شغلش باعث شد تا خاطرهی جالبی در مراسم عروسی ما اتفاق بیفته...
خب عبدالله محافظ بود و عادت کرده بود به دلیل حفاظت از شخصیتها که همراهش هستند در عقب رو باز کنه طرف که نشست خودش بره و جلو بشینه...
روز عروسی وقتی خواست منو از آرایشگاه به سالن ببره در عقب رو باز کرد من سوار شدم بعد خودش تا رفت جلو بشینه فیلمبردار گفت: «داری چیکار می کنی؟!»
خندید و گفت: «ببخشید حواسم نبود» 😅
#شهید_مدافع_حرم
#عبدالله_باقری
کانال کمیل
شغلش باعث شد تا خاطرهی جالبی در مراسم عروسی ما اتفاق بیفته... خب عبدالله محافظ بود و عادت کرده بود
مدافع حرم ، شهید عبدالله باقری...
مادر شهید باقری: عبدالله خمس فرزندانم بود
شب پنجشنبه همزمان با شب تاسوعای حسینی، عبدالله باقری از مدافعان حرم حضرت زینب(س) در سوریه، شهر حلب ، و در جریان درگیری با تروریستهای تکفیری داعش به فیض شهادت رسید.
سخنان مادر شهید:
عبدالله خیلی علاقه مند بود به سوریه برود و حقیقتا من راضی نبودم و میگفتم دو تا دختر کوچک داری و باید اینها را سر و سامان بدهی.
اما عبدالله خیلی مصر بود که برود، یک روز آمد و گفت مادر جان شما پنج پسر داری بالاخره باید زکات و خمس این بچه ها را بدهی. سوال من از شما این است که فردای محشر اگر حضرت زهرا (س) از شما بپرسد شما که چند پسر داشتی چرا یکی را برای دفاع از حرم دخترم نفرستادی چه جوابی داری؟ با همین جملات و حرفها دل من را به دست آورد و رضایتم را جلب کرد.
همسر شهید باقری میگفت: همسرم برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) خیلی مشتاق بود و اصلا نمیشد جلویش را بگیریم. شوق عجیبی داشت تا در کنار خادمان و مدافعان حرم خدمت کند.
ختم صلوات به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان عج و سلامتی ایشون🌸
🌹آمرزش اموات این دسته جمع
🌹 هدیه ای به شهیدان بزرگوار
🌹سلامتی رهبر عزیزمون
❤️اجرتون باامام زمان ❤️
EitaaBot.ir/poll/okwg
داریم خودمان را
اسراف میکنیم
با گناه..!
صدای گناه و دنیا
خیلی ها رو از صدای
#خدا باز داشته ..!!!
#اندکی_تأمل
حاج آقا پناهیان میگفت:
خدا تو رو دوست داره
توخودت سرتو انداختی پایین
دنبال دلت رفتی...
" والوتر الموتور "
در این هیاهوی دنیا
تک و تنها مانده ام ...
من لی غیرک ؟!..
کمکم کن که به جز تو
یاری کننده ای ندارم
#گاهی_نگاهی
من لی غیرک..!
جزء دوازدهم(@Iran_Iran).mp3
زمان:
حجم:
4M
@salambarebrahimm
💠جزء دوازدهم قرآن کریم
به روش تندخوانی (تحدیر)
با صدای استاد #معتز_آقايی
#چند_لحظه_گوش_بده
گفتم:
سلام حاجی
چجوری شد که توی جبهه شیمیایی شدی؟
سرفه امانش نمی داد
لبخندی زد و با صدای ضعیفی گفت:
هیچی داداش! سه نفر بودیم با دو تا ماسک...♥️
#معرفت_مقدمه_شهادت_است
کانال کمیل
#شهید_محسن_حججی خاطرات شهید محسن حججی #قسمت7 چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکا
#شهید_محسن_حججی
#قسمت_هشتم
دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊
خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."
لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه."
گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه."
روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست.
خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم.
همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای #امام_حسین علیه السلام #نامه نوشتم.
به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"
.
از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام #ایران."😇
از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."
فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.
گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیدهاند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 میدانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."
بنر را نزدیم.
فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. گوشتش را هم دادیم به فقرا.
همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️
میگفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔
همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است.
تا اینکه یک #فرمانده اش را دعوت کرد خانه.
آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻
ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد.
تانک محسن و موشک‼️
یک دفعه محسن #دستپاچه شد حسابی رنگ به رنگ شد.
نمیخواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭
بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین."
رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه #صدف بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍
دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.
پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍
قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔
رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"
سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔
بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟"
گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری."
آرام شدم. خیلی آرام. 💙
🌷
چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍
پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."
همان روز بچه را برداشت و برد #اصفهان پیش #آیت_الله_ناصری که توی گوشش #اذان و #اقامه بگوید.
ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم."
حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم."
تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑
فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش.
حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.
از وقتی از #سوریه برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود.
بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و #شهید نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔
لحظه سکوت میکرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره میگفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭
دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه #آلرژی پیدا کرده بودم