eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
(٢ / ١) .... 🌷هر وقت چشم بچه ‌ها به «داوود» می‌ افتاد، بغض گلویشان را می‌ گرفت و سر را به زیر می‌ انداختند. البته افراد دیگری هم بودند که زخم‌ های شدیدی داشتند و حالشان وخیم بود اما هیچ کدام حالشان بدتر از داوود نبود. 🌷گلوله کالبیر ٥٠، لگن خاصره او را در هم شکسته بود و او از کمر به پایین هیچ تحرکی نداشت؛ پزشکان و پزشکیاران بی‌ سواد و وحشی عراقی که به اردوگاه می‌ آمدند، حاضر نبودند کمترین کمکی به داوود بکنند. 🌷او را چند بار به بیمارستان شهر موصل بردند و عکس‌ های رادیولوژی از او گرفتند ولی جراح ـ که خود رئیس بیمارستان بود ـ گفته بود که؛ هیچ امیدی به بهبود او نیست؛ چهار نفر از بچه ‌ها کارهای داوود را انجام می‌ دادند، آنها هر روز او را روی یک برانکارد که بچه ‌ها از شاخه ‌های درخت و یک تکه پتوی سربازی درست کرده بودند، می‌ گذاشتند و برای هواخوری بیرون می‌ بردند، ولی داوود هر روز لاغرتر و رنگ پریده ‌تر از روز پیش می‌ شد؛ سرنوشت او را می‌ شد از حال نزارش پیش‌بینی كرد....!! 🌷یک روز صدای همهمه ‌ای از بیرون آسایشگاه توجهم را به خود جلب کرد؛ صبح بود و تازه درهای آسایشگاه را باز کرده بودند، یکی از دوستان که داشت بیرون را نگاه می‌ کرد به من گفت: «مهدی بیا نگاه کن! انگار جلوی آسایشگاه ١٠ خبری شده، خیلی شلوغ است.» 🌷بچه‌ ها با شتاب به سوی پنجره هجوم بردند، سپس همه به بیرون ریختند. من که فکر می‌ کردم درگیری پیش آمده، نیم ‌نگاهی به بیرون انداختم و دوباره سر جایم رفتم ولی صدای صلوات‌ های بلند، رشته افکارم را پاره کرد. پیش خود گفتم: «الحمدالله، بالاخره دعوا تمام شد.» 🌷....ادامه صلوات ها حس کنجکاوی ‌ام را بر انگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود.... ....
کانال کمیل
#قسمت_اول (٢ / ١) #معجزه_در_اسارت.... 🌷هر وقت چشم بچه ‌ها به «داوود» می‌ افتاد، بغض گلویشان را می‌
(٢ / ٢) .... 🌷....ادامه صلوات ها حس کنجکاوی ‌ام را برانگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود. داوود روی دست بچه ‌ها با پیراهن پاره پاره به هر سو رانده می‌ شد، در حالی که همه اشک می‌ ریختند. یکی از بچه‌ ها در حالی که تکه ‌ای از پیراهن او را در دست داشت، با چهره ‌ای آمیخته به اشک و لبخند گفت: «داوود شفا پیدا کرده. امام زمان (عج) دیشب او را شفا داده.» 🌷من تا آن روز فقط چیزهایی از معجزه و شفا شنیده بودم ولی این بار حقیقتاً آن را رو به روی خودم می‌ دیدم. داوود بعداً خودش این گونه تعریف کرد: «آن شب بعد از دعای توسل خیلی دلم گرفته بود. آخر شب هم بدون اینکه با کسی حرف بزنم خوابیدم. تا ساعت یک و نیم بامداد به ناچار، چند بار بچه ‌ها را برای آوردن آب و رفع حاجت و غیره بیدار کردم. حدود ساعت دو و نیم بود که باز بیدار شدم. درد شدیدی از کمر به پایین مرا آزار می‌ داد. خیلی عرق کرده بودم و توان حرکت نداشتم. از شدت درد، دندان‌ هایم قفل و ماهیچه‌ هایم منقبض شده بود. دیگر خجالت می‌ کشیدم تا بچه ‌ها را بیدار کنم. 