eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
3هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹شهید محمد بروجردی🌹 بی محافظ می آمد بیرون. می گفت: خیالتون راحت باشه. اگه اجلم رسیده باشه، صدتا محافظ هم که باشه، کاری از دستشون برنمی آد. محافظ هاش دل خونی داشتند ازش، یک وقت می دیدند غیبش زده. کجارفته ؟ معلوم نبود. 📚 یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی
🔸رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف می‌زدن. پیرمرد می‌گفت: "جوون دستت چی شده؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟" حاج حسین خندید. اون یکی دستش رو آورد بالا. گفت: "این جای اون یکی رو هم پر می‌کنه! یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم. 🔹پیرمرد ساکت بود. پرسیدم: "پدر جان! تازه اومدی لشکر؟" حواسش نبود! گفت: "این چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟! اسمش چیه این؟" گفتم: "حاج حسین خرازی!" راست نشست. گفت: "حسین خرازی؟ فرمانده لشکر؟!" #شهید_حسین_خرازی
تکیه کن به شهدا شهدا تکیه شان خدا ست اصلا کنار گل بنشینی بوی گل میگیری پس گلستان کن زندگیت را با یاد #شهدا
🌷شهید مهدی باکری🌷 اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی. جلوی ماشین راگرفتم. راننده آقا مهدی بود. بهش گفتم « چرا این جوری می ری؟ می زننت ها. » گفت « می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. می خوام یه کاری کنم او نا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده. » 📚یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری
! 🌷از وقتی در خط مقدم شلمچه مستقر شده بودیم، درگیری جدی با عراقی ‌ها نداشتیم. بعضی وقت ‌ها حوصله مان سر می‌ رفت و یک بازی، چیزی اختراع می‌ کردیم. من هم ١٦ سال بیشتر نداشتم و سرشار از انرژی بودم. در گردانمان پسر تپلی بود به نام «بیت‌ اله» که بدن ورزیده ‌ای داشت و اهل روستا بود؛ چندبار درون صف غذا و بازی به من تنه زده بود و من هم دنبال فرصت مناسبی بودم که تلافی کنم!! 🌷بیکار داخل کانال نشسته بودیم که دیدم، با چند نفر از بچه ‌ها سر و کله ‌اش پیدا شد. بلند گفتم: «آهای پُتا!»(آهاى تپل) چند لحظه با تعجب نگاهم کرد و نزدیکتر آمد. دستش را جلو آورد تا یقه‌ ام را بگیرد. دستش را پس زدم. جا خورد و گفت: «به به! می‌ بینم که دل و جرأت پیدا کردی. اگه راس میگی بیا وسط کشتی بگیریم.» 🌷لاغر بودم و در مقابل او زوری نداشتم. با اینکه می‌ دانستم بازنده‌ ام اما کم نیاوردم و پیشنهادش را پذیرفتم. با هم گلاویز شدیم. بچه‌ ها دوره‌ مان کردند و به تماشا ایستادند. چند بار چنگ انداختم و بیت‌ اله جای خالی داد. جلوتر آمد و با یک حرکت، دستم را پیچاند و محکم هُلم داد. زورش آنقدر زیاد بود که نتوانستم تعادلم را حفظ کنم، تلوتلو خوران عقب رفتم. همان لحظه.... 🌷....همان لحظه چشمم به نقطه‌ های سیاهی افتاد که از دور پیدا بود. حواس نگهبان‌ ها به کشتی گرفتن ما بود. خوابیدم پشت خاکریز و دقیق‌ تر نگاه کردم. سیلی از تانک‌ ها و ماشین‌ های عراقی به طرفمان می‌ آمدند. بلند شدم و به طرف سنگر فرماندهی دویدم. بچه‌ ها خندیدند و فکر کردند که جا زده‌ ام. 🌷قضیه را به فرماندهی گزارش دادم. سریع دست به کار شدند و دستور تیراندازی دادند. عراقی ‌ها عقب نشینی کردند. اگر کمی دیرتر مطلع شده بودیم. ماجرا یک جور دیگر رقم می‌ خورد. راوى: رزمنده دلاور عنايت ‌اله رفیعی
