار عراقی اومد تو و می پرسید: چجوری الاغ آوردین داخل آسایشگاه؟! حالا هی از اونا اصرار و از ما انکار. آخرش گفتم: سیدی، آخه چه جورى می تونیم یه خرو بیاریم اینجا در صورتی که شما کوچکترین درزها رو هم پوشوندین؟ سربازتون اشتباه دیده! درجه دارِ با ابهتِ اردوگاه بعد از حرفهام با عصانيت از آسایشگاه رفت بیرون و بعد چند دقیقه صدای سیلی که به سرباز زد تو حیاط اردوگاه پیچید.…
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#تلنگر
خیلیها که الان قربون صدَقت میرن شب اول قبرت نیم ساعت بیشتر سر قبرت نمیمونن❗️
همه میرن
تو می مونی و اعمالت
برای اون لحظه خودتو آماده کن
‼️دست خالی از اعمال صالح
و دست پر از گناه نباشی