بعد برام تعریف کرد،
گفت: دخترم یادته وقتی بابات دفعه آخری که داشت می رفت دست راستشو با خودش بیاره
گفت: دیگه نزار بچه م رفتنمو تماشا کنه..
بغلت کردم، یادته؟
این رقیه هم وقتی باباش داشت برای اخرین بار میرفت، عمه اش گفت: دیگه رفتن باباتو تماشا نکن،
بعد تعریف کرد و گفت:
یه روزی همین جا خرابه ای بود
یه تشتی آوردن ، سر باباشو آوردن
اونم مثه تو خیلی خوش سرو زبون بود
همش با باباش درد و دل میکرد
سر باباش رو براش آوردن
با سر باباش درد و دل میکرد
تا اینکه ما رسیدیم به اونجایی که بالا سرش نوشته بود
السلام علیک یا سیده تنا رقیه (س)
نگااااه کردم
دیدم یه حیاط کوچولو
انتهاش هم یه ضریح کوچولو دست مامانمو ول کردم
دوییدم طرف این ضریح دیدم
عه..
بالای این ضریح پر از عروسک های کوچولوئه ،یاده عروسک هاییی افتادم که بابام برام از جبهه میاورد ، با دست چپش عروسک رو بهم میداد
و با دست راستش منو نوازش میکرد
خانوم تو رقیه ای منم رقیه ام
خانوم تو سه سالته منم سه سالمه
خانوم شنیدم تو خیلی خوش سرو زبون بودی ....
منم خیلی خوش سرو زبون بودم...
خانوم شنیدم تو خیلی برای بابات دردو دل کردی ، منم خیلی برای بابام درد و دل میکردم...
اما خانوم شنیدم که یه روزی
همین جا تو این خرابه یه تشت برات آوردن ،
سر بابا تو گذاشتن توش.. و تو با این سر درد و دل کردی ، اما تو میدونی مفقودالاثر یعنی چی؟
شنیده بودم
بابا ها برای عروسی دختراشون میان
آخه رسمه که عکس بابا رو سر سفره عقد میزارن...
رقیه سادات میگه من نزاشتم
عکس بابامو بزارن، گفتم باید خودش بیاااد
من باید اینجا ببینمش
همه رو جمع کردم
شعری که برای بابام گفته بودم رو خوندم
چه پیش آمده که پیش ما نمیایی
همه ی جوانیه مادرم چرا نمیایی
اگر چه سخت ولی دخترت بزرگ شده
برای عقد کنانش با وفا نمیایی
عروس و داماد عازم سفر ند
پدر زیارت علی بن موسی الرضا نمیایی💔
چقدر نامه نوشتم میان دفتر شعر
چقدر راز و نیاز و دعا نمیایی
مگر نشانی نام و پلاک گم شده است
که هر چه مینویسم بیا ، نمیایی...