⭕️ زندگی را بر روی کانال شهدا باید تنظیم کرد. این کانال‌ها که فراموش شوند، کانال‌های دیگر جای آنها را در زندگی‌مان خواهند گرفت... راستی حال و هوای دهه شصت چه شد؟!! #هفته_دفاع_مقدس #آن_مدیران_جوانی_که_جهادی_بودند
⭕️ کی بود می‌خندید و می‌گفت من خوشگل نیستم عکسمو پوستر نمی‌کنن؛ عکس از این دِلبَرتر سراغ دارید؟☺️ شهید هادی ذوالفقاری #کوچه_شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸نماهنگی زیبا از شهید لطفی نیاسر با صدای حجت اشرف‌زاده مادر شهید محمدمهدی لطفی نیاسر می‌گوید: «همیشه برای مهدی دعای شهادت می‌کردم و می‌گفتم که ان‌شاءالله شهید شوی، اما آنقدر خدمت کنی تا خدا و امام زمان (عج) از تو راضی باشند و بعد شهادت نصیبت شود» و پدر بر بالین فرزند، خطاب به او می‌گوید: «خوش بحالت، بابا.. ان‌شاءالله برادرانت هم به تو ملحق شوند..» 💠 براستی که سید شهیدان اهل قلم، در وصف این اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا (ع) چه زیبا گفت: خداوند، مقرب‌ترین بندگان خویش را از میانِ عُشاق برمی‌گزیند؛ و هم آنانند که گره کورِ دنیا را به معجزه عشق می‌گُشایند..
آخرین باری که روح‌الله رو دیدیم نشد خوب از هم خداحافظی کنیم. وقتی خبر شهادتش رو شنیدم حسرت خداحافظی درست و حسابی به دلم موند. خیلی ناراحت این موضوع بودم تا اینکه خوابش رو دیدم... خواب دیدم روح‌الله اومده، بهش گفتم روح‌الله تو مُرده بودی ما تشییع پیکرت شرکت کردیم‼️. گفت نه، من زنده‌ام، ببین. همدیگرو بغل کردیم. محکم بغلش کرده بودم و از اینکه برگشته بود خوشحال بودم یکدفعه گفت: خب دیگه من باید برم! گفتم: روح‌الله من تازه پیدات کردم کجا میخوای بری؟ گفت: کلی مهمون دارم، همه منتظر من هستن باید برم. از خواب که بیدار شدم حالم خیلی خوب بود. گرمای آغوشش رو حس می‌کردم اما همش فکرم مشغول بود که کجا می‌خواست بره... گوشیم رو که نگاه کردم دیدم برام پیام اومده هیئت یادبودی برای شهید قربانی با سخنرانی حاج آقا #پناهیان و مداحی برادر #هلالی برگزار میشود... شوکه شدم... حالا منظورش از مهمونایی که منتظرش بودند رو فهمیدم... به راستی که شهدا زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند.. به نقل از: یکی از دوستان شهید مدافع حرم روح الله قربانی 🌷
#پیاده‌روی_اربعین در سال 91به پیاده روی اربعین رفتند.در حالی که با کاروان رفته بود می گفت سعی می کردم جدا از گروه حرکت کنم و مداحی گوش می دادم و می گفت آنجایی که پایم درد می گرفت به یاد بچه های امام حسین گریه می کردم هر لحظه خود را در صحنه حرکت کاروان از کربلا به شام می گذاشتم و به یاد امام حسین و اهلش با گریه حرکت می کردم. سال بعد می خواست دو مرتبه عازم #کربلا شود، اما هزینه سفرش را به خانواده ای که نیازمند بودند تقدیم نمود و همان شب خواب دیده بود در کربلا مشغول زیارت می باشد. شهید مدافع حرم حسین امیدواری
