کانال کمیل
@salambarebrahimm نمی دانم اینجا چه اتفاقی افتادہ... میدان مین بودہ؟ یا نبرد تن با تانک؟ نمی دانم..
مَرد...
اونایی بودن كه واسه خاطر حفظ ناموس مردم رفتن جنگ...
نه اونایی كه سر ناموس مردم در جنگند...
كسانی كه از تمام هست و نیستشون گذشتن...
یه عده زیر زنجیر تانك با بدن های له شده...
یه عده هم روی مین فسفری ذره ذره آب می شدند حتی جیك هم نمی زدند... تا عملیات لو نره
و سایر همرزمانشون شهید نشن... و فقط بوی گوشت كباب شده بود كه...
یكی از یادگاران اون روزها می گفت با چشم خودش دیده كه یه جوونی خودش رو انداخته بود روی سیم های خاردار تا بقیه از روش رد بشن و عملیات كنند... میگفت صدای خرد شدن استخوان هاش....................
یادمون نره كی بودیم...
یادمون نره كی هستیم...
یادمون نره چرا هستیم...
@Salambarebrahimm
و در آخر یادمون نره خیلی خون ها ریخته شد تا من و تو توی آرامش باشیم....... الانم خیلی ها دارند به سختی نفس می كشند تا من و تو راحت نفس بكشیم..........
حاج مجتبی رمضانی-شهید گمنام سلام.mp3
1.93M
دلم گرفته...
بازم چشام بارونیه....
@SALAMbarEbrahimm
#شهیدگمنام_سلام
کانال کمیل
دلم گرفته... بازم چشام بارونیه.... @SALAMbarEbrahimm #شهیدگمنام_سلام
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠تفحص ... یک روز در حین جستجو ، پیکر شهیدی پیدا شد . در وسایل
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠 حضور
از مهمترین کارهایی که در محل انجام شد ترسیم چهره ابراهیم در سال ۷۶ زیر پل اتوبان شهید محلاتی بود . روزهای آخر جمع آوری این مجموعه سراغ سید رفتم و گفتم :
آقا سید من شنیدم تصویر شهید هادی را شما ترسیم کردید ، درسته ؟
سید گفت : بله ، چطور مگه !؟ گفتم : هیچی ، فقط می خواستم از شما تشکر کنم. چون با این عکس هنوز آقا ابراهیم توی محل حضور دارد.
سید گفت : من ابراهیم را نمی شناختم ، برای کشیدن چهره او هم چیزی نخواستم ، اما بعد از انجام این کار ، به قدری خدا به زندگی من برکت داد که نمی توانم برایت حساب کنم ! خیلی چیزها هم از این تصویر دیدم .
با تعجب پرسیدم : مثلا چی !؟
گفت : زمانی که این عکس را کشیدم و نمایشگاه جلوه گاه شهدا راه افتاد ، یک شب جمعه خانمی پیش من آمد و گفت : آقا ، این شیرینی ها برای این شهید تهیه شده ، همین جاپخش کنید .
فکر کردم که از بستگان این شهید است . برای همین پرسیدم : شما شهید هادی را می شناسید ؟ گفت : نه ، تعجب من را که دید ادامه داد : منزل ما همین اطرافه ، من در زندگی مشکل سختی داشتم ، چنددروز پیش وقتی شما مشغول ترسیم عکس بودید از اینجا رد شدم ، با خودم گفتم : خدایا اگر این شهدا پیش تو مقامی دارند به حق این شهید مشکل من را حل کن .
بعد گفتم : من هم قول می دهم نمازهایم را اول وقت بخوانم ، سپس برای این شهید که اسمش را نمی دانستم فاتحه خواندم . باور کنید خیلی سریع مشکل من برطرف شد ! حالا آمدم از ایشان تشکر کنم .
سید ادامه داد : پارسال دوباره اوضاع کاری من به هم خورد ! مشکلات زیادی داشتم . از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد شدم و دیدم به خاطر گذشت زمان ، تصویر زرد و خراب شده . من هم داربست تهیه کردم و رنگ ها را برداشتم و شروع کردم به درست کردن تصویر شهید .
باور کردنی نبود ، درست زمانی که کار تصویر تمام شد ، یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد . خیلی از گرفتاری های مالی من برطرف گردید . بعد ادامه داد : آقا این ها خیلی پیش خدا مقام دارند . ما هنوز این ها را نشناخته ایم ! کوچکترین کاری که برایشان انجام دهی ، خداوند چند برابرش را بر می گرداند .
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۲۲۵ و ۲۲۶
🌷﷽🌷
🌹 ↫در سال 1369 زلزله وحشتناکی در رودبار و منجیل آمد. در روستایی مردی در زیر آوار مانده بود. که بعد از 5 روز گرسنگی و تشنگی به طرز معجزهآسایی نجات یافت.
🌹 ↫وقتی از او پرسیدند چطور امید خود را از دست نداد و زنده مانده؟
گفت: «من با آنکه زیر آوار بودم بعد از مدتی تلاش و تقلی دیدم صدای مرا کسی نمیشنود. سعی کردم اندک انرژی ماندهام را با صدا و داد از دست ندهم.»
