eitaa logo
کانال کمیل
6.1هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
📝دفترچه خاطرات موقعِ‌ خرید ِجـهیزیه‌ خانم‌ فروشـنده ‌به عڪسِ‌ صفحه‌ی‌ گوشےام‌ اشاره‌ کرد و پرسـید: این ‌عڪسِ‌ کدوم ‌شَهـیده؟؟؟ "خندیدم‌ و گفتم" این‌ هـنوز شهید نشده عکس ‌شوهـرمه!" ☺️ اما الان واقعا همیشه عکس یه شهید تصویر زمینه گوشیم شده 😢 #به‌روایت‌همسرشهیدمحمدحسین‌محمدخانی 🌷یادش با #صلوات 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌹 شهید مهدی نوروزی که بود ؟ مهدی نوروزی سال ۶۱ در کرمانشاه متولد می شود . دوران خدمت سربازی را به خواست خود به بندرعباس اعزام می شود . ولی کمی بعد به علت نگهداری از پدرش به کرمانشاه برگشت . در دوران سربازی محموله ۸۰۰ کیلوگرمی مواد مخدر را کشف کرده و در همان درگیری جانباز می شود . پس از اتمام خدمت راننده سفیر ایران در عراق می شود و پس از آن جهت استخدام در نیروی انتظامی به ایران باز می گردد. مدتی بعد به سیستان و بلوچستان رفته و یکی از سرکردگان عبدالمالک ریگی که اتوبوس پرسنل پاسداران را منفجر کرده بود دستگیر و در ملاعام و بدون نقاب اعدام می کند . عبدالمالک برای سرش جایزه می گذارد . ولی او برای ماموریتی مهم تر به تهران باز می گردد. در اغتشاشات ۸۸ در یک حمله برق آسا ستاد قیطریه را جمع و عاملین آن را دستگیر می کند . او پس از مدتی به قوه قضاییه منتقل شده و انگشتش را بروی دانه درشت های اقتصادی گذاشت و مهمترین دستاورد او دستگیری بابک زنجانی بود . پس از شروع جنگ در عراق به آنجا می رود و لقب شیر سامرا را از آن خود کرده و در بیستم دی ماه ۹۳ در درگیری با داعش به شهادت می رسد . 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
هدایت شده از همسفرتاخدا
javadmoghaddam-@yaa_hossein.mp3
6.83M
🌷کربلا شب جمعه حرم یار یه چیز دیگه است... 🎤جواد 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
شب عملیات کربلای۵،توی سنگرنشسته بودیم. ازهردری صحبتی بود. درعملیات قبلی،کربلای۴،همه نگران این بودندکه《میرحسینی》آسیب ببیند. چون عملیاتی نبودکه اومجروح ازصحنه نبردخارج نشود. قبل ازعملیات کربلای۴بودکه گفت:نترسید،توی این عملیات شهیدنمیشوم؛حتی مجروح هم نمیشوم! ولی آن شب،اشاره به پیشانی اش کردوگفت:تیربه اینجای من میخورد. من شهیدمی شوم.🌷 وهمان شدکه گفت.😔 اوجانشین فرمانده لشگرثارالله،《حاج قاسم میرحسینی بود》. خاطره:حاج قاسم سلیمانی کتاب کرامات شهدا،ص60🌺 🌷یادش با 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
گرفتارم... و دربند... و خسته... نگاهم به عکستان که می افتد،خستگی و ناامیدی پرمیکشد. احساس میکنم به خاطرآرامش نگاه صاحب این عکسهاهنوزصدایم به آسمانها میرسد...😭💔 #شهدا_گاهی_نگاهی
4_305705545812148319.mp3
11.89M
🌹قطعه "پرستار کربلا" 🌹گروه هم آوایی الغدیر تهران ❣جایِ همه مدافعانت خالی در روزِ ولادتِ تو ای خواهرِ عشق❤️ 🌸🍃ولادت حضرت زینب (س) و روز پرستار مبارک باد🍃🌸 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی شهــ❤️ــادت و تو سینه میکِشونم/ دلم رو من به آرزوش ان شاء الله میرسونم 😍👌 ‌ 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌷خاطرات_شهدا ✍️خواهر شهیده ❣پرستار بود و توی اتاقش عکس امام رو نصب کرده بود، خیلی ها میگفتند: اگر رئیس بیمارستان ببینه برخورد بدی باهات میکنه، اما فوزیه عکس رو برنداشت. ❣يه روز رئيس بيمارستان كه بعداً به خارج از كشور فرار كرد، براي سركشي اومد و متوجه عكس روي ديوار شد و با عصبانيت دستور داد كه عكس رو از روي ديوار بردارد. اما فوزيه گفته بود: اتاق متعلق به من است و هر عكسي روي ديوار آن آويزان ميكنم. ❣رئيس بيمارستان هم فوزيه رو تهديد به كسر يكماه از حقوق كرد. اما فوزيه حرفش يك كلام بود: اگر اخراج هم بشم، عكس رو برنميدارم.... 🌸 🌸 🌷یادش با 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
