eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 درسی برای مدیران جلسه كه تمام شد صدایم زد و گفت: جلسه امروز همه‌اش اداری نبود؛ حرف و كار شخصی هم بود. هر چقدر بابت پذیرایی هزينه كرده‌ايد، بنويسيد به حساب من!
کانال کمیل
@SALAMbarEbrahimm
✅باید در تاریخ ثبت کرد ... 🌹روایت "رهبر انقلاب(مدظله العالی)" از زندگی "شهید مدافع حرم اهل بیت(علیهم السّلام)" #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی❤️
💢شهید ابراهیم همت: ▪️حقیقت اینست که هرچه بگوییم خسته شده‌ایم و بریده‌ایم اسلام دست از سر ما برنمیدارد، ما باید بمانیم و کاری که میخواهیم انجام بدهیم؛ همیشه باید مشغول یک کلمه باشیم و آن "عشق" است. اگر عاشقانه با کار پیش بیایی بطور قطع بریدن و عمل زدگی و خستگی برایت مفهوم پیدا نمیکند... #بسیج
با تایید رحلت حضرت امام، رحمت الله علیه، بین اسرا و عراقی ها درگیری شدیدی بوجود آمد و عراقی ها آنرا آشوب نامیدند و نهایتا منجر به ضرب و شتم 😓 اسرا شد. دنبال عاملان یا به اصطلاح خودشان آشوبگران بودند. در این میان محسن نقیبی را آنقدر زده بودند که دکمه های پیراهنش باز شده بود. وسط ضرب و شتم ها به عراقیه گفت: صبر کن، دیگه نزن! عراقی فکر کرد می خواهد عاملان آشوب را لو بدهد. امیدوارانه دست از زدن برداشت و منتظر ماند. وقتی دکمه های پیراهنش را کاملاً بست رو به عراقی کرد و گفت : حالا بزن.......! 😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#أین_عمار؟ وقتی یاد این جمله میفتم ماجرای امان نامه ی شمر برایم روشن تر میشود زیرا ماجرای امان نامه ثابت ڪرد ابالفضل هم که باشی، دشمن برای جدا ڪردنت از #ولایت برنامه دارد! @SALAMbarEbrahimm
هدایت شده از کانال کمیل
دعا_توسل_با_صدای_محسن_فرهمند.m4a
2.72M
دعای توسل با صدای استاد فرهمند @salambarebrahimm
همیشه میگفت امیر عباس دست راست بابا و محمد امین دست چپ باباست🙂 باهم برای خرید بیرون میرفتیم؛ 👈مهدی همه وسایل رو خودش بر میداشت و می گفت باش🤗 الان که با بچه ها خرید میریرم. و کمکم میکنند ⬅️میگم مهدی واقعا دست راست و چپ شما خیلی کمکم می کنند➡ ️ 👈 (مهدی)غریب 🌹تکاور یگان ویژه صابرین
هدایت شده از سلام برابراهیم
j005.mp3
6.02M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️
برخی ها به این دنیا می آیند تا دنیایی را عوض کنند... و تو از همین جنس هستی ابراهیم... چندماهیست که دنیایم را عوض کرده ای... @SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
برخی ها به این دنیا می آیند تا دنیایی را عوض کنند... و تو از همین جنس هستی ابراهیم... چندماهیست که
وقتــــی تو هـــادیِ مـن باشے قـطـعـا ادامــه یِ مسـیـر آســـــان خـواهـد بـود شهید جاویدالاثر شادی روحش
....! 🌷بادگیر و اُورکتم را برنداشته بودم و کم‌ کم از سرما می‌ لرزیدم. کلاً عادت نداشتم شب‌ های عملیات بارم را سنگین کنم. کفش‌ های کتانی مقاومی هم خریده بودم؛ بهتر از پوتین بود، چابکتر حرکت می‌ کردم. شب سوم عملیات «کربلای۵ » بود. کنار «نهر جاسم»، روی پل پنجم، مشرف به مقر عراقی ‌ها منتظر نشسته بودیم. دستور رسیده بود گردان ما آن شب وارد عمل نشود. چند ساعتی فرصت داشتیم تا استراحت کنیم. قرار بود لشکر «۱۹ فجر شیراز» جلو برود. به ما گفته بودند حتی تیراندازی هم نکنیم. 🌷سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. اجازه نداشتیم کلاه آهنی را هم از سرمان برداریم. مغزم داشت یخ می‌ زد. زیر نور منورهای پراکنده دشمن، کورمال کورمال دنبال پتويى، اورکتی چیزی می‌ گشتم که کمی گرمم کند. بچه ‌ها گوشه ‌ای می‌ نشستند و از توی کوله پشتی‌ هایشان پتو درمی‌ آوردند، رویشان را می‌ کشیدند و راحت می‌ خوابیدند. 🌷....یکی را دیدم که پشت به من خوابیده و پوتین‌ هایش از زیر پتو بیرون زده بود. دیگر طاقت نیاوردم. جلوتر رفتم، اسلحه ‌ام را روی ضامن گذاشتم و کلاه آهنی را از سرم برداشتم. گوشه پتویش را کنار زدم و زیر آن رفتم. پشت به پشتش تکیه دادم و آرام گفتم: «ببخشید برادر، من پتو نیاوردم و دارم از سرما می‌ میرم.» انگار خوابش عمیق بود چون تکان نخورد. اسلحه ‌ام را بغل کردم. نمی‌ دانم کی به خواب رفتم. یکدفعه با صدای فرمانده بیدار شدم که می‌ گفت: «بچه‌ های گردان علی اصغر آماده باشید، داریم برمی‌ گردیم عقب.» 🌷نمی‌ دانم چند ساعت خوابیده بودم، اما سرحال شده بودم و دیگر از سرما نمی ‌لرزیدم. بغل دستی ‌ام هنوز خواب بود. پتو را کنار زدم و دم گوش او گفتم: «برادر بلند شو! بچه‌ های گردان دارن برمی گردن عقب.» بند کتانی‌ هایم را سفت بستم و با دست تکانش دادم: «برادر، برادر بلند شو! عقب می‌ مونیا.» فکر کردم حتماً خیلی خسته است. پتو را از رویش کنار زدم. خم شدم ببینم از بچه‌ های کدام گروهان است. زیر نور منورها، یک طرف صورتش را دیدم؛ از گوشش خون بیرون زده بود. شانه ‌اش را گرفتم و کشیدم؛ به پشت افتاد و تمام چهره ‌اش به وضوح دیده شد. ترکش نصف سرش را برده و مغزش متلاشی شده‌ بود. صورتش خونی بود. چشم‌ هایش سالم مانده بودند و نیمه باز نگاه می‌ کردند. 🌷بدنم شروع کرد به لرزیدن. قلبم داشت از دهانم بیرون می‌ زد. آرام اسلحه ‌ام را از کنارش برداشتم و چهار دست و پا عقب عقب رفتم. عرق سردی تمام بدنم را گرفته بود. باورم نمی‌ شد شب را کنار جسد یک عراقی خوابیده باشم. تا چند روز، منگ بودم و صورت متلاشی شده‌ اش از جلوی چشمم کنار نمی‌ رفت....! راوى: رزمنده سرافراز حجت‌ الله رفیعی از رزمندگان استان زنجان