1_18219948.mp3
3.97M
من اون سنگ سیاه بودم ، دلم چون ابرای تیره..
نگاهت دُر نابم کرد ، وگرنه من همون بودم...
بیا ضامن براین دل شو ، بیا فکری بحالم کن ، شبیه اون کبوترها ، منوبازم نگاهم کن 😔
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
من اون سنگ سیاه بودم ، دلم چون ابرای تیره.. نگاهت دُر نابم کرد ، وگرنه من همون بودم... بیا ضامن بر
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
شکسته بال و پرم، خستهام، نگاهم کن
پناه ده به منِ بیپناه ارحمنی😔
@SALAMbarEbrahimm
خستهام از همهی شهر و گرفتارانش
کرمی کن که دلم ، صحن گوهرشاد میخواهد...
@salambarebrahimm
💠از وقتی که شوهر خواهرش جانباز شد، مرخصی که میومد اول به خواهرش سر می زد
می گفت : من کاری برای رضای خدا نکرده ام، این توهستی که برای خدا کار می کنی.
کار تو اینجا از کار من توی جبهه با ارزش تره ،دعای تو مستجاب تره
در حق منم دعا کن
#شهید_قربانعلی_عرب
به یاد تمامی همسران جانباز
کانال کمیل
⬇️#خدا_آسان_گرفته ⬇️ @salambarebrahimm 💠نمی دونم تا حالا گیر این آدمها افتادید که خیلی سخت میگیر
⬇️#خدایا_کمک ⬇️
💠تو زندگی روزایی هست که واقعا از همه جا گرفتاری و بدبختی میرسه.
حتما برای شما هم پیش اومده.عزیزتون بیمار می شه، تو خونه مشکل پیدا میشه، سر کار گرفتاری پیش مییاد، تو خیابون دعوات میشه، یکی از اعضای خونواده مریض میشه و الی آخر. آدم واقعا نمی دونه چی کار باید بکنه
دستش از همه جا کوتاهه جز این که بپرسه چه وقت کمک خدا میرسه:
🔻مَتی نَصْرُ اللَّهِ
🔻کمک خدا کی میرسد؟
📔 بخشی از آیه ۲۱۴ بقره
@salambarebeahimm
@salambarebrahimm
به خداگفتم:
بیا جهان را قسمت کنیم
آسمان مال من
ابرهایش مال تو!
دریا مال من
موج هایش مال تو
ماہ مال من
خورشید مال تو
خدا خندہ ای کردوگفت
تو بندگى كن
همه چيز مال تو
حتى من...♥️
🌷 به روایتی از هم رزم شهید :
فروردین 66 با محمد برگشتیم
منطقه.
مراسم صبحگاه بچه ها بود
محمد فرصت رو غنیمت شمرد
و رفت برای سخنرانی🎙
می گفت : برادرا ! همینطور که
ما برای عملیات احتیاج به تهیه
تدارکات و بردن آذوقه و مهمات
داریم ،
همینطور هم احتیاج به تدارکات
معنوی داریم☝️
این توسل ها، این نماز شب ها
و این ذکر ها ... این ها آذوقه ی
معنوی ماست.
اگه اینارو نداشته باشیم، با اولین
گلوله دشمن زمین گیر می شیم
چیزی که به ما حرکت می ده
همینه ✌️
_ رفتار و سکناتش با قبل فرق
کرده بود و حال خاصی داشت
می گفت : دیگه تحمل این دنیارو
ندارم.احساس می کنم اینجا جای
موندن نیست؛ باید رفت😞✋
بعد از شهادتش خیلی ناراحت
بودم.
تا این که یک شب توی خواب
دیدمش ؛
خوشحال بود و با نشاط
لباس فرم سپاه هم به تن داشت
چهره اش خیلی نوارانی شده
بود.
یاد مداحی هایی که می کرد
افتادم ☝️
پرسیدم : محمد این همه تو دنیا
از آقا خوندی، اونجا تونستی آقا
رو ببینی؟
محمد در حالی که می خندید
گفت : من حتی آقا امام زمان رو
در آغوش گرفتم ❤️
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
✍ از کتاب: به نام مادرم
@SALAMbarEbrahimm
#تخیلات_تاریخی_ایرانیان
@salambarebrahimm
💢ایرانیان همیشه ملت #پیروز نبوده اند
✅یکی از #تخیلات_تاریخی ما این است که چون ما اهل #ایرانیم از رگ و ریشه #آریایی_ها پس تافته جدا بافته عالم هستیم.
ملتی هستیم که اگر دشمن #حمله کند قطعا پیروز میشویم. اما با وجود رشادتهای مردم؛ در طول تاریخ در حساسترین جنگها شکست خورده ایم و در #ناامنی مطلق زندگی کرده ایم.
✅تاریخ بخوانید
ساسانیان از اعراب #شکست خوردند.
سلسله صفوی با حمله #محمود_افغان از بین رفت.
عباس میرزای قاجار به روس ها #باخت
و بخشهایی از مملکت جدا شد.
جنگ جهانی اول در دوره #احمد_قاجار ایران توسط عثمانی، روس و انگلستان #فتح شد.
در دوره #رضاخان در شهریور ۱۳۲۰ جنگ جهانی دوم، با فرار نیروها نظامی و شاه کمتر از سه روز انگلستان و شوروی ایران را #تسخیر کردند.
✅در دوره جمهوری اسلامی هست #صدام با حمایت دنیا هشت سال با ایران نوپا جنگید و یک وجب از خاک ایران جدا نشد.
✅حالا عده ای که #تحلیل_آبکی مینویسند که چرا #مدافعان حرم باید در کشور عربها شهید شوند، متوجه باشند در تاریخ این کشور، هزینه تامین امنیت چقدر سنگین و غیر قابل جبران بوده است.
#هزینه_امنیت
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
@salambarebrahimm
👈 ماجرای دیدار دانشجوی مشروب خوار با آیتالله بهجت
دانشجو بود...دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی.... از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم...قرار شد با حضرت آیت الله العظمی بهجت هم دیدار داشته باشن..از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه:
وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت...بچه ها تک تک ورود می کردن و سلام می گفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی می گفت و تعارف می کرد که وارد بشن...من چندبار خواستم سلام بگم...منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن...امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن...
درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن...
یه لحظه تو دلم گفتم: "حمید، میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه...تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره...!!! تو که خودت میدونی چقدر گند زدی...!!!"خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم...تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم،
وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم، از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن...
این بار که رسیدیم خدمت آقای بهجت، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن: "حمید..حمید...حاج آقا باشماست." نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره می کنن که بیا جلوتر...آهسته در گوشم گفتن: یک ماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی...
پیشونے بندها رو با دقت زیر و رومیڪرد
پرسیدم: دنبال چےمیگردے؟
گفت: سربند یا "زهرا"💚
گفتم: چه فرقےداره؟
یڪیشو بردارببند دیگه"😢
گفت:
نه...آخه من مادر ندارم💔😔
@SALAMbarEbrahimm