🌷توانم از دست رفته بود. زیر لب امام زمان (عج) را صدا زدم. اضطرار تمام وجودم را گرفته بود؛ ناامیدانه اشک می‌ ریختم و آقا را صدا می‌ زدم، در همین حال، احساس کردم کسی دستم را گرفته و مرا بلند می‌ کند. با حیرت نگاه کردم. کسی را ندیدم، فقط احساس کردم که دارم از زمین بر می‌ خیزم. دستِ خودم نبود. آن دست نامرئی کم‌ کم مرا روی پاهایم بلند کرد. تا به خودم بیایم دیدم که روی پاهایم ایستاده‌ ام و هیچ دردی را احساس نمی‌ کنم. 🌷سرم گیج می‌ رفت. با دلهره ‌ای که وجودم را در بر گرفته بود، یکی از بچه ‌ها را بیدار کردم. او خواب‌ آلوده نگاهی به من انداخت و یکباره از وحشت و شگفتی فریادی کشید که همه بچه‌ ها بیدار شدند. دیگر چیزی نفهمیدم، همه به من حمله کردند؛ مرا می‌ بوسیدند، به لباس‌ هایم دست می‌ كشیدند یا آن را پاره مى ‌کردند.» 🌷همان روز داوود را پیش پزشکیار عراقی بردند. او هم با شگفتی به داوود نگاه می‌ کرد. با توضیحات بچه ‌ها سری تکان داد و با اینکه سنی بود، گفت: «به خدا قسم هیچ چیز و هیچ کس نمی‌ توانست او را درمان کند مگر امام زمان.» وقتی داوود را با عکس‌ هاى رادیولوژی ‌اش به بیمارستان موصل برده و به جراح معالج نشان دادند، او با عصبانیت داد زده بود که: «مگر دیوانه شده ‌اید؟ غیر ممکن است که این عکس‌ ها مربوط به داوود باشد!» 🌷....این رخداد، شور و شادی را در اردوگاه منتشر کرد و بر یقین همه ما افزوده شد که «هیچ گاه تنها و بی‌ پناه نیستیم و همیشه یاوری داریم که از او کمک بخواهیم.» راوی: آزاده سرافراز مهدی فیض‌ خواه
(٢ / ١) .... 🌷هر وقت چشم بچه ‌ها به «داوود» می‌ افتاد، بغض گلویشان را می‌ گرفت و سر را به زیر می‌ انداختند. البته افراد دیگری هم بودند که زخم‌ های شدیدی داشتند و حالشان وخیم بود اما هیچ کدام حالشان بدتر از داوود نبود. گلوله کالبیر ٥٠، لگن خاصره او را در هم شکسته بود و او از کمر به پایین هیچ تحرکی نداشت؛ پزشکان و پزشکیاران بی‌ سواد و وحشی عراقی که به اردوگاه می‌ آمدند، حاضر نبودند کمترین کمکی به داوود بکنند. او را چند بار به بیمارستان شهر موصل بردند و عکس‌ های رادیولوژی از او گرفتند ولی جراح ـ که خود رئیس بیمارستان بود ـ گفته بود که؛ هیچ امیدی به بهبود او نیست؛ چهار نفر از بچه ‌ها کارهای داوود را انجام می‌ دادند، آنها هر روز او را روی یک برانکارد که بچه ‌ها از شاخه ‌های درخت و یک تکه پتوی سربازی درست کرده بودند، می‌ گذاشتند و برای هواخوری بیرون می‌ بردند، ولی داوود هر روز لاغرتر و رنگ پریده ‌تر از روز پیش می‌ شد؛ سرنوشت او را می‌ شد از حال نزارش پیش‌بینی كرد....!! یک روز صدای همهمه ‌ای از بیرون آسایشگاه توجهم را به خود جلب کرد؛ صبح بود و تازه درهای آسایشگاه را باز کرده بودند، یکی از دوستان که داشت بیرون را نگاه می‌ کرد به من گفت: «مهدی بیا نگاه کن! انگار جلوی آسایشگاه ١٠ خبری شده، خیلی شلوغ است.» بچه‌ ها با شتاب به سوی پنجره هجوم بردند، سپس همه به بیرون ریختند. من که فکر می‌ کردم درگیری پیش آمده، نیم ‌نگاهی به بیرون انداختم و دوباره سر جایم رفتم ولی صدای صلوات‌ های بلند، رشته افکارم را پاره کرد. پیش خود گفتم: «الحمدالله، بالاخره دعوا تمام شد.» ....ادامه صلوات ها حس کنجکاوی ‌ام را بر انگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود.... ....
