eitaa logo
کانال کمیل
6.1هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
صدا به صدا نمی‌رسید. همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش می‌رسید. بچه‌ها پشت سر هم می‌فرستادند، برای :سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد. بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات می‌خواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.» سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن یک راننده پسند! بفرستید.»
مثل مأموران سرشماری، چند نفر از بچه های گردان با دفتر و دستک، راه افتاده بودند سنگر به سنگر از سایر رزمنده ها راجع به تعداد خانوار و اهل و عیالشان می پرسیدند، فرق نمی کرد چه سن و سالی داشته باشد، پدر باشد یا پسر. همه کنجکاو بودند بدانند قضیه از چه قرار است. نام، نام خانوادگی، شغل، محل سکونت، تعداد افراد خانواده، پسر یا دختر و به این ترتیب تا آخر. مدتها این روشی بود مثل خیلی از روشهای دیگر برای وقت خوش کردن و مشغول کردن ذهن و دل تازه واردها و در نهایت وقتی از این مأموران قلابی! سؤال می شد این اطلاعات را برای چه می خواهید می گفتند: هر خانواده که پنج پسر یا مرد داشته باشد، خمس بدهد. خمس اولادش را و از هر پنج نفر یک نفر باید چهار چرخش برود هوا و شهید بشود!😂
💠 رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشون هم راننده کامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن ظهر بود و همه گفتند نماز رو بخوانیم و بعد بریم برای استراحت 🔸امام جماعت اونجا یک حاج اقای پیری بود که خیلی نماز رو کند می خواند رزمنده های زیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع کردند انقدر کند نماز خواند که رکعت اول فقط 10 دقیقه ای طول کشید وسطای رکعت دوم بود یکی از راننده ها از وسط جمعیت بلند داد زد: حاجججججججییییییییی.جون مادرت بزن دنده ددددددددددو 😅 😅صف نماز با خنده بچه ها منفجر شد😂
یه دور تسبيحی نشسته بوديم دور هم كنار آتش و درددل می‌كرديم.  هر كی تسبيح داشت درآورده بود و ذكر می‌گفت. تسبيح‌ های دانه درشت و سنگين وقتی روی هم می افتادند صدای چريق‌ چريقشان دل آدم را آب می‌كرد.  من هم دست كردم داخل جيبم كه ديدم تسبيحی نيست. از روی عادت دستم را بردم طرف تسبيح بغل دستيم تا تسبيح او را بگيرم كه دستش را كشيد به سمت ديگر. گفتم: «تو تسبيحت را بده یک دور بزنيم».  كه برگشت گفت: « بنزين نداره،‌ اخوی!» گفتم شايد شوخی می‌كند  به ديگری گفتم: «او هم گفت پنچره».  به ديگری گفتم:«گفت موتور🏍 پياده كردم»  و بالاخره آخرين نفر گفت: «نه داداش، يک وقت میبری چپ می كنی،  حال و حوصله دعوا و مرافه ندارم؛ تازه من حاجت دستم را به ديار البشری نمی‌دهم». همه خنديدند. 😄😄 چون عين عبارتی بود كه خودم يادشان داده بودم.  هر وقت می‌گفتند: تسبيح يا انگشتر و مهر و جانمازت را بده، اين شعارم بود.  فهميدم خانه‌ خراب‌ها دارند تلافی می‌كنند. 
