✍ #مهدی همیشه میگفت امیر عباس دست راست بابا و محمد امین دست چپ باباست🙂
#وقتی باهم برای خرید بیرون میرفتیم؛ 👈مهدی همه وسایل رو خودش بر میداشت و می گفت #خانم_شما_فقط_مواظب_چادرت باش🤗 الان که با بچه ها خرید میریرم. #امیرعباس و #محمد_امین کمکم میکنند
⬅️میگم مهدی واقعا دست راست و چپ شما خیلی کمکم می کنند➡
️
👈 #همسر_شهیدقاسم(مهدی)غریب
🌹تکاور یگان ویژه صابرین #شهیدمدافع_حرم
کانال کمیل
برخی ها به این دنیا می آیند تا دنیایی را عوض کنند... و تو از همین جنس هستی ابراهیم... چندماهیست که
وقتــــی تو هـــادیِ مـن باشے
قـطـعـا ادامــه یِ مسـیـر
آســـــان خـواهـد بـود
شهید جاویدالاثر #ابراهیم_هادی
شادی روحش #صلوات
#تا_صبح_در_کنار_جسد_يك_عراقی....!
🌷بادگیر و اُورکتم را برنداشته بودم و کم کم از سرما می لرزیدم. کلاً عادت نداشتم شب های عملیات بارم را سنگین کنم. کفش های کتانی مقاومی هم خریده بودم؛ بهتر از پوتین بود، چابکتر حرکت می کردم. شب سوم عملیات «کربلای۵ » بود. کنار «نهر جاسم»، روی پل پنجم، مشرف به مقر عراقی ها منتظر نشسته بودیم. دستور رسیده بود گردان ما آن شب وارد عمل نشود. چند ساعتی فرصت داشتیم تا استراحت کنیم. قرار بود لشکر «۱۹ فجر شیراز» جلو برود. به ما گفته بودند حتی تیراندازی هم نکنیم.
🌷سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. اجازه نداشتیم کلاه آهنی را هم از سرمان برداریم. مغزم داشت یخ می زد. زیر نور منورهای پراکنده دشمن، کورمال کورمال دنبال پتويى، اورکتی چیزی می گشتم که کمی گرمم کند. بچه ها گوشه ای می نشستند و از توی کوله پشتی هایشان پتو درمی آوردند، رویشان را می کشیدند و راحت می خوابیدند.
🌷....یکی را دیدم که پشت به من خوابیده و پوتین هایش از زیر پتو بیرون زده بود. دیگر طاقت نیاوردم. جلوتر رفتم، اسلحه ام را روی ضامن گذاشتم و کلاه آهنی را از سرم برداشتم. گوشه پتویش را کنار زدم و زیر آن رفتم. پشت به پشتش تکیه دادم و آرام گفتم: «ببخشید برادر، من پتو نیاوردم و دارم از سرما می میرم.» انگار خوابش عمیق بود چون تکان نخورد. اسلحه ام را بغل کردم. نمی دانم کی به خواب رفتم. یکدفعه با صدای فرمانده بیدار شدم که می گفت: «بچه های گردان علی اصغر آماده باشید، داریم برمی گردیم عقب.»
🌷نمی دانم چند ساعت خوابیده بودم، اما سرحال شده بودم و دیگر از سرما نمی لرزیدم. بغل دستی ام هنوز خواب بود. پتو را کنار زدم و دم گوش او گفتم: «برادر بلند شو! بچه های گردان دارن برمی گردن عقب.» بند کتانی هایم را سفت بستم و با دست تکانش دادم: «برادر، برادر بلند شو! عقب می مونیا.» فکر کردم حتماً خیلی خسته است. پتو را از رویش کنار زدم. خم شدم ببینم از بچه های کدام گروهان است. زیر نور منورها، یک طرف صورتش را دیدم؛ از گوشش خون بیرون زده بود. شانه اش را گرفتم و کشیدم؛ به پشت افتاد و تمام چهره اش به وضوح دیده شد. ترکش نصف سرش را برده و مغزش متلاشی شده بود. صورتش خونی بود. چشم هایش سالم مانده بودند و نیمه باز نگاه می کردند.
🌷بدنم شروع کرد به لرزیدن. قلبم داشت از دهانم بیرون می زد. آرام اسلحه ام را از کنارش برداشتم و چهار دست و پا عقب عقب رفتم. عرق سردی تمام بدنم را گرفته بود. باورم نمی شد شب را کنار جسد یک عراقی خوابیده باشم. تا چند روز، منگ بودم و صورت متلاشی شده اش از جلوی چشمم کنار نمی رفت....!
راوى: رزمنده سرافراز حجت الله رفیعی از رزمندگان استان زنجان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
4_6033035415596827621.mp3
5.42M
معجزات شهدا
راوی: استاد رائفی پور
@salambarebrahimm
🌺مادر شهیدی که سالها پسر شهیدش برنگشت بود خیلی بیقرار بود
پدر شهید روبروی دانشگاه کرمان مغازه کاشی فروشی داشت...
دانشگاه کرمان یه شهید گمنامی رو بعد سی سال میاد توی دانشگاه خاکسپاری میکنه،شهید میاد به بخواب دختر عموش میگه به بابام بگید به مامان بگه زیاد بیقراری نکنه من خیلی بهتون نزدیک هستم
من توی دانشگاه جلوی مغازه ی بابا هستم...
پدرشهید فردا صبح میاد دانشگاه میگه این پسر منه...
اما دانشگاه قبول نمیکنه...
#دفاع_مقدس
هرگز به غیر جانان
ما جان نمی فروشیم
جان می دهیم اما
جانان نمی فروشیم
دشمن اگر ببخشد
کاخ سفید خود را
یک تار موی رهبر
بر آن نمی فروشیم
#اللهم_احفظ_قائدنا_وامامنا_وسیدنا_امام_خامنه_ای
4_6046339862775203202.mp3
5.56M
#شهدارفتنوهمهپرپرشدن🕊
🎤 کربلایی سیدرضا نریمانی
@salambarebrahimm
#عاشقانه_شهدا
💠 اول ازدواج شناخت زیادی از او نداشتم. یک روز، #بشقاب از دستم افتاد و شکست. دست و پایم را گم کردم. تکههای بشقاب را دور ریختم و فکرهای جور واجوری درباره برخورد #ابوالحسن از ذهن گذراندم. این ماجرا را دو ماه پنهان کردم. اما عذاب وجدان داشتم. یک روز با ناراحتی گفتم: "میخوام موضوعی رو بگم اما میترسم ناراحت بشی." دو زانو رو به رویم نشست و گفت: "مگه چی شده؟" گفتم: "فلان روز یک بشقاب از دستم افتاد و شکست." منتظر ادامه حرفم بود، گفت: "خب بعد چی شد؟" با تعجب گفتم: "هیچی دیگه. شکستهها رو ریختم دور که تو نبینی و دعوام کنی." #خندهاش فضای اتاق را پر کرد و گفت: "همين؟! فدای سرت!" نفس راحتی کشیدم. خندهاش را خورد و با #جدیت گفت: "هر وقت از فرمان #خدا سرپیچی کردی ناراحت باش که چه جوری باید جواب خدا رو بدی."
#شهید_ابوالحسن_نظری
@SALAMbarEbrahimm
15.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قصه یک جوان #دهه_هفتادی که در راه خدمت به مردم آسمانی شد😍
@SALAMbarEbrahimm