eitaa logo
کانال کمیل
6.1هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
3.2هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
0667837401941.mp3
12.12M
دست دل میزنم به دامانت علیه السلام🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جونم به فدات آقا ، روزت مبارک پدر ایران زمین🌸
امشب میلاد با سعادت پدر امت امیرالمومنین مولا علی علیه السلام هست بزن اون کف قشنگه رو 👏☺️
زرنگ باشید رفقا از اهل بیت عیدی بگیرید😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز مرد رو به مردان واقعی این سرزمین که بدون ادعا جون و جوونیشون رو فدای امنیت و آرامش مردم کردن تبریک میگیم❤️ آدم هایی که گمنام و دور از هیاهو از این کشور و امنیت مردم مظلوم سراسر دنیا دفاع میکنن❤️ روز مرد مبارک 🌹
هر چه میخواهد دل تنگت بگو...👇 https://harfeto.timefriend.net/17025801451374
یکی یه صلوات بفرستیم برای شادی روح همه ی باباهایی که بینمون نیستن و اسیر خاک شدن🌷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
کانال کمیل
اشک هایش سرازیر شد؛ گفت: آره، ولی نمی دونم بگم یا نه! گفتم :بگو عزیز خواهر. لب گشود و با چشم های پر
🌷 ✨ روزهای اولی که طبقه پایین خونه به لطف خدا و داداش ابراهیم حسینیه شده بود، تو یکی از مراسم ها که مربوط به ایام فاطمیه بود، خانمی رو دیدم که همسایمون بود، ولی اولین باری بود که میدیدمش.! دل دل میکرد و مدام از شهید هادی سوال میکرد و من حس کردم جذب داداش ابراهیم شده. سر صحبت ها باز شد و گفت:«قبل اینکه به حسینیه بیاد، خواب دیده که اومده داخل حسینیه» میگفت:«وقتی اومدم انگار در و دیوار این خونه رو تو خواب دیده بودم!» ایشون کتاب های سلام بر ابراهیم رو خوند و دیگه خدا خواست اونم با شهید والامقام آشنا شد؛ گهگاهی تنهایی میومد توی حسینیه ای که به نام شهید مزین شده بود، دعا میخوند... عجیب دل داده بود به شهید... و اما اتفاقی افتاد که میخوام به صورت داستان برای شما بگم، دم دمای غروب بود که زنگ در به صدا در اومد، رفتم درو باز کردم و چهره ناراحت و بهم ریخته‌ی اون خانم رو دیدم! دلم لرزید و با نگرانی پرسیدم:«چی شده عزیز دلم؟» بغضش ترکید و گفت:«دعا کنید برامون؛ پسر خواهرم از طبقه پنجم تو آسانسور در حال کار بوده که افتاده پایین و رفته تو کما» گریه میکرد و عکس خواهر زاده اش رو نشونم میداد،نتونستم جلوی ریزش اشک چشمم رو بگیرم و گریه کنان گفتم:«خدا بزرگه،ان شاءالله شفاش میده»و دلداریش میدادم... خلاصه ایشون با دلی شکسته و ناراحت رفت.💔 شدید بهم ریخته بودم، حمد شفا خوندم، کلی دعا کردم و چند روز فکرم درگیر بود؛ هرعزیزی رو میدیدم التماس دعا داشتم برای این جوون.🌷  یک روز یکهو به ذهنم رسید که بهش بگم بیاد تو حسینیه هزارتا صلوات بفرسته و هدیه کنه به روح پاک داداش ابراهیم، بلکه ان شاءالله به حرمت این شهید مریضشون شفا پیدا کنه🌱 گوشی رو برداشتم وزنگ زدم و بهش گفتم و اونم قبول کردو اومد... روز ها میگذشت و جویای حال مریضشون بودم؛ تا اینکه یه روز همون خانم زنگ زد و گریه کنان گفت:« دکترا جوابش کردن💔،گفتن میخوان دستگاه رو ازش جدا کنن،😔 گفتن دستگاه کرایه کنید ببریدش خونه و دیگه ازنظر ما خوب نمیشه» حالم دگرگون شد ، دلم سوخت برای مادرش و بچه هاش... بازم گفتم:« خدا بزرگه، به مادرش رحم میکنه ان شاءالله.» دستگاه کرایه میکنن و میبرنش خونه یک هفته ای نگذشته بود که این خانم رو دیدم خوشحال و خندان! گفت:«خواهرزاده ام شفا گرفته!» تموم تنم لرزید و گفتم:«خدایااا شکرت!❤️ 🌱 حالا چه جوری؟چی شد اصلا؟» گفت:«نمیدونیم! آوردیمیش خونه، یه شب دستگاه بهش وصل کردن و فرداش یهو به هوش اومده و کلا دستگاه رو ازش جدا کردن و دکترا هم گفتن که معجزه شده!»💔 خیلی خوشحال بودم و به همه میگفتم که چی شده. چند ماهی گذشت؛ روز تولد حضرت فاطمه(س) رسید مراسم تموم شده بود و مهمونا رفته بودن که زنگ در به صدا دراومد، درو باز کردم و همون خانم رو دیدم که همراه خواهرشون اومدن داخل اولین بار بود که خواهرشون رو میدیدم، تعجب کردم که چرا بعد از تموم شدن مراسم اومدن! شربت و شیرینی آوردم و بعد کمی صحبت کردن با هاشون، با حالتی منقلب و بغض آلود گفتن:«چندشب پیش یهو پسرم گفته مامان یادم اومد یه شهیدی منو شفا داد! ...