حرف شهادت که پیش می‌آمد، یکی می‌گفت: «اگر من شهید شوم، نگران نماز و روزه‌هایم که قضا شده‌اند هستم و یا نگران سرپرستی خانواده‌ام هستم.» دیگری می‌گفت: «من سیلی به گوش یک نفر زدم، کاش بودم و کار را با یک سیلی دیگر تمام می‌کردم.» نوبت معاون گردان رسید. همه گفتند: «تو چی؟ چیزی برای گفتن نداری؟» پاسخ داد: «اگر من شهید بشوم، فقط غصه‌ی ۳۵ روز مرخصی را که نرفته‌ام می‌خورم.» از آن میان یکی پرید و قلم و کاغذی آورد و گفت: «بنویس که بدهند به من. قول می‌دهم این فداکاری را بکنم و به جای تو به مرخصی بروم.» 📚 فرهنگ جبهه (شوخ طبعی ها)
روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با بی سيم «پی آر سی» از بچه‌ها پرسیدم.🙂 یکی از بسیجی‌های نیشابوری دستش را بلند کرد، گفت: « مو وَر گویم؟» با خنده بهش گفتم: «وَر گو. »😄 گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.» کلاس آموزشی از صدای خنده بچه‌ها رفت رو هوا.😂
سال ۱۳۵۹ دسته ای از سپاه زرین شهر اصفهان به فرماندهی شهید محمدعلی شاهمرادی در گروه ضربت سنندج خدمت می کردیم. روزی برای انجام ماموریت با یک ماشین سیمرغ عازم اطراف سنندج بودیم. حین عبور از رودخانه آب سر شمع ماشین رفت و خاموش شد. شهید شاهمراد به بیسیمچی که تازه کار بود گفت به فرمانده اطلاع بده که یواش تر بروند تا ما برسیم اما با رمز بگو! بیسیمچی گفت: نمیدانم چه بگویم!! شهید شاهمراد بیسیم را گرفت و گفت: حسین حسین شاهمراد.... آب تو گوش خر رفته کمی یواش تر...😐 کمی بعد ماشین روشن شد و شاهمراد به بیسیمچی گفت حالا تو اطلاع بده! بیسیمچی تماس گرفت و گفت الو الو..... خر روشن شد...... 😂😂😂
برای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم.😌 کد رمز آب هم 256 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256 بفرستید.اما خبری نشد .☹️ بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد .😒 تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. 😢 من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟😠 میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.😡 تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.🤣 اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت.😂 راوی:آقای شالباف
پسر فوق‌العاده بامزه و دوست داشتنی بود. بهش می گفتند «آدم آهنی» يک جای سالم در بدن نداشت. يک آبكش به تمام معنا بود. آن‌قدر طی اين چند سال جنگ تير و تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود. دست به هر كجای بدنش می‌گذاشتی جای زخم و جراحت كهنه و تازه بود. اگر كسی نمی‌دانست و جای زخمش را محكم فشار می داد و دردش می آمد، نمی‌گفت‌ مثلا ً آخ آخ آخ آخ آخ يا درد آمد فشار نده بلكه با يک ملاحت خاصی عملياتی را به زبان می آورد كه آن زخم و جراحت را آن‌جا داشت. مثلاً كتف راستش را اگر كسی محكم میگرفت می گفت: +آخ بيت‌ المقدس و اگر كمی‌ پايين‌ تر را دست می زد می‌گفت: +آخ والفجر مقدماتی‌ و همين‌ طور آخ فتح‌ المبين آخ كربلای پنج و...... تا آخر بچه‌ها هم عمداً اذيتش مي‌كردند و صدايش را به اصطلاح در می آوردند تا شايد تقويم عمليات‌ها را مرور كرده باشند.😂
اکبر کاراته از تو خرابه‌های آبادان یه الاغ پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم گذاشته بود: «سوپرطلا»! الاغ همیشه‌ی خدا مریض بود و آب بینیش چند سانت آویزون. یه روز که اکبر کاراته برای بچه‌ها سطل‌‌سطل شربت می‌برد، الاغه سرشو کرده بود توی سطل شربت و نصف شربتا رو خورده بود. حالا اکبر کاراته هی شربتا رو لیوان می‌کرد و می‌داد بچه‌ها و می‌گفت: بخورید که شفاست. کم‌کم بچه‌ها به اکبر کاراته شک کردند و فهمیدند که الاغِ اکبر کاراته سرشو کرده داخل سطل شربت و نصفشو خورده😜. همه به آب آویزون شده‌ی بینی الاغ نگاه کردند و عق زدند.😝 دست و پای اکبر کاراته رو گرفتند و انداختندش توی رودخونه‌ی بهمن‌‌شیر. اکبر کاراته که داشت خفه می‌شد، داد می‌زد و می‌گفت: ای الاغ خر! اگه مُردم، اگه خفه شدم توی اون دنیا جلوتو می‌گیرم؛ حالا می‌بینی! او جیغ‌وداد می‌کرد و بچه‌ها از خنده ریسه رفته بودند.😉😂😂 سوپرطلا مجموعه کتب اکبرکاراته
💠 حاجی بزن دنده دو 🌹رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشون هم راننده کامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن ظهر بود و همه گفتند نماز رو بخوانیم و بعد بریم برای استراحت 🌹امام جماعت اونجا یک حاج اقای پیری بود که خیلی نماز رو کند می خواند رزمنده های خیلی زیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع کردند 🌹انقدر کند نماز خواند که رکعت اول فقط 10 دقیقه ای طول کشید. وسطای رکعت دوم بود یکی از راننده ها از وسط جمعیت بلند داد زد: حاجججججججییییییییی.جون مادرت بزن دنده ددددددددددو صف نماز با خنده بچه ها منفجر شد.😅😂