🌷پیام شهید ابراهیم هادی و همه ی شهدا🌷 لطفا در میان #نگاه های مختلفی که به خود #جلب میکنید ، مراقب #چشمان_گریان امام زمان عج الله و شهدا باشید!!!! #چه_خانوم_هستید_چه_آقا.... 💢پا روی هوای نفستان بگذارید تنها برای #رضای_خدا کار کنید نه برای جلب توجه و معروفیت یا هر چیز دیگری که بشه ازش نام برد. 💢 دقت کنید رفتارها و کردارهای شما زیر ذره بین #امام_زمان و #شهدا قرار دارد. ان شاءالله خطا و اشتباهی ازتون سر نزند که شرمنده ی امام زمان و شهدا شوید. #شهید_ابراهیم_هادی
1_105772732(1).mp3
3.05M
جنگ می آمد . . . تا مردان ِ مرد را بیازماید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... 🌷در آخرین شب اسارت حال و هوای خاصی بر اردوگاه حاکم بود. دیگر کسی نیاز به پتوهای کهنه و وصله خورده نداشت و بدین لحاظ پتوها را کف حیاط اردوگاه پهن کرده بودیم. برای اولین بار از آمار خبری نبود، برای اولین بار قفلی به در آسایشگاه زده نشد و از نگهبانان قاطع هم خبری نبود. شور و شوق آزادی، گرسنگی و تشنگی مفرطی را که در طول مدت اسارت همیشه با ما بود، از یادمان برده بود. 🌷صبح ساعت هفت کاروان حرکت کرد. از دور به ساختمان هایی که از هر سو در محاصره ی انواع سیمهای خاردار، برجهای نگهبانی و دیوارهای عریض قرار داشت، نگاه می کردیم. هنوز باور نمی کردیم که در شرف آزاد شدن هستیم. در مسیر بازگشت به وطن، ناگهان کودکی به بدنه ی اتوبوس برخورد کرد. اتوبوس ترمز کرد و محافظان و راننده خارج شدند. مادر بچه بسرعت او را در بغل گرفت و به سوی ده شروع به دویدن کرد. 🌷اهالی ده با صدای «سیّدی، عفواً عفواً» از راننده و سربازها عذرخواهی می کردند. از طرفی راننده نیز با آنها مشاجره می کرد و ما نظاره گر این ماجرا بودیم. در همین اثنا یکی از زنان كُرد از فرصت استفاده کرد و دستمالی را از پنجره ی اتوبوس به داخل انداخت. دستمال را که باز کردیم دیدیم در آن نوشته شده بود. «مردم ایران در قلب ما جا دارند.» راوی: آزاده سرافراز قاسم بامدادنیا
🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠قبل از علمیات مطلع الفجر بود.مسولین سپاه و ارتش جمع شدند من و ابراهیم هم در جلسه بودیم، و تعدادی از بچه ها هم در بیرون چادر مشغول آموزش بودند.همه مشغول صحبت کردند بودند که ناگهان از پنچره نارنجکی پرت شد وسط چادر! همه ی ما به یک طرف فرار کردیم و ترسیده بودیم و چشمانمان را بسته بودیم، بعد از چند ثانیه دیدم خبری نشد و دیدیم ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود! همه ی افراد ترسیده بودند اما ابراهیم...! مسئول آموزش امد و گفت نارنجک مشقی بود شرمنده اشتباه شد که افتاد در چادر شما!!! گویی این نارنجک آمد تا شجاعت داش ابرام را به ما نشان دهد... #شهید_ابراهیم_هادی
....! 🌷ماشینم بنزین تمام کرده بود، چشمم افتاد به ماشین سپاه که دست بابا بود. سریع رفتم یک بطری آوردم، سه لیتر بنزین کشیدم، پول سه لیتر بنزین را هم حساب کردم گذاشتم روی داشبورد. بنزین را ریختم توی باک ماشینم و روشنش کردم. بابا آمد، گفت: بنزین از کجا آوردى؟ گفتم: از ماشین شما کشیدم، پولشم گذاشتم. 🌷برای اولین و آخرين بار محکم کشید توی گوشم!!! گفتم: بابا پولش را که گذاشتم. با ناراحتی گفت: فکر کردی پولشو گذاشتی تموم شد؟!!! مگه این بنزین مال یک نفره؟! شاید از ۳۶ میلیون نفری که صاحب این بیت المال هستند، یک نفر راضی نباشه که جای بنزین پول گذاشته بشه! 🌹خاطره اى به ياد شهيد حاج موسى رضازاده ❌❌ به ياد حافظين بيت المال و آنان كه فرزندانشان رانتخوار بزرگ نشدند.