🌹 ↫صبر کردم و منتظر شدم. از دور دست صدای کلنگ میشنیدم که کسی آوار را برمیدارد. یقین کردم همان روز، همان مردِ کلنگ به دست، سمت خانهی من هم خواهد آمد. هر لحظه به امید صدای کلنگ زنده بودم و روحیهام را از دست ندادم تا که به فضل خدا مرا هم یافتند و نجات دادند.
🌹 ↫در کورهراه مشکلات نیز هر چند مشکلات در همان لحظه حل نمیشوند، ولی بدانیم که صدای کلنگ امید به خدا همیشه هست اگر آن را بشنویم، هرگز از زندگی ناامید نخواهیم شد. شاید کسان دیگری که در زیر آوار بودند اگر به صدای آن کلنگ گوش کرده و امید میبستند، آنها هم زنده مانده و از دنیا نرفته بودند.
@SALAMbarEbrahimm
جزء سیزدهم(@Iran_Iran).mp3
3.89M
@salambarebrahimm
💠جزء سیزدهم قرآن کریم
به روش تندخوانی (تحدیر)
با صدای استاد #معتز_آقايی
به وعده ی خدا اطمینان داشت به همین خاطر زمانی رفت خواستگاری که ...
"سربازی نرفته ام، کار هم ندارم، درسم هم تمام نشده.
بعد از بسم الله، اینها اولین کلمات خواستگاری بود که آقا مصطفی به خانمش گفت. بعدش لبخند زد و در آمد که : توکل به خدا داریم..."
"خانواده ام قبول نکردند و به مصطفی گفتند: سربازیت را که رفتی و کار پیدا کردی، بیا حرف بزنیم.
دوسال طول کشید. آن قدر رفت و آمد و با پدر و مادرم صحبت کرد تا راضی شان کرد.
مهریه را خانواده ها گذاشتند؛ پانصد سکه. ولی قرار بین من و مصطفی چهارده سکه بود. بعد از ازدواج هم، همه ی سکه ها را داد. مراسم عقد و عروسی را خانه خودمان گرفتیم؛ خیلی ساده.
مصطفی هنگام ازدواج 23 سالش بود."
«همسر شهید مصطفی احمدی روشن»
#حدیث
پیامبر اکرم (ص):
هر كس به خدا توكل كند، خداوند هزينه او را كفايت مى كند و از جايى كه گمان نمى برد به او روزى مى دهد. (كنزالعمال، ج3، ص103، ح5693)
پیامبر اکرم (ص):
با بركت ترين زنان، كم مهريّه ترين آنان است. (السنن الكبرى، ج 7، ص 235)
امام علی (ع):
هر جوانى كه در سن كم ازدواج كند ، شيطان فرياد بر مى آورد كه : واى برمن ، واى بر من! دو سوم دينش را از دستبرد من، مصون نگه داشت. پس بنده بايد براى حفظ يك سومِ باقى مانده دينش، تقواى الهى پيشه سازد . (بحارالانوار، ج78، ص 347)
#ازدواج_آسان
#سیره_شهدا❤️
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
@SALAMbarEbrahimm
#سیره_شهدا
🌺پوتین هاش رو برداشت و زد بیرون از خونه..
زن جوون دنبالش می دوویید و به پیر زن میگفت بگیر اون جوونو...
اما عبدالحسین فرار می کرد...
پیر زن داد می زد میگفت:
نرو... میکشنت... بدبختت میکنن...
وایسا خانوم میگه نرو...
اما اونجا که یاد خدا نیست قرار نه فرار باید کرد...
بعد یک روز آوارگی خودش و رسوند پادگان...
آخه اهل روستا بود ،شهر رو بلد نبود.
اومد جلو دژبانی تا خودش رو معرفی کرد...بازداشتش کردند...
سرباز و آوردن جلو فرمانده...
فرمانده هر چی میتونست حرف بارش کرد...
عبدالحسین فقط نگاه کرد
بهش گفت باید برگردی خونه ،
نوکریه خانوم و کنی...
خانوم امر بر تو هست...
هر چی که خانوم گفت:
باید بگی چشم
عبدالحسین گفت:
نه ، هر چی خدا گفت بگم چشم.
من تو اون خونه برنمیگردم...
تو اون خونه یه زن نامحرم هست.
تو اون خونه یه زنی هست که حجاب و حیا رو رعایت نمیکنه...
فرمانده گفت:
حالا که نمیری باید صبح تا شب،
شب تا صبح دستشویی های پادگان رو بشوری...
(دستشوییای پادگان ۱۸تا بود روزی ۶بار هر بار ۴نفر اینا رو میشستند...)
شبانه روز عبدالحسین تنهایی دستشوییا رو میشست...
بعد ده ، پونزده روز رفتم طرف عبدالحسین ببینم چیکار میکنه.
صدای عبدالحسین رو شنیدم...
داشت میخوند برا خودش و دستشویی میشست...
نزدیک تر رفتم دیدم داره گریه میکنه...گفتم بچه مردم و چی به روزش آوردن داره گریه میکنه...
یه چیزیم زیر لب میگه...
👈هی میگفت:
دستشویی میشوروم ،
کثافتا رو میشوروم،
اما " دل آقام و نمیشکونوم... "
@Salambarebrahimm
روایتی از زندگی سردار بزرگ سپاه اسلام ...
#شهید_عبدالحسین_برونسی 🕊