پدر! اگر تو نبودی، وطن #بهار نداشت نهال #غیرت ما بوی برگ و بار نداشت اگر تو سینه ی خودرا #سپر نمیکر
به نقل از همسر شهید 🌸🍃 محمد عاشق اسم زینب بود و به من می‌گفت من چهار تا اسم انتخاب کردم و از بین این چهار تا اسم زینب را بیشتر از همه دوست دارم😊 ولی باز هم هر اسمی که شما انتخاب کنید. هیچ‌وقت نظرش را تحمیل نمی‌کرد.👌 همیشه دوست داشت نظر، نظر من باشد. من هم نام زینب را برای دخترمان انتخاب کردم، چون خوابی در این خصوص دیده بودم. محمد خیلی دوست داشت با زینب قرآن کار کنیم، دوست داشت حافظ قرآن شود. یادم است چند روزقبل از رفتنش زینب خیلی شیرین‌زبانی می‌کرد.☺️ محمد به من گفت: زینب کم کم همه چی را تکرار می‌کند. می‌توانی قرآن یادش بدهی. محمدم وصیت‌هایش را برای دخترمان روی عکس‌های یادگاری که با هم داشتند نوشت تا برای همیشه بماند.😔 🌹شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده 🌷یادش با #صلوات 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
چادر پوشیدن منطق و دلیل نمی خواد😊 کمی فکر می خواد که بین یکــ دوراهــی کدام را باید انتخاب کنی؟ _ یا _ های و هوسران دیگران ؟؟
! 🌷خیلی وقت بود منتظر نامه ‌اش بودیم. دلواپسی امانمان را بریده بود تا اینکه یکی از بستگان از منطقه تلفن زد: _علی اکبر شهید شده. ٩ روز قبل جنازه شو فرستادن مشهد. چرا نمی ‌رین تحویل بگیرین؟ آن زمان اسامی شهدا از تلویزیون اعلام می‌ شد و ما هم مثل همه کسانی که عزیزی در جبهه داشتند گوش به زنگ بودیم. گوشی را که گذاشتم یادم آمد چند روز قبل اسم شهیدی را به نام «بازاری» از تلویزیون شنیدم. 🌷اول یکه خوردم ولی خیلی زود به خودم دلداری دادم. _بازاری با بازدار خیلی فرق داره. ممکن نیست اشتباه خونده باشن ولی انگار اشتباه خوانده بودند. مردان فامیل رفتند سردخانه بیمارستان امام رضا (ع). پدر شوهرم با آنها بود. او تعریف کرد: "انبوهی تابوت روی همدیگر چیده شده بود. به نگهبان اسم شهید را گفتیم و با او به جستجو مشغول شدیم. روی بدنه تابوت ‌ها اسم شهدا رو نوشته بودن که بعضیاشون خیلی بدخط و ناخوانا بود. کم کم داشتیم.... 🌷....كم كم داشتيم از پیدا کردن جنازه علی اکبر ناامید می‌ شدیم. آخه نگهبان حاضر نبود تابوتای ردیف بالا رو پایین بیاره تا بتونیم اسامی رو بخونیم. داشتیم مطمئن می‌ شدیم که علی اکبر اونجا نیس که یه هو صداشو شنیدم. «حاج آقا! من اینجام! یازدهمین تابوت از همین ردیف که جلوش وایسادین» 🌷چنان یکه خوردم که نتونستم تعادلمو حفظ کنم. تلو تلوخوران چند قدم عقب و جلو رفتم و بالاخره با سر خوردم زمین. پسرم جلو دوید و شروع کرد به مالیدن شونه هام. آخه فکر می‌ کرد از دیدن جنازه شهدا حالم بد شده. شکسته بسته حالی‌ اش کردم که تابوت یازدهم رو بیارن پایین. وقتی در تابوت رو واکردیم علی اکبر رو دیدیم. باور می‌ کنین؟! دونه‌ های عرق مثل شبنم رو صورتش نشسته بود." راوى: همسر شهيد
می خوام یه دوری بزنم! 😂 هوا تاریک شده بود با چند نفر از بچه ها دور آتیش نشسته بودیم.قرار بود فردا نزدیک سحر برای عملیاتی به خط بزنیم.هر کدوم از بچه ها یه تسبیح دستشون بود ومشغول ذکر بودند،دلم آب شد دست بردم در جیبم تا تسبیحم رو بیرون بیارم ،اما هر چی گشتم پیداش نکردم.به بغل دستیم گفتم:برادر تسبیحت رو بده تا یه دوری بزنم.گفت:شرمنده بنزین نداره.به علی که مقابلم نشسته بود گفتم، گفت:موتور پیاده کرده.به بعدی گفتم ،گفت:خودم لازمش دارم.از حسن که آخرین نفر بود خواستم،چشم غره ای رفت و گفت:برو داداش حوصله دردسر نداریم! می بریش میزنی یه جایی،اصلا من وسیله دستمو به هیچ بنی بشری نمیدم .  صدای خنده بچه ها فضا رو پر کرده بود