کانال کمیل
⬇️#من_شاهد_بودم! ⬇️ @salambarebrahimm 💠 شهادت دادن از اون کارای سخته. مثلاً یه مشکلی پیش ا
⬇️ ⬇️ @salambarebrahimm 💠رحمت و لطف خدا برای همه ثابت شده ولی نمی دونم چرا بعضی‌ها دوست دارن یه تصویر خشن و سختگیر از خدا نشون بدن. هر گوشه دنیا رو که نگاه کنی نعمت‌های خدا رو می‌بینی، از آب و غذا و آفتاب گرفته تا دین و قرآن و پیامبری که فرستاده تا مارو هدایت کنن. از طرفی خدا همش دنبال اینه که گناهای بنده هاشو ببخشه و اونا رو عذاب نکنه. حتی تو قرآن هم بیشتر از رحمتش گفته تا عذابش. و گفته به خودش واجب کرده که رحم کنه و ببخشه. گرچه رحمت الهى گسترده و لازم است، لكن گروهى خود را محروم مى كنند 🔻کَتَبَ عَلی نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ 🔻 رحمت را بر خود واجب کرده است 📔 بخشی از آیه ۱۲ انعام
تا ... پای پیاده ، عین است ... خیالش، مست کرده تا ابد ، روح‌الامین ها را ...
#رفیق_شهید محسن با یک ارتباط معنوی مستحکم و قوی با شهید کاظمی نشست و شهید کاظمی او را رهبری کرد و به این مقام رساند؛ محسن خیلی مقید بود و هر هفته، چند شب یکبار بر سر مزار حاج احمد میرفت و در هر مسئله ای از او مشورت میگرفت. میگویند: رفیق شهید، شهیدت میکند، محسن با عمق وجودش شهید را درک کرده بود و من فکر میکنم شهید کاظمی باعث شد که محسن به آرزویش برسد. #شهیدمدافع_حرم_محسن_حججی #خاطره ✍نقل از مدیرموسسه شهیداحمد کاظمی
گاهی تمام خواهش های دنیا خلاصه میشود در دو کلمه: ای شهید من، مرا دریاب...
زخم هایتان یادمان رفت و آرمان هایتان را قاب گرفتیم و سالی یک هفته هم برایتان یادواره می گیریم این تمام سهم شماست .. دنیارا باتمام خوبی هایش برای دنیایی ها گذاشتید .. #شهدا_شرمنده_ایم
4_611287435220877329.mp3
7.98M
@salambarebrahimm ✅ روایتگری حاج حسین یکتا بچه ها لشکرکشی دشمن هرروز داره تکمیل تر میشه.. ناتو داره کاملتر میشه.. جبهه داره پیچیده تر میشه..
کلام شهید : من مطمئن هستم چشمی که به نگاه حرام عادت کند خیلی چیزها رو از دست میده. چشم گنهکار لایق #شهادت نیست. #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری ‌‌‌
عبدالرسول زرین شیرمرد لری بود که در جنگ ۸ ساله لقب گردان تک نفره را گرفته بود. درباره او چنین تعریف میکنند که ۷۰۰ شلیک موفق داشت. البته جای تعجب هم نداشت چراکه لرها از کودکی با تیراندازی و برنو بزرگ میشوند. چون تیراندازی خوبی داشتم و آن اسلحه هم دوربین داشت، هدف را خیلی راحت می‌زدم. در یکی از عملیات‌ها کار من شده بود زدن تیربارچی تانک و نیروهای پیاده‌ای که اطراف تانک سنگر می‌گرفتند و همراه تانک پیش می‌آمدند. حتی وقتی راننده تانک سرش را از تانک بیرون می‌آورد، آن را هدف قرار می‌دادم. یادم هست یکبار 18 تانک دشمن را به همین شکل از کار انداختم. روحش شاد و یادش گرامی
اینقدر مهربانند که دست من و شما رو میگیرند و تو سفره پربرکت و دعوت میکنن... کسی که و با تمام وجود بهشون بشه دست خالی بر نمیگرده