کانال کمیل
#قسمت_اول (٢ / ١) #معجزه_در_اسارت.... 🌷هر وقت چشم بچه ‌ها به «داوود» می‌ افتاد، بغض گلویشان را می‌
(٢ / ٢) .... 🌷....ادامه صلوات ها حس کنجکاوی ‌ام را برانگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود. داوود روی دست بچه ‌ها با پیراهن پاره پاره به هر سو رانده می‌ شد، در حالی که همه اشک می‌ ریختند. یکی از بچه‌ ها در حالی که تکه ‌ای از پیراهن او را در دست داشت، با چهره ‌ای آمیخته به اشک و لبخند گفت: «داوود شفا پیدا کرده. امام زمان (عج) دیشب او را شفا داده.» من تا آن روز فقط چیزهایی از معجزه و شفا شنیده بودم ولی این بار حقیقتاً آن را رو به روی خودم می‌ دیدم. داوود بعداً خودش این گونه تعریف کرد: «آن شب بعد از دعای توسل خیلی دلم گرفته بود. آخر شب هم بدون اینکه با کسی حرف بزنم خوابیدم. تا ساعت یک و نیم بامداد به ناچار، چند بار بچه ‌ها را برای آوردن آب و رفع حاجت و غیره بیدار کردم. حدود ساعت دو و نیم بود که باز بیدار شدم. درد شدیدی از کمر به پایین مرا آزار می‌ داد. خیلی عرق کرده بودم و توان حرکت نداشتم. از شدت درد، دندان‌ هایم قفل و ماهیچه‌ هایم منقبض شده بود. دیگر خجالت می‌ کشیدم تا بچه ‌ها را بیدار کنم. توانم از دست رفته بود. زیر لب امام زمان (عج) را صدا زدم. اضطرار تمام وجودم را گرفته بود؛ ناامیدانه اشک می‌ ریختم و آقا را صدا می‌ زدم، در همین حال، احساس کردم کسی دستم را گرفته و مرا بلند می‌ کند. با حیرت نگاه کردم. کسی را ندیدم، فقط احساس کردم که دارم از زمین بر می‌ خیزم. دستِ خودم نبود. آن دست نامرئی کم‌ کم مرا روی پاهایم بلند کرد. تا به خودم بیایم دیدم که روی پاهایم ایستاده‌ ام و هیچ دردی را احساس نمی‌ کنم. سرم گیج می‌ رفت. با دلهره ‌ای که وجودم را در بر گرفته بود، یکی از بچه ‌ها را بیدار کردم. او خواب‌ آلوده نگاهی به من انداخت و یکباره از وحشت و شگفتی فریادی کشید که همه بچه‌ ها بیدار شدند. دیگر چیزی نفهمیدم، همه به من حمله کردند؛ مرا می‌ بوسیدند، به لباس‌ هایم دست می‌ كشیدند یا آن را پاره مى ‌کردند.» همان روز داوود را پیش پزشکیار عراقی بردند. او هم با شگفتی به داوود نگاه می‌ کرد. با توضیحات بچه ‌ها سری تکان داد و با اینکه سنی بود، گفت: «به خدا قسم هیچ چیز و هیچ کس نمی‌ توانست او را درمان کند مگر امام زمان.» وقتی داوود را با عکس‌ هاى رادیولوژی ‌اش به بیمارستان موصل برده و به جراح معالج نشان دادند، او با عصبانیت داد زده بود که: «مگر دیوانه شده ‌اید؟ غیر ممکن است که این عکس‌ ها مربوط به داوود باشد!» ....این رخداد، شور و شادی را در اردوگاه منتشر کرد و بر یقین همه ما افزوده شد که «هیچ گاه تنها و بی‌ پناه نیستیم و همیشه یاوری داریم که از او کمک بخواهیم.» راوی: آزاده سرافراز مهدی فیض‌ خواه