eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹 ...عراقی ها که سه نفر بودند افتادند توی جیپ شان، کنت
عشق و خون در خرمشهر🌹 با گریه و فریاد گفتم: پس من چی رضا !؟ مگه من زن نیستم؟! رضا خندید، و با همین جنس خنده دلم را هم برده بود که شده بودم زنش. گریه ام کم شد. حس کردم توانسته ام دلش را به دست آورم خواستم لب باز کنم برای حرف زدن. رضا مثل بچه ای که به مادرش التماس می کند زمزمه کرد؛ راضیه جان، جون دوتامون پابندم نکن مگه صدای توپ و گلوله رو نمی‌شنوی؟ نامردا آمدن پشت گمرک، اگه ما نریم سراغشون همین امشب و فردا شب میان تو خونه ها سر وقت تو و بقیه زنها.. میدونی که.. دندان هایم را به هم فشردم و گفتم: تو هم فکر می کنی ما زن ها و دخترها ضعیفه هستیم ؟ جرات دارند به طرف من دست درازی کنن... با همین دستام خفه شون می کنم... رضا باز هم خندید و عقب عقب رفت و با لحنی شوخی گفت: حالا ما رو خفه نکنی ...ما هنوز آرزو داریم... میخوایم عروس ببریم به خانه یه عروس خوشگل به اسم راضیه... بعد هم آمد جلو. سرش را گذاشت روی شانه ام و مثل یک کودک خوب نجوا کرد: قول میدم کارشون رو که ساختیم یه آلونکی دست و پا کنم و دیگه ببرمت خانه خودم دیگه بسه تو خانه بابات بمونی، تو باید بیای خانه خودم باید برام بچه های خوشگل بیاری مثل خودت! دلم اگر سنگ هم بود آب میشد با این حرف های قشنگ رضا. من که دلم سنگ نبود. به قول رضا: تو یه دل داری مثل دریا... گفتم: برو... خدا پشت و پناهت ... اشک روی چشم هایم بود هنوز .رضا داشت دور می شد که فریاد زد: آهای دختر پشت سر مسافر گریه نکن! دویدم دنبالش رسیدم به او گفتم : تو که مسافر نیستی تو توی قلبمی،پیکرت میره سفر من با روحت کار دارم... این بار من شانه اش را بوسیدم و دیگر نماندم که نگاهم بیفتد توی نگاهش. برگشتم توی خانه رضا هم رفت تا به قول خودش جلوی بعثی های نامرد بایستند که هجوم آورده بودند به مرزهای کشورمان. مادر تمام لحظه های آن روز، مضطربانه به اتاقی که جهیزیه ام داخلش بود رفت و آمد می‌کرد و به افسوس سر تکان می‌داد آمدم کنارش زمزمه کردم: اینقدر فکرش رو نکن ننه ،مردی که باید این جهیزیه بره تو خونه ش ،فعلاً رفت. معلومم نیست برگرده! مادر لبش را گزید و نالید: نفوس بد نزن دختر! بر میگرده... و انگار خودش هم به اضطراب افتاده باشد زنجموره کرد: اگه برنگرده... نه... برمیگرده ... خیالش را آسوده کردم گفتم: ننه من بی رضا نمی خوام زنده باشم ،چه برسه به این چیزها... ادامه دارد... پایان قسمت اول
کانال کمیل
⬇️#خشمت_رو_قورت_بده ⬇️ @salambarebrahimm 💠 این دنیای ماشینی خیلی بدبختی و مشکل برای مردم آورده، یک
⬇️ ⬇️ @salambarebrahimm 💠 همه شدن منبع اطلاعات! هر کس واسه خودش تصمیم می‌گیره، مشورت قدیمی شده. طرف زن می‌گیره، به دو ماه نمی کشه طلاق می‌ده، شوهر می‌کنه، یه ماه نمی شه طلاق می‌گیره، ماشین می‌خره، هنوز صد کیلومتر راه نرفته، دلشو می‌زنه! اینترنت شده مرکز مشاوره اش، آدم‌های مجازی بهش اطلاعات میدن، اونم قبول می‌کنه. آدم‌های حقیقی رو قبول نداره، اونایی که چند تا پیرهن بیشتر پاره کردنو قبول نداره. با تجربه‌ها رو قبول نداره. ابتدا مشورت و سپس توكّل، راه چاره ى كارهاست، خواه به نتیجه برسیم یا نرسیم پس لااقل حرف خدا به پیغمبرشو که باید قبول داشته باشه: 🔻وَ شاوِرْهُمْ فِی الاَْمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ 🔻در کارها ( با مردم )مشورت کن پس هنگامى كه تصمیم گرفتى (قاطع باش) و بر خداوند توكّل كن 📔بخشی از آیه ۱۵۹ آل عمران
📚 "پایی که جاماند.." 🌺توی اسارت،دیدم یکی از فرمانده هان عراقی،به نام ماهر عبدالرشید، داره بشدت یکی از رزمنده هایی که اسیر بود رو میزد به طور خیلی شدید... یکی گفت بابا اینکه اسیر شماست چرا میزنیدش... گفت بهش میگم به خمینی فحش بده نمیده... گفتن خب اینکه دیگه اینقدر حرص خوردن نداره که... گفت حرصم ازینه که این "ارمنیه" و به خمینی فحش نمیده... روای:آزاده ی جانباز سید ناصر حسینی پور
!! 🌷در شوش ١٥ نفر به سختی زنده مانده بودیم که عراقی‌ ها بعضی‌ ها را تیر خلاصی می‌ زدند و بعضی را اسیر می‌ گرفتند. آن لحظه ‌ای که داشتند بلندم می‌ کردند که همراهشان بروم، لباسم را درآوردم انداختم کنار، وقتی ما را از آنجا بردند همان شب ایران می‌ آید و آنجا را پس می‌ گیرد. 🌷در این چند ساعت رزمنده‌ ای لباس من را می‌ پوشد و در درگیری با عراقی ‌ها بر اثر برخورد تیر به پیشانی ‌اش شهید می‌ شود. گویا این رزمنده شبیه من هم بوده و کسی که می‌ آید پیکر او را به عقب ببرد، وقتی به چهره ‌اش نگاه می‌ کند از شباهت او با من فکر می‌ کند که من هستم و با چیزهایی که در جیب لباسم پیدا می‌ کند، مطمئن می‌ شود!! 🌷من چهارم فروردین اسیر شدم و ٨ روز بعد در شهریار برایم مراسم تشییع جنازه و ختم برگزار کردند در صورتی که زنده بودم. هنوز هم من نمی‌ دانم چه کسی لباسم را پوشیده و هنوز به درجه شهادتی که او گرفت و من نگرفتم غبطه می‌ خورم.... راوى: آزاده سرافراز جانباز محسن فلاح
4_5960905743417738547.mp3
1.62M
@salambarebrahimm حاج حسین یکتا جوانی، وقت عاشقی