گلنرگس!چه شود بوسه به پایت بزنم؟
تابه کی،خستهدل از دور، صدایت بزنم؟
گل نرگس! نکند مهر ز من برداری!
داغ دیدار رخت را به دلم بگذاری..!
اللّهم عجل لولیک الفرج ..
#سلام_امام_زمانم
💠از شیخ بهایی پرسیدند:
"سخت می گذرد" چه باید کرد؟
گفت: خودت که می گویی
️سخت "می گذرد"
سخت که "نمی ماند"!
️پس خدارا شکر که
️"می گذرد" و "نمی ماند".
️امروزت خوب یا بد "گذشت"
️و فردا روز دیگری است...
️قدری شادی با خود به خانه ببر...
️راه خانه ات را که یاد گرفت،
فردا با پای خودش می آید
#مدافع_حرم
پوتین های خونی ات نشان میدهد که
برای شهادت،سر از پا نمی شناختی
#شهداشرمنده_ایم
#مادران_شهدا
بس کن مادر
مگر پسرت علی ۳۱ سال مفقود نبود
باز حمید را فرستادی سوریه مفقود شود...؟
🌷مادر شهیددفاع مقدس علی رضایی و شهید #مدافع_حرم حمید رضایی🌷
یاد شهدا با #صلوات
#ابراهيم_كه_آمد_ورق_برگشت....
🌷عملیات بر روی ارتفاعات «بازی دراز» آغاز شد. ما دو نفر کمی به سمت بالای ارتفاعات رفتیم. از بچه های خودی دور شدیم. به سنگری رسیدیم که تعدادی عراقی در آن بودند. با اسلحه اشاره کردم که به سمت بیرون حرکت کنید. فکر نمی کردم اینقدر زیاد باشند!
🌷ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند. گفتم: حرکت کنید. اما آنها هیچ حرکتی نمی کردند! طوری بین ما قرار گرفتند که هر لحظه ممکن بود به هر دوی ما حمله کنند. شاید هم فکر نمی کردند ما فقط دو نفر باشیم! دوباره داد زدم: حرکت کنید و با دست اشاره کردم ولی همه عراقی ها به افسر درجه داری که پشت سرشان بود نگاه می کردند.
🌷افسر بعثی ابروهایش را بالا می انداخت؛ یعنی نروید. خیلی ترسیدم، تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. یک لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما کار درستی نبود. هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محکم گرفتم. از خدا خواستم کُمکم کند. یک دفعه....
🌷....يك دفعه از پشت سنگر ابراهیم را دیدیم. به سمت ما می آمد. آرامش عجیبی پیدا کردم. تا رسید، در حالی که به اسرا نگاه می کردم، گفتم: آقا ابرام، کمک! پرسید: چی شده؟ گفتم: مشکل اون افسر عراقیه. نمی خواد اینها حرکت کنند. بعد با دست افسر را نشان دادم. لباس و درجه هایش با بقیه فرق داشت و کاملاً مشخص بود.
🌷ابراهیم اسلحه اش را روی دوشش انداخت و جلو رفت. با یک دست یقه افسر بعثی و با دست دیگر کمربند او را گرفت و در یک لحظه او را از جا بلند کرد. چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد. تمامی عراقی ها از ترس روی زمین نشستند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثی مرتب به ابراهیم التماس می کرد و می گفت: «الدخیل الدخیل، ارحم ارحم» و همینطور ناله می کرد.
🌷....ذوق زده شده بودم. در پوست خودم نمی گنجیدم. تمام ترس لحظات پیش من بر طرف شده بود. ابراهیم افسر عراقی را به میان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهیم را به کمک ما فرستاد. بعد با هم، اسرا و افسر بعثی را به پایین ارتفاع انتقال دادیم.
راوى: رزمنده ى دلاور مرتضی پارسائیان
🌹 شهيد مفقودالاثر ابراهيم هادى🌹
📚 "سلام بر ابراهيم"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#شهدا_از_حلالش_گذشتند؛
#مسئولين_از_حرامش_بگذريد....!!
🌷شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) هی می رفت و می آمد. برای رفتن به خانه دودل بود. یادش رفته بود نان بگیرد. بهش گفتم: «سهمیه امروز یه دونه نان و ماست پاکتیه، همینو بردار و برو.»
🌷....گفت: «اینو دادن اینجا بخورم، نمی دونم زنم می تونه بخوره یا نه؟» گفتم: «این سهم توست. می تونی دور بریزی یا بخوری.» یکی دوبار رفت و آمد. آخر هم نان و ماست را گذاشت و رفت.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
1.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بابا پس از چهار سال از سفر شام برگشته. دخترک به یاد گذشته رفته کنار باقی موندهی پیکر بابا دراز کشیده، چشماش رو بسته و وانمود میکنه بغل باباش خوابیده.
نسل ققنوس تمومی نداره...
#شهید_مهدی_ثامنی_راد